ساعت دوزاده و سی و نه دقیقه شب آخرین روز فروردین بلند گفتم وااای آرشیو از دست رفت! واقعیتش درگیر تماشای فیلم آناکارنینا بودیم و من سعی میکردم این بار طور دیگه ای فیلم رو ببینم. اینکه داستان نسبت به زمان خودش چقدر ساختارشکن و اعتراضی بوده و چقدر زیبا، چقدررر زیبا به نمایش در اومده. در نگاه اول شاید از شخصیت آنا بدتون بیاد یا با خودتون فکر کنید اعصابتون از کارهاش خرد میشه و نمیتونید ادامه بدید اما واقعیت اینه که جدا از شخصیت فیلم ما شاهد داستانی هستیم که خوب یا بد، درست یا اشتباه تعریف شده و یک داستان معمولی نیست و پشتش مفاهیم و حقوقی هست که امروزه حتی کم؛ ازشون استفاده میشه. البته که باعث شد وقتم از دست بره و فروردین رو از دست بدم اما تصمیم گرفتم به جای فریفتن خودم و وبلاگ، در تاریخ درست یعنی اردیبهشت بنویسم. بهار برای من زیبا و شاد شروع شد و به همراه عزیزترین هام اما روز دوازدهم حسابی بد آوردیم و من با مفهوم یاتاقان و گیر کردن در جاده کویری آشنا شدم. اتفاق مهم بعدی هم تولدم بود که کادوهام رو خیلی دوست داشتم. بیشتر از این حس میکنم حرفی ندارم یعنی اصلا دلیل ننوشتنم هم همین بود. دستم ابدا به قلم نمیرفت حتی بارها قسمت "یادداشت جدید " رو باز کردم اما صدای جیرجیرک میومد تو ذهنم فقط :)))
سه روزی هست که دوباره ورزش رو شروع کردم و خصوصا چون با اپلیکیشنه چالش هام رو خودم انتخاب کردم. تمام تلاشم بر اینه که تداوم و استمرارش رو رعایت کنم. کتاب امیر ارسلان نامدار رو میخونم و فعلا جلد چهارمم. این کتاب جزو کتابهاییه که آخر اسفند با آبی از بازار کتاب خریدیم. قدیمی و جان بخشه. فیلمهای Saving Private Ryan، The Phantom Of the Opera ، Deaner 89 ، Jurassic Park از بین بقیه فیلمهایی که دیدم جذاب تر بودن و همینطور دو فیلم کلاسیک What Ever Happend For Baby Jane و Mildred Pierce که هر دو از ژانرهای مورد علاقم بود و داستانهای زیبایی هم داشت. بعد از مدتها مینی سریال Leopard رو هم دیدم که هم فضا و هم داستان مورد علاقه م بود. باز هم بود اما بنظرم اینها از همه بهتر بود.
پی نوشت برای دکتر: چشم
خب گویا با اینکه شیفته ی هوای ابری ام اما با پدیدار شدن دوباره آفتاب حال من هم روشن تر و آفتابی تره. کلا حس میکنم آبله مرغونی که دو سه هفته از زندگیم رو بلعید و تمام برنامه های روزانه م رو به هم ریخت هنوز آثارش محو نشده. البته که خودم میدونم هربار این دلتنگی ها رو به زور زیر تمام وسایل کشوهای دلم پنهان میکنم اما خب چو فردا شود فکر فردا کنیم و فعلا حال رو غنیمت بدونیم :)
دیشب بعد از دیدن فیلم Gia حس کردم که بطور کلی از نظر روحی عقب افتادم. من کلا با این ژانر درباره اعتیاد و افول زندگی به کلی بهم میریزیم و میترسم. بعد از سالها هنوز هم فیلم Requiem for a Dream یا Candy یا حتی سنتوری همین حس ترس و وحشت و ناراحتی عمیق رو بهم میده. برای اینکه حالم بهتر بشه فیلم A Rainy Day in NewYork رو دیدم که فقط کمی از حال و هوای همیشگی فیلمهای وودی آلن رو داشت و اگر بخوام منصف باشم قطعا Midnight in Paris از همین کارگردان مشابه همین فیلم اما خیلی خیلی قوی تر و خوش ساخت تر با داستان جذاب تریه. از سری فیلمهای ترسناک این مدت هم Sijjin رو شروع کردم که خصوصا قسمت سومش پشیمونم کرد از ادامه دادن! آخه این چه کاریه با روح و روانمون میکنیم؟! -_- دوباره فیلم Nocturnal Animals رو دیدم. واقعیتش یک نقد باعث شد ببینم بار قبلی اصلا متوجه اصل حس ماجرا نشده بودم و این دوباره دیدن لازم بود. چه میکنه این آقای تام فورد! در همه چیز موفقه واقعا. فکر میکنم قبلا هم درباره فیلم In Time ش نوشته بودم که چقدر نوآورانه ارزش زمان و عمرمون رو با واحد پول مقایسه کرده بود.