-
شلوغ پلوغ
چهارشنبه 29 فروردینماه سال 1403 09:13
الان که دو روز از تولدم گذشته و بیست روز هم از سفری که میخواستم تعریف کنم، تازه فرصت کردم بیام بنویسم. اول سال گفتم این چه سالیه که هیچ برنامه ای براش نداشتم و حالا یه جوری جریان امسال داره من رو با خودش میبره که صد رحمت به سیلاب! اتفاقاتی که باید تعریف کنم تند تند از ذهنم میگذرند و من سعی میکنم جریان رو آروم کنم و...
-
نوبهار
دوشنبه 6 فروردینماه سال 1403 10:13
هیچوقت توی زندگیم برنامه ای برای شروع سال ۱۴۰۳ نداشتم. یعنی شاید بارها در مورد سالهای مختلف فکر کرده باشم و خیالپردازی اما بصورت عجیبی این عدد برام غریبه به نظر میرسه. البته خب زندگی هیچوقت منتظر ما و برنامه ریزیمون نمی مونه پس سال نو مبارک :) نو شدن سال برای من بوی آبرنگ و مداد شمعی و مداد رنگی هامه وقتی شب عید برای...
-
با ستاره ها
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1402 10:13
تقریبا دو هفته ست که این دور و بر نبودم. اینجا نبودم اما هزاران کلمه و پست توی سرم با خودم صحبت کردم. هزاران دقیقه و میلیونها ثانیه رو بلعیدم و زل زدم به پرواز پرنده ها توی برف، عقربه ها و تیک تاک ساعت یا حتی لاستکیهای ماشین ها و اون صدای حاصل از اصطکاکشون با آسفالت. نمیدونم جمله ی ثمر عزیزم بود یا اِلفی یا یکی دیگه...
-
شاید شاید شاید
سهشنبه 10 بهمنماه سال 1402 20:46
یک ربع ساعت از تموم شدن تماشای فیلم " در دنیای تو ساعت چند است؟ " میگذره و من با تناوب و تکرار ترانه متن فیلم (که به گمونم یه کاور شمالی زیبا از آهنگ Quizás آندره بوچلی عزیزم هست) این پست رو مینویسم. این فیلم آنچنان برام تاثیرگذار بود و من رو به گذشته برد که خواب عصر نازنینم رو با رغبت فداش کردم و واقعا کمتر...
-
خیال خوش
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1402 13:52
اگر در شهر شما هم برف میاد، شاید پشت پنجره یک خونه؛ دختری رو ببینید که با بافت قرمز و شوار خاکستری و یک شال دور گردنش (برای گرم نگه داشتن گلوی متورمش) نشسته پشت لپتاپ و افکار و احساسات عجیب و غریبش رو می نویسه. اون منم؛ لیمو. نمیدونم همه موقع بارش برف به چه چیزهایی فکر میکنن. مثلا صاحب خونه در حال ساخت نزدیک خونمون به...
-
تن سپرده به تبر
شنبه 9 دیماه سال 1402 18:14
واقعیت امر این بود که خیلی خسته بودم. شب دیر خوابیده بودم و صبح طبق معمول زود بیدار شده بودم. سرکار هم حسابی سرم شلوغ بود و اولین باری که وقت کردم ساعت رو ببینم از ۱۱ گذشته بود. توی مسیر برگشت به خونه افکارم خیلی پیچیده عجیب غریب شده بود. خیلی جدی به مراسم ازدواجم فکر میکردم. بصورت کاملا دقیقی خودم رو توی یه لباس سفید...
-
چون تو مهمون منی
یکشنبه 19 آذرماه سال 1402 10:38
خب مثل چند نوشته اخیر پست رو با گزارش آب و هوا شروع میکنم: هوا سرد همراه با تابش ملایم خورشیده. صبح زمان مراجعه به محل کار حتی با لباس گرم یخ میزنی، ظهر بدون لباس گرم تبخیر میشی و شب مجددا با لباس گرم به پروسه یخ زدنت ادامه میدی. با عرض و طول پوزش من از این آب و هوا استقبال میکنم و حتی این چرخش قهرمانانه ش هم بنظرم...
-
بگو ای یار بگو
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1402 11:21
امروز یه روز ابری و بارونی خوشگله که با تمام روزهای آفتابی و گرم فرق داره و خب این میتونه یه دلیل باشه که کمی، تنها کمی از تنبلیم بکاهم و بر نفس خودم فایق آیم و خواسته ی دلم رو برآورده کنم که چیه؟ بله نوشتن. نمیدونم چه رازیه که نوشتن همین کلمات چرند و پرند، گاز زدن به یه کروسان پر شکلات یا یه فنجون نسکافه آبکی که عجله...
