لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

این روزها

چند روزی هست که دلم میخواد صفحه یادداشت جدید رو باز کنم و بنویسم. از فشارهایی که هست، از کارهایی که به تعویق می افته اما صدای درونم مجبورم میکنه که خجالت بکشم. که اینها چیزی نیست و میگذره. که واقعا چه اهمیتی داره از لحاظ کاری فلان دل مشغولی رو دارم. یکی دو هفته ی گذشته بد بود، منظورم از بد افتضاح بودن نیست؛ منظورم لحظات کلی روزهایی بود که گذروندم. جمعه ی گذشته آزمونی داشتم که نه درست و حسابی براش آماده شدم و درس خوندم و نه عذاب وجدان بهم اجازه دیدن فیلم و سریال های مورد علاقه م و خوندن کتاب رو میداد. و آخ که چقدر دلم لک زده برای جمعه بازار کتاب و پیدا کردن یک کتاب کهنه. انگار که سالها منتظر من بوده که یک روز از بین انبوه کتابهای دست فروش پیداش کنم. پرش ذهنم همین الان خاطره پارسال زمستون رو تداعی کرد. خرید کتاب صبح جمعه و برف سنگینی که ناگهان شروع شد و من و آبی تقریبا گیر کردیم. خنده هامون و ناهار خوشمزه؛ کاش همه ی خاطرات به همین خوبی و زیبایی باشه. ذهنم درهم و برهمه. دلتنگ دوستانی که اینجا داشتم و حالا اکثرا نمینویسند هستم. دلتنگ دوستانی که دارم و مینویسند اما غم دارند . شاید نباید بگم بد گذشته باید بگم با دلتنگی گذشته، نمیدونم.  از دیروز تصمیم گرفتم روزهام رو زیباتر کنم. کتابهام رو بخونم. دوباره برم پیاده روی ( طفلک آبی هر شب میگه و من هربار میگم حسش رو ندارم) و حتی تغییراتی در ساعت های خوابم و شروع کار ایجاد کردم. امیدوارم روزهام رنگ بیشتری بگیرند، امیدوارم از این همکار سمیِ مریضِ دیوانه نجات پیدا کنم. احتمالا سفرکی در پیش دارم که اگر همت کنم بتونم یک سفرنامه به درد بخور ازش دربیارم خیلی عالی میشه. راستی جدیدا عادت کردم روزی یک لیوان قهوه با خامه بخورم که برای من رکورد محسوب میشه. هفته اخیر و این هفته روزی حداقل یک فیلم رو دیده ام. دوست دارم ازشون بنویسم که گل سر سبدشون به همین سادگی بود. چقدر درکش کردم و چقدر غصه خوردم که دیگه چنین فیلمهایی ساخته نمیشه. کیک محبوب من قشنگ بود اما بیشتر از همه ریتم فیلم و چیدمان خونه خانومه رو دوست داشتم نه داستان رو. آخرش کاملا وصله ی ناجور بود. شاید باورتون نشه اما با دوستانم پسران آجری رو دیدیم و چقدررر خندیدیم. فیلم از شدت شعار و بد ساختی خنده دار بود و البته نوستالژی. شبهای روشن و ماهی ها عاشق می شوند رو هم به مناسبت پاییز دوباره دیدم. اولی رو بخاطر دلم و دومی رو برای رنگ و حسش. کاغذ بی خط رو بعد سالها دیدم که شاید حرفی درباره زندگی مشترک که قبلا درک نکرده بودم بهم اضافه شه. قشنگ بود اما نشد. دانه انجیر معابد رو هم دیدم که برام ناراحت کننده بود، یک غم سنگین. فیلم The Substance  رو هم دیدم و اصلا جالب نبود بنظرم. تمام این مفاهیمی که بقیه میگن رو هم اصلا درک نمیکنم!  فیلم  .Gangster Squad  رو هم دوباره دیدم به هوای آبی که ژانرش رو دوست داشت.

