امروز مینویسم چون هوا ابری و مورد علاقمه و تقریبا وسط پاییزیم. چی میتونه از این نارنجی تر و خوشگلتر باشه؟ دلم میخواد همش برم بیرون و علیرغم اینکه کلی لباس پاییزه و زمستونی دارم، انقدر بخرم که خفه شم! البته احتمالا چون خدا نگرانم بوده پول کافی بهم نداده که خودکشی کنم. (یاد اون کامنتی که وایرال شده بود افتادم که آقایی زیر پست رستوران نوشته بود: خیلی عالی بود. دلستر سرد و یخ خواستم و احتمالا نداشتن برام نوشابه ی سرد فرستادن.) خوشبینی در این حد :))) حالا حتما میگید خب برو کار کن خدا که پول از آسمون نمیفرسته. باید بگم که بله من بدبخت نبودم این دندونها من رو بدبخت کردن. دو ماهی هست که دیگه هرچی کار میکنم میرم دندونپزشکی و تقدیم میکنم و همون خدا رو شکر کلی دندون هست که باید درست بشه و حالا حالاها در خدمتشون هستیم. گویا تمام این سالها که اینجانب خوشدلانه و خوشبینانه مسواک میزدم و گاها برای پاکیزگی بیشتر دهانشویه استفاده میکردم بر باد فنا بوده و جنس ضعیف دندونهام دو بر هیچ سلامتشون رو مغلوب کرده. لذا فوقع ما وقع. راستی بابت تمام توصیه ها و راهکارهاتون ممنونم. شاید موقع نوشتنش فکر کنید لابد خودش میدونه و اینطور حرفها اما واقعا هر یه دونه ش رو وقتی میخوندم کمکم میکرد. الان میتونم بگم که تقریبا به زندگی برگشتم و لااقل از اون گودال عمیق بیرون ایستادم. بقیه ش چاله چوله های زندگیه که غیرعادی نیست. به قول شاعر یه روز شادی یه روز غم، یه روز زیاد و یه روز کم :))
اتفاق مهم دیگه ای که میتونم ازش نام ببرم تیک خوردن یکی از هدفها (رویا ها) ی من و آبی بود. من از نوجوونی عاشق سبک مد و موسیقی و ماشین های کلاسیک و آمریکایی خصوصا حوالی دهه های ۱۹۷۰ و اینها بودم. مامانم همیشه میگفت با این عشقی که تو نسبت به همه چیز اون زمان داری عاشق یه پیرمرد میشی. D: توی صحبتهای اولیه ام با آبی متوجه شدم که علیرغم فاصله سنی ناچیز، پیرمرد خودم رو پیدا کردم! جفتمون توی این مورد اتفاق علاقه داشتیم که بین همسنامون زیاد رایج نبود . بار اول بعد از آشنایی رفتیم یه جایی که یکی از بام های شهر محسوب میشه. دقیقا یادمه که روی سکو و بین دو تا درخت کوتاه و باریک کاج نشستیم و از رویاهامون و خودمون صحبت کردیم. حالا دیشب بعد ازتقریبا یکسال و نیم رفتیم همونجا. جای ما یک زوج دیگه نشسته بودن و حتی ماشینشون هم شبیه ماشین اونموقع ما یه دویست و شش سفید بود. ما اما با رویامون رفته بودیم، با اینکه میدونیم خیلی خرج خواهد داشت (از بنزین تا قطعات و...)، خیلی باید مواظبش باشیم و حتی نمیتونیم هرروز ازش استفاده کنیم ولی دوستش داریم. این بار به جای اینکه به نمای شهر نگاه کنیم فقط به ماشین کلاسیک خوشگلمون و همدیگه نگاه کردیم و ذوق کردیم. مینویسم که یادم باشه براش چه سختی هایی کشیدیم و خواهیم کشید اما دوست داشتن و رویا تموم نمیشه.
