لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

شلوغ پلوغ

الان که دو روز از تولدم گذشته و بیست روز هم از سفری که میخواستم تعریف کنم، تازه فرصت کردم بیام بنویسم. اول سال گفتم این چه سالیه که هیچ برنامه ای براش نداشتم و حالا یه جوری جریان امسال داره من رو با خودش میبره که صد رحمت به سیلاب! اتفاقاتی که باید تعریف کنم تند تند از ذهنم میگذرند و من سعی میکنم جریان رو آروم کنم و بنویسمشون. اول اینکه اوایل سال یه سفر پیش بینی نشده داشتیم که کوتاه بود و خوش گذشت اما با تصادف خاله کوچیکه و ایراد پیدا کردن ماشین یه کم از خوشی زایل شد. کلی از خاله اسکن و عکس گرفتیم ولی خداروشکر سالم بود. ماشین هم که توی جاده ما رو گذاشت و مجبور شدیم با امداد به اولین تعمیرگاه ببریمش. بعد که برگشتم متوجه شدم توی نبودنم آبی یه تصمیم هایی گرفته که بعدا به تفصیل براتون شرح میدم و خب این حتی اگر بیخیال ترین آدم هم باشی شروع یه استرس پس زمینه ی ملو در تمامی روزهای زندگیه. وقتی هم تعطیلات تموم شد و برگشتم سرکار متوجه شدم شغلی که پنج ساله دارم و شرکتی که ۳ ساله باهاش کار میکنم رو باید به دست فراموشی بسپارم.  مدیر مستقیمم به همراه مدیرعامل تصمیم گرفتند اتمام کار شعبه رو بزنند و با شعبه ی دیگه ادغام صورت بگیره. این وسط مدارک زیادی بدون امضا مونده که باید امروز تحویل شعبه بدم و همین لحظه که مینویسم مدیری که میگفت "با من"  و " همه رو میارم براتون" صدای کلیپ های گوشیش که داره شباهنگی رو نگاه میکنه میاد. دلم میخواد خفه ش کنم فقط با این بیخیالی حرص دربیارش. -ــ- از طرفی دو هفته ای میشه که برای شغلی دیگه مصاحبه کردم و خواستند و بعد از ساعتهای کاریم در حد یک ساعت میرم اونجا. که از این هفته و با اتمام قراردادم بصورت رسمی میرم اونجا و دوباره شروع میکنم به کارآموزی و مراحل استخدام... اینها رو نوشتم که بگم خیلی استرس دارم، زندگیم داره زیر و رو میشه و دلم خیلی براتون تنگه. در اولین فرصت که یه کم  شرایط معمولی تر بشه میام.

+امسال حتی تولدم هم عجیب و استرسی بود،  بعد سالها واقعا برای تولدم سوپرایز شدم. مامانم گفته بهشون نگم بدجنس ولی واقعا بودند! آبی من رو برد کافی شاپ و حواسم رو پرت کرد تا با کیک رسیدند.

