همین حالا که مینویسم تازه تماشای فیلم نیمه ی پنهان رو تموم و حس میکنم جدای از تمام مفهوم و حرف این فیلم، چقدر دلم میخواد صحبت کنم. چقدر دلم میخواد جملات کلیدی نقش اول که کلیشه به نظر میاد اما حقیقیه رو توی تمام زندگی مرور کنم. چقدر مهمه خوب قضاوت کردن نه سریع قضاوت کردن و بالطبع خوب شنیدن. چند درصد از ما این شانس رو داریم که شنونده ی خوبی داشته باشیم؟ (یا حتی باشیم!) چند نفر از ما اونقدر خوش شانس هستیم که بتونیم حرفمون بدون ترس از قضاوت به شخص مورد نظرمون بگیم؟ مقصودم از حرف، نظر یا حسمون به شخص مقابل نیست. نشستن و گفتن از حسها و رازهایی که ممکنه مورد قضاوت قراربگیری اما قلبت رو سبک میکنه ست. تعریف کردن یک روایت قدیمی یا ذهنی و گفتن حست راجع به افراد روایت یا حتی خودت.
همیشه بر این باورم که تمامی آدمهای اطرافم ساخته شده از مجموعه ی تجربه ها و اتفاقاتی هستند که از سر گذروندند. مطمئنم حتی نیاز به بستن چشمها ندارم که به یاد بیارم چه کسانی توی زندگیم نقش کلیدی و آموزنده ای داشتند طوریکه حداقل رد پای کوچکی در صفحه ذهنم و وجودی که الان دارم گذاشتند. دوست دارم ازشون بنویسم، دوست دارم بهشون بنویسم اما توانایی در میان گذاشتن حس و ذهنم بصورت کاملا شفاف رو خصوصا با خودشون ندارم. انگار همیشه سپری مقابل ذهنم از محتویات قلبم و ذهنم شبیه رازهایی جاویدان محافظت میکنه. شاید این رو هدفی برای پایان این سالم بگذارم. رد شدن از این خط امن و نوشتن؛ حتی شده بصورت ناشناس یا رمزدار در جایی غریب.
پی نوشت: میخواستم بپرسم امکان داره فعلا سوالی درباره سفرنامه نپرسید تا در اسرع وقت تکمیلش کنم و الان حرفهایی که در دلم دارم بنویسم که در جملات بعدی حقیقت گل درشتی برام واضح شد. هستند افرادی که مرحمت داشته باشند و منتظر شنیدن و خواندن سفر من، مو به مو باشند. بی اغراق لحظاتی طولانی قلبم گرم شد. بدقولی نمیکنم و مینویسم. برای شما و برای خودم :)