مهر ماه امسال خیلی عجیب غریب بود. برعکس همیشه که با برگ ریزون و بارون و هوای یه نموره سرد می اومد و من عشق میکردم بارونی و چکمه بپوشم برم پیاده روی، با سیل عظیمی از اتفاقات اومد که من اگر خیلی هنرمند بودم نهایتا میتونستم بدون فروپاشی روانی بگذرونمشون. (البته بگم که همه اینها باعث نمیشد آرشیو مهر ماه رو از دست بدم. ولی خب اصلا دست و دلم مشغول بود و به نوشتن نمیتونست بره.) خلاصه که فکر کنم پیرو پستم که گفته بودم تابستون زود تموم شه و اینها، سامرجان یه انتقام ریزی از من گرفتن. من همینطوری هم آخر تابستون گیج بودم و در حال تعمیر که مجموعه حوادث و اتفاقات مهرماه شروع شد. یه روزهاییش رو از ته دل گریه کردم، یه روزهاییش رو بلند بلند خندیدم، یه روزهایی فریاد کشیدم و یه روزهاییش استرس داشتم. لابد با خودتون میگید خب طبیعیه. بله طبیعیه اما در حد معقول نه با دوز بالا. هفته دوم مهر که کودکان سرزمینم فوج فوج به سمت مدارس میرفتن؛ برای دومین بار در این سال رفتم به سرزمین چای و برنج و دریا و البته جنگل. ( از همین تریبون اعلام میکنم که هنر سفرنامه نوشتن رو ندارم، برای مشاهده این هنر به سفرنامه های دکتر ربولی مراجعه بفرمایید) به جز روزهایی که دوستان وقتمون رو به خرید و مراکز تجاری مشغول کردن، دو شب تا دیروقت لب دریا پانتومیم بازی کردیم، آتیش روشن کردیم و بلال و سیب زمینی. اینکه میگم دیروقت یعنی ساعت دو شب که دریا یه موج بزرگ داد و همه وسایلمون رو خیس کرد تا با خنده و دویدن خودمون رو به ویلا برسونیم. رفتیم دریاچه الیمالات که قشنگ بود اما شلوغ و شانس قشنگمون بارون نم نم اون روز بود که دریاچه رو قشنگتر کرده بود و زمین رو پر از گل برای روز بعد تصمیم گرفتیم ناهار رو برداریم و بریم جنگل بعد شبیه تمام اون لحظه های شیداییٍ عجیب و غریب با دوستان که بعدها نمیدونی چرا اینکار رو کردی اما اونجا و با دوستهات همه چی درسته؛ از روی نقشه یه جاده جنگلی پیدا کردیم و رفتیم. یعنی نه جاهای معروف و نه حتی جنگل های محافظت شده. جایی به نام « واز». هر چیزی از قشنگی و سرسبزی به همراه مه و ابر این جاده بگم کم گفتم. شبیه قصه ها پیچ میخورد و میرفت توی ابرها و از همه مهم تر نبودن رد پای مسافر و در نتیجه تمیزی و بکر بودن منطقه بود. به رسم قدیم شبیه آقوی همساده بگم که: آقو ما رفتیم و رفتیم و رفتیم تااا جایی که بعد از کوه ها داشتیم میرسیدیم به یه شهر دیگه که اصلا جنگل نداشت و چون از ته راه مطمئن شدیم که حتما ساخته شده دور زدیم و در مسیر برگشت رفتیم پیاده روی و عکس و این حرفها. اون بالا یه گلهای خوشگلی پیدا کردم که عکسش رو میذارم براتون. پنج روز سفر همون روزهای خنده بود که براتون تعریف کردم بابت بقیه ش واقعا متاسفم و امیدوارم توی زندگی هیچ کسی نباشه. البته چون این غمها برام کم بود غم فوت آدمها چه در جنگ چه بیماری و اتفاقات هم اضافه شد :) پایان
نمیدونم حس بقیه به خاطره ها چیه اما برای من حتی خاطره های بقیه ارزشمند و جذابه. خاطره چیه شما بگو حتی گذران روزهای ساده عمر. مثلا یکی از فکرهام همیشه اینه که فلان درخت چه چیزهایی دیده یا فلان ماشین چه جاده هایی رو رفته، چه خنده ها و گریه هایی رو دیده حالا شما تعمیم بدین به همه اشیا و اجسام و جانداران. قابل حدسه آلبوم ها و عکس و فیلم های آرشیوی رو چقدر دوست دارم و با ذوق میبینم اما نکته ای که هنوز برای خودمم خاموشه (دلیلش روشن