یک میلیون سال پیش

با همکارها بحث انتخاب یک استخر یا مجموعه آبی خوب برای آخر هفته ست. چندباری توی سیستمم سرچ میکنم و شرایط و نظرات هر مورد انتخابی رو میخونم. بار آخر که مرورگر رو باز میکنم اشتباهی به جای نوشتن اسم استخر، فامیل خودم رو مینویسم و بعد که متوجه میشم با خنده روی دکمه ی اینتر میزنم که ببینم چی قراره بیاد. با توجه به اینکه نام خانوادگی کم تر شنیده شده ای دارم یکی دوتا پزشک و یک دختر که دست بر اتفاق هم نامم هم هست میبینم. شبیه اکثر مواقعی که بابت چیزی سرچ کردم، قسمت تصاویر رو کلیک میکنم و چهره ای آشنا میبینم؛ مادر بزرگم. انگار یک بمب وسط احساساتم منفجر میشه. تصویرش جلوی قاب عکس بزرگ و قدیمی عموی شهیدمه. شبیه آدمی که مسخ شده به صفحه موردنظر میرم و شروع به خوندن مقاله میکنم. لبخندها و داستانهای تعریفی که نویسنده با شیرینی نوشته رو میشناسم. تصویر بعدی، تصویر کل خانواده ست. مادربزرگم به همراه پدر و عمه هام. تک تک خصوصیات اخلاقی نوشته شده و حتی توصیفات نویسنده رو میشناسم و تصور میکنم. هر نفر شبیه یکبار مرورخاطرات کودکیمه و البته بزرگسالی و بخصوص بزرگسالی. به یاد میارم که در پانزده سال اخیر به تعداد انگشت های دست هم ندیدمشون و پدرم رو از این هم کمتر. که چقدر تمام این قاب برام دور و غریبه ست. نوشته ها برام خنده دار میشه، دیگه هیچکدوم باور پذیر نیست. به پایان مقاله میرسم. دوباره عکسی از مادر بزرگ و قاب دوست داشتنیش. تاریخ چاپ رو  میخونم: تیرماه 1403

پی نوشت ۱: در مرداد ماه تماسی از دختر عموم (کسی که توی این مقاله با عشق و علاقه فراوون! ازش نام برده شده بود) داشتم که گفت بعلت عدم پیدا کردن پرستار مناسب مادربزرگ رو به خانه سالمندان سپردند.

پی نوشت ۲: نام پست از آهنگ Million Years Ago از ادل عزیزمه.

آزاد مثل باد

همیشه برام کوچه و مسیرها معنای خاصی دارند. یکجور حس خاص که موقع رد شدن ازشون ناخودآگاه به کوچه پیدا میکنم. بعضی ها آرامش بخش و دوست داشتنی ان و بعضی ها شلوغ کثیف. قسمتی از مسیر محل کار به خونه ام هست که اگر همت کنم و پیاده بیام ازش رد میشم. به فاصله تقریبا دویست متر (اگر درست بگم! من معمولا در حدس اعداد چه تاریخ و چه اندازه دچار مشکلم) " بعد نوشت: پرسیدم تقریبا 50 متره " چند مغازه هست که نمیتونم جسارتم رو جمع کنم و بگم عبور از این دویست متر شبیه زندگیه اما قطعا انقدر عجیبه که انگار آلیسم در سرزمین عجایب. این دویست متر رو از نبش یک کوچه شروع میکنم که گلفروشیه اکثرا همراه بوی اسپری های تازه نگهدارنده ی گلها. مغازه بعدی پروتئینی با بوی کالباس و خیارشور و متعلقاتشه. مغازه بعدی یک نونواییه که عطر نونش شبیه سنگک یا لواشه. مغازه بعدی سبزی آماده ست که دستگاه خردکن داره و بوی سبزی تازه میده. و آخرین مغازه عطاری بزرگیه که دستگاه های مجهز و بزرگ آسیاب ادویه ها رو داره. مابین این مغازه ها مغازه های بدون بوی گوشی همراه و لباس فروشی و مغازه ای که یادم نیست هم هست. و من هنگام عبور همون آلیسم که پاش به زمین بند نیست. یادمه وقتی دبیرستانی بودم و بالطبع اوقات فراغتم کمتر بودم دلم میخواست بی دغدغه توی بعضی خیابونهای دوست داشتنیم قدم بزنم. خیابونهایی وسیع و پر درخت. یک قدم زدن واقعی یعنی نه به جایی برم و نه از جایی برگردم. چندسالی بعد از پایان درسم همچنان درگیر کار و کلاسهای متعدد بودم. سعی میکردم مابینشون قدم بزنم اما فایده ای نداشت، میدونستم که این چیزی نبوده که میخواستم چون بالاخره مقصد مشخص بود و من فقط از مسیر لذت میبردم. بعدها یک یا دوبار رفتم به خیابونهایی که دوست داشتم، آهنگ گوش دادم و بی هیچ فکر پس و پیشی قدم زدم. مزه اش چنان رفت زیر زبونم که وقتی برای آزمونم رفته بودم به یک شهر غریبه هم به سرم زد امتحانش کنم. خوب یادمه که هوا سرد بود و من پالتو پوشیده بودم. آزمون و کارهای مربوط بهش نسبت به برنامه ریزی ای که کرده بودم سریعتر پیش رفت و وقتی از مجموعه اومدم بیرون هوا رو به تاریکی بود. هیچ جا رو نمیشناختم و محیط با اون رفت و آمدهای زیاد برام جالب بود. گوشیم رو توی کیفم گذاشتم و راه رفتم. نمیدونستم به کجا میپیچم، نمیدونستم به کجا میرسم و فقط میرفتم. حس عجیب و زیبایی بود. کاری نداشتم، کسی منتظرم نبود و به جایی نمیخواست برسم. یک یا دوسال از این ماجرا میگذره و همه ی جزئیات این خاطره هنوز در ذهنمه. دیگه هیچوقت نشد اونطور بی دریغ خودم رو به خیابون و مسیر بسپارم.


