لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

مو به مو دارم سخن ها

دیروز تا رسیدم خونه دمای اتاق خواب رو بردم بالا و کلی لباس پوشیدم. بعدشم خزیدم زیر دو تا پتو و تا قرص اثر کنه خواب بودم. وقتی بیدار شدم همونطوری توی اون حال خلسه و بیماری وبلاگ رو باز کردم و پیام آقای دکتر رو دیدم. و بله دیدم که ای وای باز هم بارها توی ذهنم پست نوشتم و برای ثبت کردن اینجا مدام به خودم وعده و وعید دادم و حالا آخر ماه شده و آرشیو داره میپره. با تمام پرتقال و لیموشیرین ها ، داروها و بخور باز هم انگار توی گلوم یه بوته خار پرورش دادم و بهم داره میگه : پیس پیس، هنوز اولشه.

این ماه بعد از سالیان کلاس شنا ثبت نام کردم تا هرچی فراموش کرده بودم رو دوباره به یاد بیارم. الان که خدمتتون هستم مجددا تا شنای پروانه رسیدم و خدا میدونه چقدر غصه میخورم که فراموش کردم اما این بار میخوام ول نکنم و ادامه بدم تا آخر. یعنی یکجورهایی فکرهای ته شبم همه اش داره به این ختم میشه که چرا مدام از این شاخه به اون شاخه میپرم درحالیکه واقفم به این موضوع که اشتباهه. چرا اینهمه کار شروع کردم اما ناتمومه. در جواب همه ی این چراها میخوام اصلاح کنم خودم رو ( تا هرجا بتونم). از شنا شروع کردم و بعدی ها و بعدی ها رو میخوام توی برنامه م بگنجونم. کلی پیام نخونده اینجا دارم که دلیلش اعتیادم به جدوله، طوریکه گاهی همونطور که ناهار میخورم یا کار میکنم جدول هم حل میکنم! ماجرا اینجا تموم نمیشه چون بعدش میرم سراغ جدولهای بقیه و تصحیح و کاملشون میکنم! و خب نمیدونم شاید همین دست نوشتن و چشم خوندنم رو ازم گرفته. همچنان فیلمهای دهه هشتاد رو میبینم. تاثیرگذارترینشون رسم عاشق کشی بود که واقعا حال روحیم رو به هم ریخت. از طرفی غصه میخوردم و از طرفی حض میبردم از این فیلم برداری و روایت و نکته سنجی. فیلم اعتراض از مسعود کیمیایی از شدت کلیشه ای بودن خنده دار بود. و فیلم سگ کشی با وجود فیلمنامه و داستان خاص و شاید کمی کلیشه ای عالی. هامون رو دوباره دیدم و بنظرم ارزش بارها دیدن داره و تعجب میکنم که این کجا و لامینور کجا. پا برهنه تا بهشت هم بود که حسی شبیه خوندن یک کتاب داشت. بقیه الان توی خاطرم نیست.

و در آخر امان از تنبلی و امان از کندی اینترنت. اولی به خاطر اینکه برگه های دستنویس سفرنامه م توی کیفم مدام بهمراه خودم میان محل کار و برمیگردن خونه به امید تایپ شدن و دومی به خاطر اینکه برای یک سرچ ساده دارم کلی معطل میشم.

همگناه

همین حالا که مینویسم تازه تماشای فیلم نیمه‌ ی پنهان رو تموم و حس میکنم جدای از تمام مفهوم و حرف این فیلم، چقدر دلم میخواد صحبت کنم. چقدر دلم میخواد جملات کلیدی نقش اول که کلیشه به نظر میاد اما حقیقیه رو توی تمام زندگی مرور کنم. چقدر مهمه خوب قضاوت کردن نه سریع قضاوت کردن و بالطبع خوب شنیدن. چند درصد از ما این شانس رو داریم که شنونده ی خوبی داشته باشیم؟ (یا حتی باشیم!) چند نفر از ما اونقدر خوش شانس هستیم که بتونیم حرفمون بدون ترس از قضاوت به شخص مورد نظرمون بگیم؟ مقصودم از حرف، نظر یا حسمون به شخص مقابل نیست. نشستن و گفتن از حسها و رازهایی که ممکنه مورد قضاوت قراربگیری اما قلبت رو سبک میکنه ست. تعریف کردن یک روایت قدیمی یا ذهنی و گفتن حست راجع به افراد روایت یا حتی خودت.