نیست!) اینه که به همون اندازه ی دوست داشتنشون و ذوق داشتنم غمگین میشم. میدونم شاید فکر کنید چون حس میکنم سنم میگذره و لابد حس پیری و این حرفها که من هم منکرش نمیشم؛ بله گاهی همینه ولی من کلا به خاطرات و چیز میزای قدیمی بقیه هم همین حس رو دارم. حس دوست داشتن زیاد همراه با غم. نزدیکام میدونن که اصلا حافظه ی عددی خوبی ندارم یعنی بصورت واضح تمام ارقام و تاریخ تولدها و کارهایی که باید انجام بدم رو فراموش میکنم. سر همین انقدر غذا سوزوندم که نمیدونین. برعکس بصورت غریبی بعضی خاطرات و اتفاقات رو با جزئیات تمام به یاد دارم که برای بقیه عجیبه چون اصلا یادشون نیست. حس میکنم خدای جمع کردن «خاطرات بی اهمیت برای بقیه» شدم. کلی ورق پاره دارم که دوران تحصیل سرکلاس دست به دست میشد و یادآوری اون خنده ها. آزمونهایی که تمام گوشه و کنارهاش پر از شعره. عکسهایی که خراب شده بودن و کسی منتشرشون نکرده بود. وسایل معمولی و ریزه میزه که شاید برای بقیه زباله محسوب بشه مثل یه کاور کیت کت که دوران کنکور دوستم روش با روان نویس چیزی نوشته یا یه پاکت سیگار از آبی مربوط به روزی که نوشابه رو با نی آیس پک خورده بودم و خندیده بودیم. نمیدونم این علاقه و حافظه و غصه ی الکیم آخرش کار دستم میده یا چی اما با منه :))
پی نوشت۱ : یه جوری این هفته استرس کشیدم و اذیت شدم از نظر کاری که حس میکنم پنج سال از عمرم کم شد. آبی میگه اینطوری نگو اما خب چطوری بگمش پس؟!
پی نوشت۲ : دیشب توی گوشی موش موشی (لقبیه که از بچگی بهش میدادیم البته هنوزم واسمون کوچولو مونده با ۱۵ سال سن) یه فیلم از خودم دیدم که مال چند ماه پیش بود.تولد یکی از فامیل بود، مست بودم و داشتم با آهنگ یه دختر دارم شاه نداره استاد شماعی زاده میرقصیدم. بنظرم حسش قشنگ اومد. مستی از چهره م مشخص نبودفقط شاید پلکهام یه کم سنگین شده بود. داشتم آروم و سبک میرقصیدم با لبخند و باد آروم میزد تو موهام. کاش میشد این ورژن از خودم رو توی کیفم نگه میداشتم و هر وقت دلم میگرفت میرفتم به اون لحظه.
یعنی تیرماه امسال برای اینجانب به کلی ماهی برای (ویرایش شده: ملاقات و دیدار) با اعضای محترم کادر درمان در تمامی رشته ها و زمینه ها بود لذا از اینکه الان نسبتا (اگر کبودی بزرگ ۳×۷ روی ساعدم رو به حساب نیارم!) سالمم خدا را شاکرم.از همین تریبون از تمامی دکترهای داخلی و عمومی، اورژانس بیمارستان و پرستاران و دنداپزشک محترم کمال تشکر رو جهت اعتلای سلامتی اینجانب (که البته در ازای مقادیر نسبتا زیادی پول مجددا اینجانب بود) دارم. البته از اون پرستاری که آنژیوکت رو بد از دستم کشید و الان دستم جوری کبوده که از سیاهی رد کرده یه مقدار دلگیرم که خب فکر نمیکنم زیاد در کار جهان هستی و ایشان تاثیری داشته باشه پس هیچی.
از طرفی انقدر هوا گرمه که عملا دلم نمیخواد پام رو از خونه بیرون بذارم و غالب اوقات کارهام رو به فرداهای روشن موکول میکنم و دیگه هرچی غر برای تیرماه بزنم کم گفتم! من نمیدونم تابستونهای گذشته رو به چه شکل گذروندم اما این تابستون اگر من رو نکشه فکر نکنم قوی ترم هم کنه. میخوام برم کلاس ورزش اما همزمان دلم نمیخواد چون گرمه یا مثلا میخوام برم شنا اما چون تابستونه شلوغه و واقعا درود بر پاییز و زمستان زیبا و خلوت. شنای تابستون فقط همین استخرهای باغ خوبه که میدونی تمیزه و کی داخلشه اما خب مشکلاتی مثل آفتاب سوختگی و زغال شدن هم در پی داره.