-
راز همیشگی
شنبه 13 آبانماه سال 1402 12:01
امروز مینویسم چون هوا ابری و مورد علاقمه و تقریبا وسط پاییزیم. چی میتونه از این نارنجی تر و خوشگلتر باشه؟ دلم میخواد همش برم بیرون و علیرغم اینکه کلی لباس پاییزه و زمستونی دارم، انقدر بخرم که خفه شم! البته احتمالا چون خدا نگرانم بوده پول کافی بهم نداده که خودکشی کنم. (یاد اون کامنتی که وایرال شده بود افتادم که آقایی...
-
صدای باد و بیشه
شنبه 29 مهرماه سال 1402 09:31
مهر ماه امسال خیلی عجیب غریب بود. برعکس همیشه که با برگ ریزون و بارون و هوای یه نموره سرد می اومد و من عشق میکردم بارونی و چکمه بپوشم برم پیاده روی، با سیل عظیمی از اتفاقات اومد که من اگر خیلی هنرمند بودم نهایتا میتونستم بدون فروپاشی روانی بگذرونمشون. (البته بگم که همه اینها باعث نمیشد آرشیو مهر ماه رو از دست بدم. ولی...
-
زوال اطلسی ها
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1402 14:18
چند روزه که درونم ساکته. برخلاف ظاهرم که میخنده و کار میکنه و مهمونی میره از درون خالی ام. شبیه عروسک های چینی که قبلا گوشه ی خونه ها بود. ضربه که میخورد و یه تیکه ش میشکست تازه میدیدی چقدر خالیه. به ذهنم رسید که بنویسم. ذهنم؛ شبیه یه برهوته با ماسه های نرم سفید. از توی فیلترش حتی نور خورشید رو هم نمیبینم. اتفاقات و...
-
حریق سبز
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1402 12:51
شبیه اون تبلیغه شدم که هی میگفت این چیه، اون چیه؛ بعد میگفتن تازه بیناییش رو به دست آورده. انگار یهو به خودم اومدم و دارم میبینم عه چقدر فلان حس عجیبه. چقدر فلان کار سخته. چقدر مشکلات آزاردهنده ست. اصلا من چطوری تا اینجای زندگی اومدم؟ یعنی همین من بودم که اتفاقهای بدتر از این رو هم پشت سر گذاشتم؟! دلم میخواد برم یه...
-
هر جا برم هر جا بری یاد توام من
شنبه 21 مردادماه سال 1402 09:44
نمیدونم حس بقیه به خاطره ها چیه اما برای من حتی خاطره های بقیه ارزشمند و جذابه. خاطره چیه شما بگو حتی گذران روزهای ساده عمر. مثلا یکی از فکرهام همیشه اینه که فلان درخت چه چیزهایی دیده یا فلان ماشین چه جاده هایی رو رفته، چه خنده ها و گریه هایی رو دیده حالا شما تعمیم بدین به همه اشیا و اجسام و جانداران. قابل حدسه آلبوم...
-
تابستون کوتاهه؟!
شنبه 31 تیرماه سال 1402 11:05
یعنی تیرماه امسال برای اینجانب به کلی ماهی برای (ویرایش شده: ملاقات و دیدار) با اعضای محترم کادر درمان در تمامی رشته ها و زمینه ها بود لذا از اینکه الان نسبتا (اگر کبودی بزرگ ۳×۷ روی ساعدم رو به حساب نیارم!) سالمم خدا را شاکرم.از همین تریبون از تمامی دکترهای داخلی و عمومی، اورژانس بیمارستان و پرستاران و دنداپزشک محترم...
-
همون کوهی که ...
شنبه 17 تیرماه سال 1402 11:02
حس میکنم شدم آقوی همساده. هر جا میرم به جای یه سفرنامه شیک و پر آرامش و برنامه ریزی ، یه سری اتفاقات عجیب غریب برای تعریف کردن دارم! آخر هفته پیش مطابق معمول خانواده مادریم میخواستن قرار باغ بذارن که یکی گفت بیاین بریم یه جای خوش آب و هوا، باغ که همیشه هست. و حتما میدونین وقتی این صحبت پیش میاد همه میشن طبیعتگرد و...