شاید شاید شاید

یک ربع ساعت از تموم شدن تماشای فیلم "در دنیای تو ساعت چند است؟" میگذره و من با تناوب و تکرار ترانه متن فیلم (که به گمونم یه کاور شمالی زیبا از آهنگ Quizás آندره بوچلی عزیزم هست) این پست رو مینویسم. این فیلم آنچنان برام تاثیرگذار بود و من رو به گذشته برد که خواب عصر نازنینم رو با رغبت فداش کردم و واقعا کمتر وقتی چنین از خود گذشتگی در من پدیدار میشه. این فیلم من رو به یاد چندین باری که گلی بودم و فرهادهایی که دیدم انداخت و یکی از همه بیشتر چون حتی انتهای فیلم هم شبیه آخرین صحبتم باهاش بود. گیله گل خیلی من بود چون عاشق فرانسه و تمام ضمایمش بودم، سرم به کار خودم بود اما از گفتگو و لبخند زدن به دیگران خسته نمیشدم. درس میخوندم و همزمان دنبال موسیقی و هنر بودم. گاهی که عصبانی میشدم همینقدر تند و تلخ بودم و بعدش پشیمون اما عذرخواهی نمیکردم؛ فقط دوباره لبخند میزدم. فرهادی که مدنظرمه یکی از دوستان خانوادگی بود که اختلاف سنی ناچیزی هم با من داشت. مدتی در محل کار سابق من مشغول بود، کم حرف و بسیار آروم بود. اکثرا بعد از اتمام ساعت کاریش چند دقیقه ای پای میز من می ایستاد و در حد دو سه جمله کوتاه صحبت میکرد اگر هم حرفی نداشت ناظر صحبت و شوخی من و همکاران بود و الان که فکر میکنم به یادم میاد که میگفتم : چرا نمیری خونه؟ یا مگه دیوونه ای بیشتر می ایستی؟ هیچ صحبتی نبود اما نگاه و توجهاتش حتی دوست خانوادگی مشترکمون رو هم مطلع کرده بود. میون همکارام هم رفته بود توی لیست اونهایی که میان بهم پیشنهاد بدن و بعدش اوت میشن. که البته برعکس بقیه هیچوقت واقعا توی این لیست نرفت. دو سال بعد به دلایل مختلفی استعفا دادم که موافقت نشد و به شعبه دیگری منتقل شدم. یک روز پیک برام بسته ای آورد که ارسال کننده ناشناس بود. همکارام جمع شدن که بازش کنم و هر کس حدسی میزد. جعبه ی نسبتا بزرگی بود که هرچی باز میکردم داخلش یک جعبه کوچکتر و گل بود. در نهایت یک نوشته تک خطی به زبون انگلیسی بود در وصف عمق چشمهام. هر چه جستجو کردم فرستنده پیدا نشد. حتی بنا بر حدس و گمان تعدادی از مظنونین به همکاران و دوستهای سابق هم سپرده بودم.پیدا نشد و بعد از مدتی فراموش کردم. طی سالهای بعد چندباری دیدمش در حد سلام و احوال پرسی و یکبار که صحبت طولانی شد گفت کار من بود. وقتی از دلیلش پرسیدم گفت دلیلش همون تک خط بود. دلیل تمام ایستادن هام تماشای موهات که به شکل عجیبی خوشگل میبستی! بود و چشمهات. پرسیدم چرا همون موقع نگفتی؟ گفت زیبا بود همه چیز و نمیخواستم خرابش کنم و همین. دیگه صحبتی نکردیم و ندیدمش :)


پی نوشت: ترانه و ترجمه آهنگ رو اینجا براتون میذارم. یکی از موسیقی های محبوب منه.

راز همیشگی

امروز مینویسم چون هوا ابری و مورد علاقمه و تقریبا وسط پاییزیم. چی میتونه از این نارنجی تر و خوشگلتر باشه؟ دلم میخواد همش برم بیرون و علیرغم اینکه کلی لباس پاییزه و زمستونی دارم، انقدر بخرم که خفه شم! البته احتمالا چون خدا نگرانم بوده پول کافی بهم نداده که خودکشی کنم. (یاد اون کامنتی که وایرال شده بود افتادم که آقایی زیر پست رستوران نوشته بود: خیلی عالی بود. دلستر سرد و یخ خواستم و احتمالا نداشتن برام نوشابه ی سرد فرستادن.) خوشبینی در این حد :)))  حالا حتما میگید خب برو کار کن خدا که پول از آسمون نمیفرسته. باید بگم که بله من بدبخت نبودم این دندونها من رو بدبخت کردن. دو ماهی هست که دیگه هرچی کار میکنم میرم دندونپزشکی و تقدیم میکنم و  همون خدا رو شکر کلی دندون هست که باید درست بشه و حالا حالاها در خدمتشون هستیم. گویا تمام این سالها که اینجانب خوشدلانه و خوشبینانه مسواک میزدم و گاها برای پاکیزگی بیشتر دهانشویه استفاده میکردم بر باد فنا بوده و جنس ضعیف دندونهام دو بر هیچ سلامتشون رو مغلوب کرده. لذا فوقع ما وقع. راستی بابت تمام توصیه ها و راهکارهاتون ممنونم. شاید موقع نوشتنش فکر کنید لابد خودش میدونه و اینطور حرفها اما واقعا هر یه دونه ش رو وقتی میخوندم کمکم میکرد. الان میتونم بگم که تقریبا به زندگی برگشتم و لااقل از اون گودال عمیق بیرون ایستادم. بقیه ش چاله چوله های زندگیه که غیرعادی نیست. به قول شاعر یه روز شادی یه روز غم، یه روز زیاد و یه روز کم :))