در این میان یک فیلم فوق العاده به نام Loveable دیدم که حقیقتا از عمرم محسوب نشد. با نگاه خیلی باز روانشناسی به طرحواره ها اشاره کرد و خوشبختانه هم جمع بندی داشت و هم نتیجه گیری و کاراکتر به حال خودش رها نشده بود. بنظرم فیلمهایی از این دست باید بیشتر ساخته بشه، خصوصا برای خانمها. فیلم Farewell رو هم دیدم که بنظر تماما درباره غم و رنج مهاجرت و فوت عزیزان در سن بالا بود که به زبان طنز دراومده بود. راستی فراموش کردم بگم که در دوران بیماری (که حقیقتا خیلی سیاه بود) اعتیاد بدی پیدا کرده بودم به چیزهایی که سر و ته نداره. بهمین خاطر رفتم سراغ برنامه شام ایرانی اون هم سری های قدیمی در سالها 90 اینها. حقیقت بدی که دیدم این بود که آقایون به مراتب میزبان ها و مهمانهای بهتری هستند و بیشتر اهمیت میدن که به مهمان خوش بگذره تا سایر حاشیه ها. و البته که یک تصمیم هم گرفتم و اون استفاده خیلی خیلی کمتر از پلتفرم های تلویزیون بود. فیلم Rain Man در قسمتهایی کلا به داستان دیگه ای تبدیل شده بود! فیلم های Gone With Wind و Casablanca هم بازبینی شد. و وای بر من که داشت شاهکارترین فیلم ایرانی که این اواخر دیدم رو فراموش میکردم. نیمه ماه یا نیوه مانگ که نمیدونم چطور واقعا چطور، غم و شادی در کنار هم و بدون کلیشه توی این فیلم جا گرفتند و البته زیبایی. صد البته زیبایی!
از آخرین کتابهایی که خریدم سانست پارک رو خوندم که برام جذاب بود داستان پرکشش که نمیشد نیمه کاره رهاش کرد. مجموعه داستان بارونی که تمومش کردم. داستانهای زیبا و غم انگیزی داشت و از انتشارات شهر شیراز بود. تمام موقعیت های ذکر شده هم مربوط به همین شهر و استان فارس بود. مجموعه آثار صمد بهرنگی که تا نیمه خوندم و خب زیبا و معناداره واقعا.
احتمالا این تعطیلات رو سعی کنم کمتر فیلم ببینم. دلم میخواد به خود گذشته ام برگردم و بیشتر مشغول معاشرت باشم تا این قدر منفعل. باز هم میگم ننگ بر آبله مرغون بلکه دلم آروم بگیره. D:
دیشب قبل خواب تقریبا ساعتهای یک یا یک و نیم، فکر هایی یه سرم زده بود. مثل همون وقت ها که قبلا گفتم؛ داشتم پست رو توی ذهنم مینوشتم و ویرایش میکردم و کلمات پشت سر هم چیده میشدند اما متاسفانه با ننوشتنشون جملات کاملی توی ذهنم نمونده. یادمه که دلتنگ بودم، خیلی دلتنگ. یکی دو قطره اشکی هم قبل از رفتن به تخت خواب ریخته بودم. دوست داشتم باز هم برات از همه چیز بگم، بی ارتباط و پراکنده فقط برای خالی شدن ذهنم و تو باشی و گوش بدی و بگی بهترین تعریف کننده ایم که میشناسی. هنوز یادمه میگفتی دوست داری فیلم رو نبینی، بدی به من ببینم تا برات تعریف کنم چون حتی از خودش بهتر میگم. ( همیشه فکر میکردم فقط تملقه اما از یادم نرفته) آهنگ بفرستم و توی سر و کله ی هم بزنیم. آهنگ بفرستی و حظ ببرم که این قدر سلیقه ی من رو بلدی. اصلا هیچ کدوم؛فقط یکبار دیگه بشینیم پشت میز با دو تا کاپوچینو و تو لبخند بزنی. بگی که تنها آدم امنی که میتونی اتفاق عجیب غریبی که برات افتاده رو براش تعریف کنی منم. سردرگم بشی و اون حیرت رو توی صورتت ببینم که زیر لب میگی اصلا نتونستم برای کسی بگم نمیدونم چرا به تو میتونم بگم! و من باز دوباره دلتنگ تر بشم که حتی نمیتونم گوشی رو بردارم و ازت بپرسم چی شد؟ کاری که گفتم کردی؟ اصلا سالمی؟ دلت خوشه؟ شونه به شونه میشم و دوباره لعنتی به این بزرگسالی و غرور و تصمیماتش میفرستم. چی شد که اینطوری شد؟ همه ما رو با هم میشناختن. همه ی دوستهات و خانواده ت . کاش بچه تر بودم. کاش هنوز میتونستم کاری که در لحظه دلم میخوادرو انجام بدم. کاش میشد هر وقت دلتنگ شدم بزنم زیر همه چیز و از خیر تمام بند های روابط و باید و نباید ها بگذرم. صدای بارون میاد و دلم رو به هم میزنه. من عاشق بارونم، اینکه قدم بزنم و آهنگ گوش کنم، اینکه اگر دلم گرفته با قطرات بارون، بدون فکر گریه کنم. دلم خیلی تنگه، خیلی گرفته.