پی نوشت اول *خیلی مهم: ثنای عزیزم، نامه ات بهم رسید و خوندم. تمام پستهام رو گشتم و هر آدرسی ازت داشتم رو امتحان کردم. سراغ وبلاگهایی که قبلا اثری ازت دیده بودم رفتم. به همه اسمها رسیدم اما آدرسی نداشت. هیچ جا نبودی. لطف کن و آَشیانه ی این فاخته ی نگران رو نشونم بده. برای پاسخ بی صبرم. :)

پی نوشت دوم: نمیدونم چرا هروقت میخوام بنویسم با خودم فکر میکنم این چندمین نوشته ام توی این ماهه! تا وقتی که جسارتم رو جمع میکنم و میام و میبینم نه تنها اولین پست ماه جاریه بلکه ماه پیش هم هنر کردم و یک پست بیشتر نداشتم.

پی نوشت سوم: آهنگی که اسمش رو روی پست گذاشتم خیلی دوست دارم و همپای قدم زدنمه. ثنای عزیزم زحمت کشیده و آپلود کرده (بچه دیده من تنبلم خودش دست به کار شده

چلچراغ

چند روزه که خیلی هوای نوشتن دارم اما ذهنم منسجم نیست. دو شب پیش یک خاطره خاک گرفته توی ذهنم روشن شد که حتی جزئیات دقیقش رو به یاد نمی آوردم اما حال و هوای اون زمان رو چرا. با توجه به اخلاقم حالا بعد از کلی سال تاثیرپذیری خاصی از خاطرات ندارم اما موردی که نظرم رو جلب کرد این غیرمنتظره بودن زندگیه. اینکه نمیشه هیچوقت پیش بینی کرد فردا چی میشه. میدونم. میدونم حالا با خودتون میگید این برای همه چیز نیست و خیلی چیزها رو میشه حدس زد. بله اما فقط حدس. کی میدونه فردا دقیقا چی میشه؟ هیچوقت به سرنوشت به صورت قطعی اعتقاد نداشتم اما هر چی توی مسیر زندگی میرم جلو نظرم بیشتر تغییر میکنه. خیلی وقتها دویدم و نرسیدم و چه همه وقت ها که حتی ناامید و یا نه؛ بی هیچ پیش زمینه ذهنی نشسته بودم و رسیدم! برنامه هایی داشتم و نشده و برنامه هایی نداشتم و اتفاق افتاده. از آوار مشکلات و اتفاقاتی که هیچ فکرش رو هم نمیکردم هم نمیگم چون مطمئنا همه داشتند. و حالا همه گذشته و شده تجربه، خاطره یا هر نامی و گوشه هایی از بایگانی ذهنم خاک میخوره. مقداریش هم با تاثیرات بلند مدتشون همراهیم میکنند. فکر میکنم تا رسیدن به پذیرش کامل فاصله کمی دارم و این برای من به معنای قدم دیگه ای در بزرگسالیه. آیا ازش میترسم؟ بله. آیا دوستش دارم؟ بله. گاهی متنفرم و گاهی عاشق همین غیرقابل پیش بینی بودنم که اسم زندگی رو زندگی میکنه.