-
دنیای وارونه
سهشنبه 30 خردادماه سال 1402 12:52
تقریبا یک ماه پیش که هنوز هوا خوب بود (و گرما انسانها و سایر موجودات رو کباب نمیکرد)، درختها سبز خوشرنگ بودن، آسمون آبی کمرنگ بود و پر از ابرهای قلنبه ی سفید. با خانواده نمیدونم داشتیم کجا میرفتیم که طبق معمول همینطوری که از شیشه ماشین داشتم قشنگی ها رو میدیدم به مامانم گفتم: یعنی چندبار دیگه میتونم انقدر طراوت و...
-
قرارمون یادت نره، با اعمال شاقه!
سهشنبه 16 خردادماه سال 1402 10:48
خیلی وقت بود که میخواستیم با رفیقامون به جای دانس تو طبیعت بالانس بشیم اما هربار یه اتفاقی مانع میشد؛ چمیدونم یه بار هوا گرم بود و میرفتیم خونه زیر باد کولر باشیم! یه بار بنظرمون تجهیزات نیست و اذیتیم پس بریم باغ! یه بار من سرماخوردم یه بار آبی و خلاصه روزها رفت تا پنج شنبه گذشته یعنی ابتدای تور تعطیلات ملت راه...
-
سکوتت گفتن تمام حرفهاست
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1402 13:51
بعضی وقتها مثل الان خیلی از دست خودم حرصم میگیره. اینکه یه چیزی که میدونم راجع به چیه و کی گفته و اصلا همین هفته پیش اتفاق افتاده بوده و میخواستم بیام اینجا بنویسم رو فراموش میکنم! بعد با خودم میگم چیه این ذهن انسان. دو تا جمله رو به این زودی فراموش میکنه (طوریکه وقتی به خاطره اون روز فکر میکنم انگار تصاویر صامته) ولی...
-
ابرهای پنبه ای؛ خورشید انبه ای
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1402 09:46
نمیدونم هر سال چطوری شروع میشد و میگذشت اما امسال از همون اولش برام جدید بوده و هنوزم هست. از اون سالها که احتمالا بعدها رقمش یادم میمونه و بی حواسیم هم نمیتونه کاری کنه فراموش کنم. خوب و بد رو نمیتونم استفاده کنم براش فقط میدونم که قبلا نبوده و تجربه نکردم؛ من هم که سرم درد میکنه برای تجربه کردن و یکی نیست بگه آخه...
-
سبد سبد گلهای سرخ و میخک
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1402 10:41
من آرشیو فروردین رو از دست نمیدم؛ اصلا از لحاظ فیزیکی و شیمیایی هم امکانش نیست چون ماه خودمه! همیشه روز تولدم شادم اصلا هم فکر نمیکنم که عمرم رفت و یکسال پیرتر شدم و این حرفها. از سر صبح هم به همه میگم میدونین امروز باید خوشحال باشین؟ میدونین امروز تولدمه؟ و چون یه کم زورگو هم هستم مجبور میشن قبول کنن.D: پارسال یه جشن...
-
ما و سالی که گذشت
شنبه 27 اسفندماه سال 1401 09:43
سال نو برای من دیدن خانم هایده توی تلویزیونه که میخونه: نوروووز آمددد و پشت بندش آهنگ تا میگی سلام نوش آفرین، به لحظه سال تحویله که همیشه ی خدا اشک تو چشمهام جمع میشه، به سفره هفت سینهای خوشگلیه که خاله م پهن میکنه، به اسکناسهای نویی که پدربزرگم میداد که همیشه عادت داشت و میگفت دوست ندارم فقط به بچه ها عیدی بدم. عیدی...
-
غر نامه
شنبه 13 اسفندماه سال 1401 10:08
چندوقتیه که عجیب توی سردرگمی دست وپا میزنم هرچی هم که میخوام سخت نگیرم و اهمیت ندم واقعا نمیشه چون حس میکنم جدا بااهمیته. توی این جدالِ خودم با خودم بیشتر از همه اعصابم تاوان پس میده چون مجبوره کلی استرس و سرزنش رو تحمل کنه اما در عمل هم کاری ازش برنمیاد. آخر این هفته یک آزمون مهم دارم که شش جزوه سخت داره و خدا میدونه...
-
تو قلب آبهای سبز و آبی جنوبی
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1401 10:00
این اصطلاح از دست دادن آرشیو ماه رو اولین بار توی وبلاگ آقای ریورا دیدم و باید بگم بله امروز مینویسم تا آرشیو بهمن رو از دست ندم! خیلی وقت بود که میخواستم بنویسم تقریبا دو یا سه هفته پیش اما بصورت عجیبی دچار بحران شده بودم و کلمات از ذهنم خارج نمیشد. طوری نبود که بگم فقط غم بود و نمینوشتم؛ نه. شوک بود انگار. نه...
