لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

سبد سبد گلهای سرخ و میخک

من آرشیو فروردین رو از دست نمیدم؛ اصلا از لحاظ فیزیکی و شیمیایی هم امکانش نیست چون ماه خودمه!  همیشه روز تولدم شادم اصلا هم فکر نمیکنم که عمرم رفت و یکسال پیرتر شدم و این حرفها. از سر صبح هم به همه میگم میدونین امروز باید خوشحال باشین؟ میدونین امروز تولدمه؟ و چون یه کم زورگو هم هستم مجبور میشن قبول کنن.D: پارسال یه جشن بزرگ گرفته بودم و به قول دوستهام فساد گسترده؛ امسال اما فرق داشت. یه دورهمی ساده با خانواده که میشن خودمون و خاله هام و داییم.  وقتی داشتم با کیک قرمز خوشگلم عکس میگرفتم خدارو کلی شکر کردم که همین جمع معمولی خانوادم سالم و شاد کنارمن. چقدر بعضی وقتها ما آدمها نابینا میشیم و نمیبینم همین تکرارها و زندگی معمولیمون چقدررر قشنگه و ممکنه یه شبی تو اوج گریه آرزومون باشه. موقع فوت کردن شمعهام هم چندتا آرزو کردم که امیدوارم مثل همیشه همش برآورده شه. (در حال دو دو تا چهار تا کردنِ گفتن کدوم  آرزوهام؛ انقدر طولانی شد که دخترخالم گفت چه خبره بذار یه وقتی هم برای آرزوهای ما بمونه)  مثل همیشه سعی کردم لحظه لحظه ش رو توی ذهنم ثبت کنم: خنده ها ـ عکسها ـ شام ـ برش کیک ـ رنگ لباسها  ـ خستگیِ آخرش D: (به بقیه نمیگم اما جدیدا یه کم میترسم از آلزایمر. چون با تمام تلاشم برای کار کشیدن از حافظه ام یه چیزهایی رو فراموش میکنم انگار اصلا اتفاق نیفتاده.)

خلاصه که ساعات پایانی روز بیست هفتم فروردین من بودم و گلهای رز قرمزم و هدیه هام و خواب آلودگیِ زیااااد با یک لبخند گنده.