لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

تابستون کوتاهه؟!

یعنی تیرماه امسال برای اینجانب به کلی ماهی برای (ویرایش شده: ملاقات و دیدار) با اعضای محترم کادر درمان در تمامی رشته ها و زمینه ها بود لذا از اینکه الان نسبتا (اگر کبودی بزرگ ۳×۷ روی ساعدم رو به حساب نیارم!) سالمم خدا را شاکرم.از همین تریبون از تمامی  دکترهای داخلی و  عمومی، اورژانس بیمارستان و پرستاران و دنداپزشک محترم کمال تشکر رو جهت اعتلای سلامتی  اینجانب (که البته در ازای مقادیر نسبتا زیادی پول مجددا اینجانب بود) دارم. البته از اون پرستاری که آنژیوکت رو بد از دستم کشید و الان دستم جوری کبوده که از سیاهی رد کرده یه مقدار دلگیرم که خب فکر نمیکنم زیاد در کار جهان هستی و ایشان تاثیری داشته باشه پس هیچی.

از طرفی انقدر هوا گرمه که عملا دلم نمیخواد پام رو از خونه بیرون بذارم و غالب اوقات کارهام رو به فرداهای روشن موکول میکنم و دیگه هرچی غر برای تیرماه بزنم کم گفتم! من نمیدونم تابستونهای گذشته رو به چه شکل گذروندم اما این تابستون اگر من رو نکشه فکر نکنم قوی ترم هم کنه. میخوام برم کلاس ورزش اما همزمان دلم نمیخواد چون گرمه یا مثلا میخوام برم شنا اما چون تابستونه شلوغه  و واقعا درود بر پاییز و زمستان زیبا و خلوت. شنای تابستون فقط همین استخرهای باغ خوبه که میدونی تمیزه و کی داخلشه اما خب مشکلاتی مثل آفتاب سوختگی و زغال شدن هم در پی داره.

پی نوشت اول: روز آخری گفتم حسابی غر بزنم و بگم خوشحالم تیر تموم شد و مرداد میاد با اینکه شاید گرمتر باشه و اینکه خدایاااا من واقعا برنمیتابم گرما رو. پس چی بود میگفتن تابستون کوتاهه و اینها؟

پی نوشت دوم: این ماه تجربه کردم که هروقت دارو گرفتم به دستور داروخانه برای مصرف داروها توجه نکنم و حتما دوباره دارو ها رو به دکتر نشون بدم و از خودش دستور بگیرم زیرا نزدیک بود اوردوز کنم اون هم نه از مخدر و  اینحرفها؛ از پروفن و سفکسیم و کدئین.

پی نوشت سوم: خدایا جانم کاش میتونستم شبیه این خارجکی ها شاد بنویسم یه بلیط برای Barbie اما نهایتا میتونم شما رو شکر کنم که یکی دو روز دیگه نسخه دزدیده شده ش (خصوصا رایان جانم) رو از قاب تلویزیون و لپتاپ ببینم . ( به نولان خیانت نکردم و حتما Oppenheimer رو می بینم اما اول Barbie ، دوم Barbie  و سوم Oppenheimer

همون کوهی که ...

حس میکنم شدم آقوی همساده. هر جا میرم به جای یه سفرنامه شیک و پر آرامش و برنامه ریزی ، یه سری اتفاقات عجیب غریب برای تعریف کردن دارم! آخر هفته پیش مطابق معمول خانواده مادریم میخواستن قرار باغ بذارن که یکی گفت بیاین بریم یه جای خوش آب و هوا، باغ که همیشه هست. و حتما میدونین وقتی این صحبت پیش میاد همه میشن طبیعتگرد و عاشق محیط زیست و حیات وحش و اهل. فقط یه لطفی کردن یه خونه باغ ویلایی گرفتن از پیش.  وقتی رسیدیم انقدر گرم بود که گفتیم آقا تو رو خدا به ما کولر بده :( ما گناه داریم، پخته میشیم. بعد از خنک شدن هوا و بهبود شرایط به زندگی پرداختیم تاااا شب. مطابق معمول خانومها اومدن وسط بازیهای آقایون (یعنی اگر هزارسال کنار هم باشن یه دست پاسور[ ورق؛ همونی که همراه عرقه] براشون کافیه :|)که پاشین بریم یه راهی بریم و این پشت یه کوهه بریم بالا و اصلا این ساعت رو بذارید روی میز بگید برای ما گذاشتید و شما ما رو دوست ندارید و همه ش بازی میکنین و اینطور صحبتها که همه همراه شدن. با فاز توریستی و کوهنوردی رفتیم که دیدیم عه مسیر کوه آسفالته! گفتیم بهتر همین رو راحت میریم. هرچی میرفتیم بالاتر به طبع تاریکتر و خلوت تر میشد تا نوک کوه. که یه ماشین دیدیم و یه پارک. گفتیم ایول واقعا اومدیم همون کوهی که نه تنها عقاب تاب داره، بلکه تاب آدمیزادی هم داره؛ آی بله. سرخوش و خوشحال به سمت پارک (خدا شاهده فقط یه دونه تاب فلزی دوتایی بود و یه سرسره آهنی تقریبا زنگ زده بعد من بهش میگم پارک!) میرفتیم که ماشینه دور زد. دور زدن همانا و روشن شدن قسمت کناری پارک همانا. واقعا نمیدونم به این ایده ی سمی چه کسی جامه ی عمل پوشونده بود که روح اهل قبور در کنار پارک میتونن به آرامش برسن! حالا گیریم که اونها هم آرامش رو بغل کردن، اون طفل معصومی که اومده پارک چی؟! طفل معصوم هم هیچی؛ والدین بدبخت چی؟!! به هر جهت بخاطر تاریکی خیلی زیاد و البته دلیل صادقانه ی ترسیدن عکس نگرفتیم  اما دلیل نمیشد که تاب بازی نکنیم. یه کم تاب ارواح خوردیم و برگشتیم. بعدش هم بدو بدو برگشتیم و به خودمون قول دادیم هیچوقت شب به طبیعت و ورزش و هوای خوب واکنش نشون ندیم. وقتی هم کلا برگشتیم کاشف به عمل اومد که یه حشره من رو گزیده و اطراف گزیدگی سیاه و کبود شد. رفتم دکتر فرمودن خانوم شما لطف کن طبیعت نرو. دیگه این تیر آخر بود.


+  اینجا رو تقریبا به آبی لو دادم! البته آدرس ندادم و چون هم قبلا و هم بعد از اعتراف گفتم که شخصیه و دوست دارم پنهون بمونم؛ گفت احترام میذاره و نمیاد دنبالش. اما اسمهامون رو میدونه. خداااا من دوست دارم پنهون بمونم. چرا انقدر زود گول میخورم آخه؟!