اتفاق مهم دیگه ای که میتونم ازش نام ببرم تیک خوردن یکی از هدفها (رویا ها) ی من و آبی بود. من از نوجوونی عاشق سبک مد و موسیقی و ماشین های کلاسیک و آمریکایی خصوصا حوالی دهه های  ۱۹۷۰ و اینها بودم. مامانم همیشه میگفت با این عشقی که تو نسبت به همه چیز اون زمان داری عاشق یه پیرمرد میشی. D: توی صحبتهای اولیه ام با آبی متوجه شدم  که علیرغم فاصله سنی ناچیز، پیرمرد خودم رو پیدا کردم! جفتمون توی این مورد اتفاق علاقه داشتیم که بین همسنامون زیاد رایج نبود . بار اول بعد از آشنایی رفتیم یه جایی که یکی از بام های شهر محسوب میشه. دقیقا یادمه که روی سکو و بین دو تا درخت کوتاه و باریک کاج نشستیم و از رویاهامون و خودمون صحبت کردیم. حالا دیشب بعد ازتقریبا یکسال و نیم رفتیم همونجا. جای ما یک زوج دیگه نشسته بودن و حتی ماشینشون هم شبیه ماشین اونموقع ما یه دویست و شش سفید بود. ما اما با رویامون رفته بودیم، با اینکه میدونیم خیلی خرج خواهد داشت (از بنزین تا قطعات و...)، خیلی باید مواظبش باشیم و حتی نمیتونیم هرروز ازش استفاده کنیم ولی دوستش داریم. این بار به جای اینکه به نمای شهر نگاه کنیم فقط به ماشین کلاسیک خوشگلمون و همدیگه نگاه کردیم و ذوق کردیم. مینویسم که یادم باشه براش چه سختی هایی کشیدیم و خواهیم کشید اما دوست داشتن و رویا تموم نمیشه.

صدای باد و بیشه

مهر ماه امسال خیلی عجیب غریب بود. برعکس همیشه که با برگ ریزون و بارون و هوای یه نموره سرد می اومد و من عشق میکردم بارونی و چکمه بپوشم برم پیاده روی، با سیل عظیمی از اتفاقات اومد که من اگر خیلی هنرمند بودم نهایتا میتونستم بدون فروپاشی روانی بگذرونمشون. (البته بگم که همه اینها باعث نمیشد آرشیو مهر ماه رو از دست بدم. ولی خب اصلا دست و دلم مشغول بود و به نوشتن نمیتونست بره.) خلاصه که فکر کنم پیرو پستم که گفته بودم تابستون زود تموم شه و اینها، سامرجان یه انتقام ریزی از من گرفتن. من همینطوری هم آخر تابستون گیج بودم و در حال تعمیر که مجموعه حوادث و اتفاقات مهرماه شروع شد. یه روزهاییش رو از ته دل گریه کردم، یه روزهاییش رو بلند بلند خندیدم، یه روزهایی فریاد کشیدم و یه روزهاییش استرس داشتم. لابد با خودتون میگید خب طبیعیه. بله طبیعیه اما در حد معقول نه با دوز بالا. هفته دوم مهر که کودکان سرزمینم فوج فوج به سمت مدارس میرفتن؛ برای دومین بار در این سال رفتم به سرزمین چای و برنج و دریا و البته جنگل. ( از همین تریبون اعلام میکنم که هنر سفرنامه نوشتن رو ندارم، برای مشاهده این هنر به سفرنامه های دکتر ربولی مراجعه بفرمایید) به جز روزهایی که دوستان وقتمون رو به خرید و مراکز تجاری مشغول کردن، دو شب تا دیروقت لب دریا پانتومیم بازی کردیم، آتیش روشن کردیم و بلال و سیب زمینی. اینکه میگم دیروقت یعنی ساعت دو شب که دریا یه موج بزرگ داد و همه وسایلمون رو خیس کرد تا با خنده و دویدن خودمون رو به ویلا برسونیم. رفتیم دریاچه الیمالات که قشنگ بود اما شلوغ و شانس قشنگمون بارون نم نم اون روز بود که دریاچه رو قشنگتر کرده بود و زمین رو پر از گل برای روز بعد تصمیم گرفتیم ناهار رو برداریم و بریم جنگل بعد شبیه تمام اون لحظه های شیداییٍ عجیب و غریب با دوستان که بعدها نمیدونی چرا اینکار رو کردی اما اونجا و با دوستهات همه چی درسته؛ از روی نقشه یه جاده جنگلی پیدا کردیم و رفتیم. یعنی نه جاهای معروف و نه حتی جنگل های محافظت شده. جایی به نام « واز». هر چیزی از قشنگی و سرسبزی به همراه مه و ابر این جاده بگم کم گفتم. شبیه قصه ها پیچ میخورد و میرفت توی ابرها و از همه مهم تر نبودن رد پای مسافر و در نتیجه تمیزی و بکر بودن منطقه بود. به رسم قدیم شبیه آقوی همساده بگم که: آقو ما رفتیم و رفتیم و رفتیم تااا جایی که بعد از کوه ها داشتیم میرسیدیم به یه شهر دیگه که اصلا جنگل نداشت و چون از ته راه مطمئن شدیم که حتما ساخته شده دور زدیم و در مسیر برگشت رفتیم پیاده روی و عکس و این حرفها. اون بالا یه گلهای خوشگلی پیدا کردم که عکسش رو میذارم براتون. پنج روز سفر همون روزهای خنده بود که براتون تعریف کردم بابت بقیه ش واقعا متاسفم و امیدوارم توی زندگی هیچ کسی نباشه. البته چون این غمها برام کم بود غم فوت آدمها چه در جنگ چه بیماری و اتفاقات هم اضافه شد :)  پایان