پی نوشت: اسم پست از آهنگ Yesterday when I was young از اندی ویلیامز عزیزه که به حالم خیلی نزدیکه.
چند وقتیه برای بدست آوردن مجدد تمرکزم، استفاده از گوشی علی الخصوص شبکه های اجتماعی رو به شدت کم کردم و دوباره رو به کتاب خوندن آوردم و تازه فهمیدم چقدر دلم برای این دنیای جادویی تنگ شده بود. یک زمانی که شاید بشه بهش گفت اوایل جوونی خانواده از کتاب خوندنم به تنگ اومده بودند و گوشه و کنار اخطارهایی میگرفتم که نباید بیدار بمونم تا کتاب بخونم. من اما مدهوش بودم، خورشید رو میدیدم که طلوع میکرد و هوا روشن میشد اما نمیتونستم در باغ جادو رو ببندم و دل ببرم. بهترین خاطره ی خوندن کتابم برمیگرده به سال 93 که در تعطیلات عید به شمال رفتیم و من یک روز بصورت پیوسته کتاب سرگذشت ندیمه رو خوندم. توی ماشین خوندم، کنار دریا خوندم، حتی یادمه سر ناهار به زور چشم از روی کلمات برداشتم. بعد از ناهار دقیقا وقتیه که بخاطرش این خاطره رو شروع کردم. روی علفهای تازه سبز شده بهار _ و شاید همیشه سبز شمال_ جدا از خانواده یک زیرانداز کوچک پهن کردم و دوباره غرق شدم. لحظات خیلی آهسته و زیبا میگذشت. کلمات در ذهنم بود و نور خورشید تنم رو گرم میکرد. صدای جیرجیرکها و حشره های ریز از لابلای صدای گذر هوا بین برگهای درخت ها به گوشم میرسید. اواخر کتاب بودم و غم به وجودم رسوخ کرده بود اما وقتی سر بلند میکردم انگار رهاترین مخلوق بودم. و اون حس و اون لحظات _ بی اونکه بدونم از بهترین لحظات عمرم هستن _ گذشت و هیچوقت در هیچ حالتی دوباره برنگشت. جمعه قبل از ظهر خونه در خاموش ترین حالت ممکن بود. از اون وقت ها که زمان کش میاد و من کتاب سقوط رو شروع کردم. قبلا بیگانه ، افسانه سیزیف و کالیگولا رو خونده بودم و کمابیش با آثار کامو آشنا بودم. بعد از یک ساعت و نیم حس کردم اینکه توی تخت و زیر پتو ام خیانت بزرگی به چشمهامه که حتی نور طبیعی روز رو ازشون دریغ کردم. یک پتو ضخیم، یک پتوی مسافرتی و یک بالشت تمام چیزهایی بودند که من رو تا ساعت سه ظهر روی بالکن همراهی کردند. دوباره توی کتاب غرق بودم و باد توی موهام میپیچید. خودم رو توی ژان باتیست کلمانس میدیدم. نور خورشید روی دست و پاهام می افتاد و من کلمات رو میبلعیدم. برای چند ساعت دوباره تونستم به اون خوشی دست پیدا کنم و حتی این خاطره ی خاک گرفته دوباره جون بگیره و به یادم بیاد.
پی نوشت : این روزها بیشتر مشغول به دیدن فیلم هایی که قبلا دیدم برای بار دومم اما چندتایی فیلم ایرانی دیدم. گلدن تایم مجموعه ی چند داستان کوتاه بود که واقعا ارزش دیدن رو داشت و من رو به یاد کتابهای مجموعه داستانهای کوتاه مینداخت. پارتی رو تا نیم ساعت دیدم اما زیاد برام جذاب نبود که ادامه بدم. آب و آتش جدید و البته غمگین بود و من رو خیلی زیاد به یاد سالاد فصل انداخت. انگار دقیقا توی همون فضا ساخته شده بود که مطمئنا بخاطر کارگردانی یکسان هر دو فیلم بود.