همیشه بر این باورم که تمامی آدمهای اطرافم ساخته شده از مجموعه ی تجربه ها و اتفاقاتی هستند که از سر گذروندند. مطمئنم حتی نیاز به بستن چشمها ندارم که به یاد بیارم چه کسانی توی زندگیم نقش کلیدی و آموزنده ای داشتند طوریکه حداقل رد پای کوچکی در صفحه ذهنم و وجودی که الان دارم گذاشتند. دوست دارم ازشون بنویسم، دوست دارم بهشون بنویسم اما توانایی در میان گذاشتن حس و ذهنم بصورت کاملا شفاف رو خصوصا با خودشون ندارم. انگار همیشه سپری مقابل ذهنم از محتویات قلبم و ذهنم شبیه رازهایی جاویدان محافظت میکنه. شاید این رو هدفی برای پایان این سالم بگذارم. رد شدن از این خط امن و نوشتن؛ حتی شده بصورت ناشناس یا رمزدار در جایی غریب.


پی نوشت:  میخواستم بپرسم امکان داره فعلا سوالی درباره سفرنامه نپرسید تا در اسرع وقت تکمیلش کنم و الان حرفهایی که در دلم دارم بنویسم که در جملات بعدی حقیقت گل درشتی برام واضح شد. هستند افرادی که مرحمت داشته باشند و منتظر شنیدن و خواندن سفر من، مو به مو باشند. بی اغراق لحظاتی طولانی قلبم گرم شد. بدقولی نمیکنم و مینویسم. برای شما و برای خودم :)

این روزها

چند روزی هست که دلم میخواد صفحه یادداشت جدید رو باز کنم و بنویسم. از فشارهایی که هست، از کارهایی که به تعویق می افته اما صدای درونم مجبورم میکنه که خجالت بکشم. که اینها چیزی نیست و میگذره. که واقعا چه اهمیتی داره از لحاظ کاری فلان دل مشغولی رو دارم. یکی دو هفته ی گذشته بد بود، منظورم از بد افتضاح بودن نیست؛ منظورم لحظات کلی روزهایی بود که گذروندم. جمعه ی گذشته آزمونی داشتم که نه درست و حسابی براش آماده شدم و درس خوندم و نه عذاب وجدان بهم اجازه دیدن فیلم و سریال های مورد علاقه م و خوندن کتاب رو میداد. و آخ که چقدر دلم لک زده برای جمعه بازار کتاب و پیدا کردن یک کتاب کهنه. انگار که سالها منتظر من بوده که یک روز از بین انبوه کتابهای دست فروش پیداش کنم. پرش ذهنم همین الان خاطره پارسال زمستون رو تداعی کرد. خرید کتاب صبح جمعه و برف سنگینی که ناگهان شروع شد و من و آبی تقریبا گیر کردیم. خنده هامون و ناهار خوشمزه؛ کاش همه ی خاطرات به همین خوبی و زیبایی باشه. ذهنم درهم و برهمه. دلتنگ دوستانی که اینجا داشتم و حالا اکثرا نمینویسند هستم. دلتنگ دوستانی که دارم و مینویسند اما غم دارند . شاید نباید بگم بد گذشته باید بگم با دلتنگی گذشته، نمیدونم.  از دیروز تصمیم گرفتم روزهام رو زیباتر کنم. کتابهام رو بخونم. دوباره برم پیاده روی ( طفلک آبی هر شب میگه و من هربار میگم حسش رو ندارم) و حتی تغییراتی در ساعت های خوابم و شروع کار ایجاد کردم. امیدوارم روزهام رنگ بیشتری بگیرند، امیدوارم از این همکار سمیِ مریضِ دیوانه نجات پیدا کنم. احتمالا سفرکی در پیش دارم که اگر همت کنم بتونم یک سفرنامه به درد بخور ازش دربیارم خیلی عالی میشه. راستی جدیدا عادت کردم روزی یک لیوان قهوه با خامه بخورم که برای من رکورد محسوب میشه. هفته اخیر و این هفته روزی حداقل یک فیلم رو دیده ام. دوست دارم ازشون بنویسم که گل سر سبدشون به همین سادگی بود. چقدر درکش کردم و چقدر غصه خوردم که دیگه چنین فیلمهایی ساخته نمیشه. کیک محبوب من قشنگ بود اما بیشتر از همه ریتم فیلم و چیدمان خونه خانومه رو دوست داشتم نه داستان رو. آخرش کاملا وصله ی ناجور بود. شاید باورتون نشه اما با دوستانم پسران آجری رو دیدیم و چقدررر خندیدیم. فیلم از شدت شعار و بد ساختی خنده دار بود و البته نوستالژی. شبهای روشن و ماهی ها عاشق می شوند رو هم به مناسبت پاییز دوباره دیدم. اولی رو بخاطر دلم و دومی رو برای رنگ و حسش. کاغذ بی خط رو بعد سالها دیدم که شاید حرفی درباره زندگی مشترک که قبلا درک نکرده بودم بهم اضافه شه. قشنگ بود اما نشد. دانه انجیر معابد رو هم دیدم که برام ناراحت کننده بود، یک غم سنگین. فیلم The Substance  رو هم دیدم و اصلا جالب نبود بنظرم. تمام این مفاهیمی که بقیه میگن رو هم اصلا درک نمیکنم!  فیلم  .Gangster Squad  رو هم دوباره دیدم به هوای آبی که ژانرش رو دوست داشت.

