لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

ما و سالی که گذشت

سال نو برای من دیدن خانم هایده توی تلویزیونه که میخونه: نوروووز آمددد و پشت بندش آهنگ تا میگی سلام نوش آفرین، به لحظه سال تحویله که همیشه ی خدا اشک تو چشمهام جمع میشه، به سفره هفت سینهای خوشگلیه که خاله م پهن میکنه، به اسکناسهای نویی که پدربزرگم میداد که همیشه عادت داشت و میگفت دوست ندارم فقط به بچه ها عیدی بدم. عیدی برای همه ست. سالی که گذشت فرد مهمی رو ازم گرفت اما حضور افراد عزیزی رو هم بهم هدیه داد. آدمهایی که رنگ محبتشون رو نمیشه گفت؛ درست مثل یک بسته مدادرنگی. آدمهایی که پشت همه ی این صفر و یکها، خودشونن. قلب دارن، کمک میکنن، همدلی میکنن، ناراحت میشن، شاد میشن و... . همیشه وقتی میخواستم لینک وبلاگها رو پیوند کنم به خودم نهیب میزدم که نه! لیمو به یاد بیار. محبتها رو به یاد بیار و سر بزن، نکنه آدمها برات بشن فقط یه لینک گوشه وبلاگت. برای سر زدن به بعضیا هربار حتی مجبور بودم سه تا وبلاگ رو برم تا از پیوندهاشون بهتون سر بزنم. اما خب خلاصه مگه میشه از یاد برد (ببخشید که طولانیه هرکسی که تابحال شناختم رو سعی کردم بنویسم)

ادامه مطلب ...

غر نامه

چندوقتیه که عجیب توی سردرگمی دست وپا میزنم هرچی هم که میخوام سخت نگیرم و اهمیت ندم واقعا نمیشه چون حس میکنم جدا بااهمیته. توی این جدالِ خودم با خودم بیشتر از همه اعصابم تاوان پس میده چون مجبوره کلی استرس و سرزنش رو تحمل کنه اما در عمل هم کاری ازش برنمیاد.

آخر این هفته یک آزمون مهم دارم که شش جزوه سخت داره و خدا میدونه که هنوز یک کلمه هم نخوندم، حتی برای اینکه ببینم چی هست اصلا! مجبورم بخاطر این آزمون تنها سفر برم و کلی استرس (نمیدونم چرا؟!) بابتش دارم. خونه تکونی هم که شروع شده و واویلا. احتمالا که چه عرض کنم بهتره بگم: دارم دکور اتاقم رو به کل تغییر میدم و این یعنی کلی کار و تمیزکاری دارم. از طرفی تکلیفم با خودم مشخص نیست و این بلاتکلیفیم دامن بقیه رو هم میگیره چون همیشه ی خدا شک میکنم به درست بودن کارم. نمیدونم میخوام ازدواج کنم یا نه. میخوام خودم باشم یا نه. میخوام تغییر کنم یا نه. میخوام کمد بخرم یا نه. میخوام فلان لباس رو بپوشم یا نه. اصلا اینجوری بگم که نمیدونم چی میخوام! باز تمام اینها یکطرف دلتنگ هم هستم و این خودش نهایت سختی هاست طوریکه بعضی روزها دلم میخواد بزنم زیر کاسه و کوزه و همه چی اما از جایی که تو جدالم؛ بابت همین هم خودم رو سرزنش میکنم که عاقل باش، خانوم باش چرا انقدر کم طاقتی آخه!! کاش یه نیرویی بود میومد من رو از این دام نجات میداد و آخر اسفند برمیگردوند یا نه کاش بهم طاقت و صبر میداد. چرا نمیتونم آخه؟؟!!! دختر تو قوی تر از این حرفها بودی همیشه.

پی نوشت: دلم میخواد جیغ بکشم. :|

پی نوشت دوم: آخ آخ این رو فراموش کردم که میشینم با خودم فکر میکنم، فکر میکنم و فکر میکنم یک سناریوی تمیز میسازم که چی میخوام و چیکار باید بکنم و اینها. میرم انجامش بدم که یهو دیدی دی دینگ شک میکنم به درستیش ، پشیمون میشم و روز از نو روزی از نو.

پی نوشت سوم: وسط این جدالها بقیه هم تیر و ترکش میخورن طفلکیا. حالا نمیدونم واقعا طفلکی ان یا حقشونه! بیا باز جدال شروع شد. - __-