پی نوشت1: گلهای قشنگی که پست قبل گفته بودم بعد از دو سال و خرده ای دیگه نیستند! بله به همین عجیبی. گلهای به اون زیبایی انگار به کلی هرس شدند و من اصلا به خاطر ندارم آیا این قسمتی از پروسه رشدشون بوده و پارسال هم اتفاق افتاده یا نه فقط دارم یاد میگیرم روزم رو بدون دیدنشون زیبا کنم.

پی نوشت2:  آهنگ چلچراغ که امروز گوش میدادم یک بیت داشت که خیلی بنظرم لطیف و واضح ذهنیتم رو توصیف میکنه:  تو آخرین دقایق صبرم تورو بهم داد ،وقتی بریده بودم عشق اتفاق افتاد. :)

ظهر تابستون

امروز آخرین روز از مردادماهه و دو روزه که هوا پاییزی شده، درسته میگن کوتاهه اما به اندازه همین دو روز من حالم خوبه.  وقتی تابستون شروع میشه زیبایی بصری روز من از طریق گلهای زیبای همسایه آغاز و تکمیل میشه. گلهای قشنگی که هربار میبینمشون به یاد هم نامم می افتم که طی صحبتی باعث شد برم سرچ کنم و اسمشون رو پیدا کنم. گل  Angels Trompet  که صبح ها باز میشه و شب بسته. خیلی ناز و لطیفن. در مقابل دیدن این نشاط صبحگاهی اتفاقات ناخوشایند محل کار بود. بدقولی کارفرما در حق و حقوق و از اون بدتر درگیر بودن با همکار بد! بله مینویسم بد چون واقعا خسته و ناراحتم کرد. هر کاری که کرد اهمیت ندادم و گذر کردم و بعد متوجه شدم تک تک وقایع رو با تحریف به سود خودش تحویل مدیرمون داده. شانسی که داشتم این بود که شاهد برای رفتار درست خودم داشتم اما خب این از بار بد بودن ماجرا کم نمیکنه و میدونید بدتر از همه چی بود؟ اول اینکه کارفرما خواهش کرد باهاش کنار بیام چون نیروی قدیمیه و الان حسودیش شده. یعنی به این امر واقف بود اما جلوش رو نگرفت. دوماینکه دلم براش میسوزه. بله. همه‌ ش به یاد جمله کلاه قرمزی می افتم که: نمیدونم اول بداخلاق بوده بعد تنها شده یا اول تنهابوده بعد بداخلاق شده. واقعیتش ایشون توی محیط کار کاملا تنهاست که دلیلش همین رفتارهای تکانشیه و خب من اینطوری نیستم، شوخی میکنم و میخندم که گویا ناراحتش میکنه.

به هیچکدوم از حسهام اعتماد نکردم. بهش بی اعتنایی میکنم تا بفهمونم نباید بهم توهین میکرد حتی اگر دلم بسوزه :)

پی نوشت: دیروز به یاد آوردم که مرداد چیزی ننوشتم و آرشیو در خطره پس بدو بدو اومدم بنویسم چون زیاد فرصت ندارم و آبی داره میاد دنبالم. میدونم دکتر از نوشتنم قطع امید کرده و عمه عاصی شده که شوهرت رو ول کن بیا بنویس اما چه کنم من بسیار آدم خونه نَمونی هستم و آبی هم از من بدتر و اینطور که از شواهد امر برمیاد کم فرصت بیکار بودن دارم حالااز حق نگذریم من هیچوقت توی خونه نمینوشتم. معمولا توی وقتهای ازاد کاریم سر میزدم که به تازگی در محل جدید هم چنین میکنم. ولی زیاد حریم خصوصی ندارم که پست بنویسم.

بعد نوشت:رفتم توی مدیریت یادداشت دیدم چندوقته هی آخر ماه میام! چه بد از این به بعد باید از تنبلی بکاهم.