لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

حریق سبز

شبیه اون تبلیغه شدم که هی میگفت این چیه، اون چیه؛  بعد میگفتن تازه بیناییش رو به دست آورده. انگار یهو به خودم اومدم و دارم میبینم عه چقدر فلان حس عجیبه. چقدر فلان کار سخته. چقدر مشکلات آزاردهنده ست. اصلا من چطوری تا اینجای زندگی اومدم؟ یعنی همین من بودم که اتفاقهای بدتر از این رو هم پشت سر گذاشتم؟! دلم میخواد برم یه جایی فقط برای یه هفته مغزم رو خاموش کنم. یعنی اصلا نتونه فکر کنه به هیچی. خب مسلما میدونم چنین چیزی ممکن نیست حتی اگر توی کما هم باشم بازم هیچی نمیفهمم که دارم استراحت میکنم پس کنسله، این مغز ول کن ما نیست. تمام این افکار هم زیر سر خودشه. فکر چیه همین کلماتی که من مینویسم و شما میخونید هم کار خودشه.( اُف بر تو خب؟ کلی از ساعتهای روزم رو میگیری آخرش هم شاکی میشی که چرا استراحت نداری!) دیگه غرغرهام رو که رد کنم باید بگم آخیش دیروز باد خنک اومد بالاخره. یعنی زندگی هنوز هست و میگذره. درختها تغییر میکنن و تم دنیا هم عوض میشه. هوا زود تاریک میشه. بوی پاییز میاد و مولکول های تن و ذهنم شروع به تبدیل میکنن؛  منم دوباره به شکل آدم درمیام. D:  به دوستهام سر میزنم و خلقم و تغییر میکنه. مدام کلیپهای آشپزی میبینم، کتابهای نخونده رو شروع میکنم. ذوق بیشترم برای بیرون آوردن لباسهای پاییزه ست با اون رنگهای دلپسند من. با ماشین  چرخیدن و هوای خوشگلی که میخوره توی صورتم با شنیدن آهنگ. خوردن خوراکی های خوشمزه گرم که توی سرما میچسبه به جون آدم و صدها تفریح دیگه که بخاطر گرما قفلشون کرده بودم.. خلاصه که به به. من از اول شهریور بدو بدو رفتم تو کوچه منتظر پاییز :))


پی نوشت: این منم وقتی اولین بار آبی رو دیدم، یا شاید هر بار میبینمش! تا اولین فرصتی که دوباره حرصم بده و به حالت عادی دربیام.

سکوتت گفتن تمام حرفهاست

بعضی وقتها مثل الان خیلی از دست خودم حرصم میگیره. اینکه یه چیزی که میدونم راجع به چیه و کی گفته و اصلا همین هفته پیش اتفاق افتاده بوده و میخواستم بیام اینجا بنویسم رو فراموش میکنم! بعد با خودم میگم چیه این ذهن انسان. دو تا جمله رو به این زودی فراموش میکنه (طوریکه وقتی به خاطره اون روز فکر میکنم انگار تصاویر صامته) ولی یه خاطره از هفت سالگی رو به صورت فول اچ دی همراه با عطر و جزئیات تا ابد پخش میکنه!

چیزی که فراموش کردم یک یا دو جمله بود از آبی که بعد از تقریبا یک هفته تنش و اعصاب ناآروم گفت و شبیه یک لیوان شربت آلبالوی خنک توی ظهر مردادماه بود. از این حرفهای کلیشه ای یا قلب قلبی هم نبود که توی توییتر بنویسم و لایک بگیرم و اینها. یه چیزی بود که مطمئنم میکرد که هست.همون حسی که وقتی کنار همیم و بند کفشم باز میشه میدونم میشینه و با حوصله برام میبنده. که اگر اعصابمون خرده؛ مشکلی داریم؛ با هم متفاوتیم؛ میترسیم؛ کمتر حرف میزنیم یا حتی نسبت به خیلی تصمیمات شک میکنیم قرار نیست حل نشه. حالا اون جمله رو فراموش کردم و دوباره حس اشتباه کردن دارم؛ حس اینکه شاید باید منطقی تر باشم مثل تموم زندگیم اما میدونم همچین جمله ای بوده و هست. جمله ای که اگر ذهنم فراموش نمیکرد نتیجه عوض میشد به جمله ی پیش به سوی قشنگترین اشتباه :)


پس گفتار: بعد از نوشتن این پست دو سه هفته فقط دعوا کردیم و ناراحت بودیم و بد اصلا. خواستم بگم اون جیلینگ بیلینگ ها و خوشگلی ها همیشگی نیست و سیاهی و افسردگی و گریه زاری هم به همراه داره.

غر نامه

چندوقتیه که عجیب توی سردرگمی دست وپا میزنم هرچی هم که میخوام سخت نگیرم و اهمیت ندم واقعا نمیشه چون حس میکنم جدا بااهمیته. توی این جدالِ خودم با خودم بیشتر از همه اعصابم تاوان پس میده چون مجبوره کلی استرس و سرزنش رو تحمل کنه اما در عمل هم کاری ازش برنمیاد.