هر جا برم هر جا بری یاد توام من

نمیدونم حس بقیه به خاطره ها چیه اما برای من حتی خاطره های بقیه ارزشمند و جذابه. خاطره چیه شما بگو حتی گذران روزهای ساده عمر. مثلا یکی از فکرهام همیشه اینه که فلان درخت چه چیزهایی دیده یا فلان ماشین چه جاده هایی رو رفته، چه خنده ها و گریه هایی رو دیده حالا شما تعمیم بدین به همه اشیا و اجسام و جانداران. قابل حدسه آلبوم ها و عکس و فیلم های آرشیوی رو چقدر دوست دارم و با ذوق میبینم اما نکته ای که هنوز برای خودمم خاموشه (دلیلش روشن نیست!) اینه که به همون اندازه ی دوست داشتنشون و ذوق داشتنم غمگین میشم. میدونم شاید فکر کنید چون حس میکنم سنم میگذره و لابد حس پیری و این حرفها که من هم منکرش نمیشم؛ بله گاهی همینه ولی من کلا به خاطرات و چیز میزای قدیمی بقیه هم همین حس رو دارم. حس دوست داشتن زیاد همراه با غم. نزدیکام میدونن که اصلا حافظه ی عددی خوبی ندارم یعنی بصورت واضح تمام ارقام و تاریخ تولدها و کارهایی که باید انجام بدم رو فراموش میکنم. سر همین انقدر غذا سوزوندم که نمیدونین. برعکس بصورت غریبی بعضی خاطرات و اتفاقات رو با جزئیات تمام به یاد دارم که برای بقیه عجیبه چون اصلا یادشون نیست. حس میکنم خدای جمع کردن «خاطرات بی اهمیت برای بقیه» شدم. کلی ورق پاره دارم که دوران تحصیل سرکلاس دست به دست میشد و یادآوری اون خنده ها. آزمونهایی که تمام گوشه و کنارهاش پر از شعره. عکسهایی که خراب شده بودن و کسی منتشرشون نکرده بود. وسایل معمولی و ریزه میزه که شاید برای بقیه زباله محسوب بشه مثل یه کاور کیت کت که دوران کنکور دوستم روش با روان نویس چیزی نوشته یا یه پاکت سیگار از آبی مربوط به روزی که نوشابه رو با نی آیس پک خورده بودم و خندیده بودیم. نمیدونم این علاقه و حافظه و غصه ی الکیم آخرش کار دستم میده یا چی اما با منه :))

پی نوشت۱ : یه جوری این هفته استرس کشیدم و اذیت شدم از نظر کاری که حس میکنم پنج سال از عمرم کم شد. آبی میگه اینطوری نگو اما خب چطوری بگمش پس؟!

پی نوشت۲ : دیشب توی گوشی موش موشی (لقبیه که از بچگی بهش میدادیم البته هنوزم واسمون کوچولو مونده با ۱۵ سال سن) یه فیلم از خودم دیدم که مال چند ماه پیش بود.تولد یکی از فامیل بود، مست بودم و داشتم با آهنگ یه دختر دارم شاه نداره استاد شماعی زاده میرقصیدم. بنظرم حسش قشنگ اومد. مستی از چهره م مشخص نبودفقط شاید پلکهام یه کم سنگین شده بود. داشتم آروم و سبک میرقصیدم با لبخند و باد آروم میزد تو موهام. کاش میشد این ورژن از خودم رو توی کیفم نگه میداشتم و هر وقت دلم میگرفت میرفتم به اون لحظه.