-
طوفان
دوشنبه 26 دیماه سال 1401 09:14
از چهارشنبه صبح فقط سکوت ترسناک صبحش بین برف و خیابونهای خالی به یادم مونده و رقص دونه های برف در آفتاب که از پشت پنجره محل کارم بهشون نگاه میکردم. نفهمیدم چی شد، دقیقا شبیه یک طوفان زندگیم توی ثانیه ها زیر و رو شد. نفهمیدم چجوری باخبر شدم فقط یادمه با اینکه بهم نگفته بودن چی شده کل راه تا خونه رو گریه کردم. زیر برف...
-
رنگ ها
یکشنبه 4 دیماه سال 1401 11:19
بعضی وقت ها که نه تقریبا بیشتر وقت ها همه چیز رو رنگی میبینم. رنگی دیدن نه به معنی گل و بلبل و خوشگل دیدن؛ ( هیچوقت نفهمیدم اصلا چرا وقتی میگیم رنگی ذهن میره به سمت رنگهای شاد و زرد و آبی و صورتی و قرمز؟! چرا هیچوقت سفید و مشکی رو جزو رنگها به حساب نمیاریم؟ مثلا میخوایم لباسها رو تفکیک کنیم میگیم رنگی ها و مشکی ها! یا...
-
رویای تبت من!
دوشنبه 7 آذرماه سال 1401 09:53
من: کاش یه دختر فرانسوی بودم. الان که داره بازی پخش میشه آنتوان گریزمان رو میدیدم و پیش خودم حساب میکردم از اولین باری که دیدمش و قهرمان جام جهانی شدیم چند سال میگذره. هنوزم خوشگله حتی با موی رنگ کرده که جزو علایقم نیست و بطور عجیبی برام شباهت داره به چارلز لکلرک راننده ی فرمول یک فراری. وسط این فکرها گوشیم زنگ میخورد...
-
چشمهای واقعی، دروغهای واقعی رو میفهمن.
چهارشنبه 25 آبانماه سال 1401 11:10
چند وقته از هر طرف میشنوم دروغ دروغ دروغ. خیلی عجیبه که همه از دروغ بدشون میاد، میدونن بده و باهاش مشکل دارن اما نه تنها استفاده میکنن بلکه پنهان کاری رو هم جزئی از اون به حساب نمیارن. اصلا یه جورایی انگار پنهان کردن حقیقت یه امر عادیه و باید همینطوری باشه! یادمه وقتی دخترخاله ام که متولد بلاد کفره بعد سالها اومده بود...
-
لایت بالب!
چهارشنبه 11 آبانماه سال 1401 09:11
درست همون لحظه که حین احوال پرسی بهم گفت حالش خوب نیست و از زندگی ناامید شده به خودم اومدم! یه لحظه صفحه گوشی رو خاموش کردم و گفتم چی؟ من هم اینطوری ام اما اینکه من نیستم! منی که همیشه راهم رو پیدا میکنم حتی به سختی، اصلا مگه ممکنه آدم برای زندگیش هدف داشته باشه و براش تلاش نکنه؟ اون که دیگه اسمش هدف نیست. مسلما خیلی...
-
شکلِ حالِ ژوکوند بی لبخند
یکشنبه 24 مهرماه سال 1401 11:34
دیروز رو اگر به عنوان یک روز عادی در نظر بگیریم صبح با استرس شروع شد تبدیل به غم شد تا ظهر تبدیل به ناراحتی ، بعداز ظهر عصبانیت، عصر خنده، شب دلتنگی و بامداد با بی حسی به پایان رسید. فکر میکنم آخر ترک میخورم از این همه احساساتی که توی یک روز با دوز بالا تجربه میکنم! از طرفی حال اکثر اطرافیانم هم این روزها خوب نیست و...
-
به تمام دوستان نادیده ی عزیزم
پنجشنبه 14 مهرماه سال 1401 12:57
سلام نمیدونم از کجا شروع کنم، مدام جملات رو پس و پیش میکنم تا متن منسجم بشه و نمیدونم چقدر موفقم! معمولا روزهای تعطیل، خصوصا آخر هفته ها به وبلاگ سر نمیزنم. این روزهای سیاه هم که اصلا دستم به نوشتن نمیره اما امروز... خنده های یک دختر شونزده ساله که بعد از کلی زجر الان زیر خروارها خاک خوابیده رو میدیدم و اشک میریختم و...