آخر این هفته یک آزمون مهم دارم که شش جزوه سخت داره و خدا میدونه که هنوز یک کلمه هم نخوندم، حتی برای اینکه ببینم چی هست اصلا! مجبورم بخاطر این آزمون تنها سفر برم و کلی استرس (نمیدونم چرا؟!) بابتش دارم. خونه تکونی هم که شروع شده و واویلا. احتمالا که چه عرض کنم بهتره بگم: دارم دکور اتاقم رو به کل تغییر میدم و این یعنی کلی کار و تمیزکاری دارم. از طرفی تکلیفم با خودم مشخص نیست و این بلاتکلیفیم دامن بقیه رو هم میگیره چون همیشه ی خدا شک میکنم به درست بودن کارم. نمیدونم میخوام ازدواج کنم یا نه. میخوام خودم باشم یا نه. میخوام تغییر کنم یا نه. میخوام کمد بخرم یا نه. میخوام فلان لباس رو بپوشم یا نه. اصلا اینجوری بگم که نمیدونم چی میخوام! باز تمام اینها یکطرف دلتنگ هم هستم و این خودش نهایت سختی هاست طوریکه بعضی روزها دلم میخواد بزنم زیر کاسه و کوزه و همه چی اما از جایی که تو جدالم؛ بابت همین هم خودم رو سرزنش میکنم که عاقل باش، خانوم باش چرا انقدر کم طاقتی آخه!! کاش یه نیرویی بود میومد من رو از این دام نجات میداد و آخر اسفند برمیگردوند یا نه کاش بهم طاقت و صبر میداد. چرا نمیتونم آخه؟؟!!! دختر تو قوی تر از این حرفها بودی همیشه.

پی نوشت: دلم میخواد جیغ بکشم. :|

پی نوشت دوم: آخ آخ این رو فراموش کردم که میشینم با خودم فکر میکنم، فکر میکنم و فکر میکنم یک سناریوی تمیز میسازم که چی میخوام و چیکار باید بکنم و اینها. میرم انجامش بدم که یهو دیدی دی دینگ شک میکنم به درستیش ، پشیمون میشم و روز از نو روزی از نو.

پی نوشت سوم: وسط این جدالها بقیه هم تیر و ترکش میخورن طفلکیا. حالا نمیدونم واقعا طفلکی ان یا حقشونه! بیا باز جدال شروع شد. - __-

نبرد من با من


بعضی روزها مثل امروز که فقط دلم میخواد بنویسم اما نمیدونم درباره‎ ی چی، موضوعات مختلف شبیه مورچه های سیاه ریز با یک صف منظم در ذهنم راه میرن اما عملا بار خاصی به مقصد نمیرسونن چون مداوم حس میکنم نه این که موضوع خوبی نیست یا بقیه چه گناهی کردن این رو بخونن یا... .  به خودم میگم: خب لیمو! باید یه موضوعی انقدر ذهنت رو درگیر کنه که وقتی قسمت یادداشت جدید رو باز کردی اصلا لازم نباشه بهش فکر کنی. انگشتهات و کیبورد خودشون بدونن باید چی بشه و حتی لازم نباشه به جمله بعدی فکر کنی. بعد از اون طرف ذهنم جایی توی تاریکی صدا میاد: خب که چی؟ یعنی همینجوری بشینی تا یه چیزی بشه؟ الان این ذهن در اختیار توست یا تو در اختیار اون؟ و خب باید اعتراف کنم این صدا که نمیدونم مال کیه و همش از اون پشت مُشت ها میاد یکسره سوال میپرسه و من هم جدا نمیدونم باید چی جوابش رو بدم!

یکی از سوالات اخیرش درباره ترک ناگهانی بود. اینکه چی میشه کسی با خودش فکر میکنه بقیه هیچ حقی راجع به اینکه بدونن چی شده ندارن؟ مثلا مثل هر روز صبح بیدار میشی و کارهای روزمره که تموم شد میشینی پای سیستم و از طریق نظرات میخوای به دوستانت سر بزنی میبینی که عه، وبلاگ حذف شده! گوشی رو برمیداری میری داخل اینستاگرام به فلانی پیام بدی حالش رو بپرسی میبینی که عه، دی اکتیو شده!! من که حقیقتا جوابی برای این سوالش ندارم و چون حتی احساس میکنم این قسمت از ذهنم یه کم پررو تشریف داره، نمیدونم که اصلا باید بهش حق بدم این سوالات رو بپرسه یا نه. ( البته که اون توجهی به حس من نداره، میپرسه )


پ.ن :

این هفته فیلمهای Inglourious Basterds  و Django Unchained  رو دیدم که ساخته تارانتینو بودن و امضای فیلمسازیش یعنی خون و خون روزی در هر دو به وضوح نمایان بود. اما داستان هر دو  رو دوست داشتم و از بازی کریستف والتس در هر دو بسیااار لذت بردم.

سه گانه رنگ ها یعنی : red ، blue و white  رو دیدم که به نظرم حس لحظات رو خیلی خوب نشون داده بود.

فیلم The Sixth Sense  رو هم دیدم که فقط میتونم بگم ممکنه چندبار دیگه هم ببینمش :))