یک میلیون سال پیش

با همکارها بحث انتخاب یک استخر یا مجموعه آبی خوب برای آخر هفته ست. چندباری توی سیستمم سرچ میکنم و شرایط و نظرات هر مورد انتخابی رو میخونم. بار آخر که مرورگر رو باز میکنم اشتباهی به جای نوشتن اسم استخر، فامیل خودم رو مینویسم و بعد که متوجه میشم با خنده روی دکمه ی اینتر میزنم که ببینم چی قراره بیاد. با توجه به اینکه نام خانوادگی کم تر شنیده شده ای دارم یکی دوتا پزشک و یک دختر که دست بر اتفاق هم نامم هم هست میبینم. شبیه اکثر مواقعی که بابت چیزی سرچ کردم، قسمت تصاویر رو کلیک میکنم و چهره ای آشنا میبینم؛ مادر بزرگم. انگار یک بمب وسط احساساتم منفجر میشه. تصویرش جلوی قاب عکس بزرگ و قدیمی عموی شهیدمه. شبیه آدمی که مسخ شده به صفحه موردنظر میرم و شروع به خوندن مقاله میکنم. لبخندها و داستانهای تعریفی که نویسنده با شیرینی نوشته رو میشناسم. تصویر بعدی، تصویر کل خانواده ست. مادربزرگم به همراه پدر و عمه هام. تک تک خصوصیات اخلاقی نوشته شده و حتی توصیفات نویسنده رو میشناسم و تصور میکنم. هر نفر شبیه یکبار مرورخاطرات کودکیمه و البته بزرگسالی و بخصوص بزرگسالی. به یاد میارم که در پانزده سال اخیر به تعداد انگشت های دست هم ندیدمشون و پدرم رو از این هم کمتر. که چقدر تمام این قاب برام دور و غریبه ست. نوشته ها برام خنده دار میشه، دیگه هیچکدوم باور پذیر نیست. به پایان مقاله میرسم. دوباره عکسی از مادر بزرگ و قاب دوست داشتنیش. تاریخ چاپ رو  میخونم: تیرماه 1403

پی نوشت ۱: در مرداد ماه تماسی از دختر عموم (کسی که توی این مقاله با عشق و علاقه فراوون! ازش نام برده شده بود) داشتم که گفت بعلت عدم پیدا کردن پرستار مناسب مادربزرگ رو به خانه سالمندان سپردند.

پی نوشت ۲: نام پست از آهنگ Million Years Ago از ادل عزیزمه.

آزاد مثل باد

همیشه برام کوچه و مسیرها معنای خاصی دارند. یکجور حس خاص که موقع رد شدن ازشون ناخودآگاه به کوچه پیدا میکنم. بعضی ها آرامش بخش و دوست داشتنی ان و بعضی ها شلوغ کثیف. قسمتی از مسیر محل کار به خونه ام هست که اگر همت کنم و پیاده بیام ازش رد میشم. به فاصله تقریبا دویست متر (اگر درست بگم! من معمولا در حدس اعداد چه تاریخ و چه اندازه دچار مشکلم) " بعد نوشت: پرسیدم تقریبا 50 متره " چند مغازه هست که نمیتونم جسارتم رو جمع کنم و بگم عبور از این دویست متر شبیه زندگیه اما قطعا انقدر عجیبه که انگار آلیسم در سرزمین عجایب. این دویست متر رو از نبش یک کوچه شروع میکنم که گلفروشیه اکثرا همراه بوی اسپری های تازه نگهدارنده ی گلها. مغازه بعدی پروتئینی با بوی کالباس و خیارشور و متعلقاتشه. مغازه بعدی یک نونواییه که عطر نونش شبیه سنگک یا لواشه. مغازه بعدی سبزی آماده ست که دستگاه خردکن داره و بوی سبزی تازه میده. و آخرین مغازه عطاری بزرگیه که دستگاه های مجهز و بزرگ آسیاب ادویه ها رو داره. مابین این مغازه ها مغازه های بدون بوی گوشی همراه و لباس فروشی و مغازه ای که یادم نیست هم هست. و من هنگام عبور همون آلیسم که پاش به زمین بند نیست. یادمه وقتی دبیرستانی بودم و بالطبع اوقات فراغتم کمتر بودم دلم میخواست بی دغدغه توی بعضی خیابونهای دوست داشتنیم قدم بزنم. خیابونهایی وسیع و پر درخت. یک قدم زدن واقعی یعنی نه به جایی برم و نه از جایی برگردم. چندسالی بعد از پایان درسم همچنان درگیر کار و کلاسهای متعدد بودم. سعی میکردم مابینشون قدم بزنم اما فایده ای نداشت، میدونستم که این چیزی نبوده که میخواستم چون بالاخره مقصد مشخص بود و من فقط از مسیر لذت میبردم. بعدها یک یا دوبار رفتم به خیابونهایی که دوست داشتم، آهنگ گوش دادم و بی هیچ فکر پس و پیشی قدم زدم. مزه اش چنان رفت زیر زبونم که وقتی برای آزمونم رفته بودم به یک شهر غریبه هم به سرم زد امتحانش کنم. خوب یادمه که هوا سرد بود و من پالتو پوشیده بودم. آزمون و کارهای مربوط بهش نسبت به برنامه ریزی ای که کرده بودم سریعتر پیش رفت و وقتی از مجموعه اومدم بیرون هوا رو به تاریکی بود. هیچ جا رو نمیشناختم و محیط با اون رفت و آمدهای زیاد برام جالب بود. گوشیم رو توی کیفم گذاشتم و راه رفتم. نمیدونستم به کجا میپیچم، نمیدونستم به کجا میرسم و فقط میرفتم. حس عجیب و زیبایی بود. کاری نداشتم، کسی منتظرم نبود و به جایی نمیخواست برسم. یک یا دوسال از این ماجرا میگذره و همه ی جزئیات این خاطره هنوز در ذهنمه. دیگه هیچوقت نشد اونطور بی دریغ خودم رو به خیابون و مسیر بسپارم.


پی نوشت اول *خیلی مهم: ثنای عزیزم، نامه ات بهم رسید و خوندم. تمام پستهام رو گشتم و هر آدرسی ازت داشتم رو امتحان کردم. سراغ وبلاگهایی که قبلا اثری ازت دیده بودم رفتم. به همه اسمها رسیدم اما آدرسی نداشت. هیچ جا نبودی. لطف کن و آَشیانه ی این فاخته ی نگران رو نشونم بده. برای پاسخ بی صبرم. :)

پی نوشت دوم: نمیدونم چرا هروقت میخوام بنویسم با خودم فکر میکنم این چندمین نوشته ام توی این ماهه! تا وقتی که جسارتم رو جمع میکنم و میام و میبینم نه تنها اولین پست ماه جاریه بلکه ماه پیش هم هنر کردم و یک پست بیشتر نداشتم.

پی نوشت سوم: آهنگی که اسمش رو روی پست گذاشتم خیلی دوست دارم و همپای قدم زدنمه. ثنای عزیزم زحمت کشیده و آپلود کرده (بچه دیده من تنبلم خودش دست به کار شده