پی نوشت اول: روز آخری گفتم حسابی غر بزنم و بگم خوشحالم تیر تموم شد و مرداد میاد با اینکه شاید گرمتر باشه و اینکه خدایاااا من واقعا برنمیتابم گرما رو. پس چی بود میگفتن تابستون کوتاهه و اینها؟
پی نوشت دوم: این ماه تجربه کردم که هروقت دارو گرفتم به دستور داروخانه برای مصرف داروها توجه نکنم و حتما دوباره دارو ها رو به دکتر نشون بدم و از خودش دستور بگیرم زیرا نزدیک بود اوردوز کنم اون هم نه از مخدر و اینحرفها؛ از پروفن و سفکسیم و کدئین.
پی نوشت سوم: خدایا جانم کاش میتونستم شبیه این خارجکی ها شاد بنویسم یه بلیط برای Barbie اما نهایتا میتونم شما رو شکر کنم که یکی دو روز دیگه نسخه دزدیده شده ش (خصوصا رایان جانم) رو از قاب تلویزیون و لپتاپ ببینم . ( به نولان خیانت نکردم و حتما Oppenheimer رو می بینم اما اول Barbie ، دوم Barbie و سوم Oppenheimer
حس میکنم شدم آقوی همساده. هر جا میرم به جای یه سفرنامه شیک و پر آرامش و برنامه ریزی ، یه سری اتفاقات عجیب غریب برای تعریف کردن دارم! آخر هفته پیش مطابق معمول خانواده مادریم میخواستن قرار باغ بذارن که یکی گفت بیاین بریم یه جای خوش آب و هوا، باغ که همیشه هست. و حتما میدونین وقتی این صحبت پیش میاد همه میشن طبیعتگرد و عاشق محیط زیست و حیات وحش و اهل. فقط یه لطفی کردن یه خونه باغ ویلایی گرفتن از پیش. وقتی رسیدیم انقدر گرم بود که گفتیم آقا تو رو خدا به ما کولر بده :( ما گناه داریم، پخته میشیم. بعد از خنک شدن هوا و بهبود شرایط به زندگی پرداختیم تاااا شب. مطابق معمول خانومها اومدن وسط بازیهای آقایون (یعنی اگر هزارسال کنار هم باشن یه دست پاسور[ ورق؛ همونی که همراه عرقه] براشون کافیه :|)که پاشین بریم یه راهی بریم و این پشت یه کوهه بریم بالا و اصلا این ساعت رو بذارید روی میز بگید برای ما گذاشتید و شما ما رو دوست ندارید و همه ش بازی میکنین و اینطور صحبتها که همه همراه شدن. با فاز توریستی و کوهنوردی رفتیم که دیدیم عه مسیر کوه آسفالته! گفتیم بهتر همین رو راحت میریم. هرچی میرفتیم بالاتر به طبع تاریکتر و خلوت تر میشد تا نوک کوه. که یه ماشین دیدیم و یه پارک. گفتیم ایول واقعا اومدیم همون کوهی که نه تنها عقاب تاب داره، بلکه تاب آدمیزادی هم داره؛ آی بله. سرخوش و خوشحال به سمت پارک (خدا شاهده فقط یه دونه تاب فلزی دوتایی بود و یه سرسره آهنی تقریبا زنگ زده بعد من بهش میگم پارک!) میرفتیم که ماشینه دور زد. دور زدن همانا و روشن شدن قسمت کناری پارک همانا. واقعا نمیدونم به این ایده ی سمی چه کسی جامه ی عمل پوشونده بود که روح اهل قبور در کنار پارک میتونن به آرامش برسن! حالا گیریم که اونها هم آرامش رو بغل کردن، اون طفل معصومی که اومده پارک چی؟! طفل معصوم هم هیچی؛ والدین بدبخت چی؟!! به هر جهت بخاطر تاریکی خیلی زیاد و البته دلیل صادقانه ی ترسیدن عکس نگرفتیم اما دلیل نمیشد که تاب بازی نکنیم. یه کم تاب ارواح خوردیم و برگشتیم.
بعدش هم بدو بدو برگشتیم و به خودمون قول دادیم هیچوقت شب به طبیعت و ورزش و هوای خوب واکنش نشون ندیم. وقتی هم کلا برگشتیم کاشف به عمل اومد که یه حشره من رو گزیده و اطراف گزیدگی سیاه و کبود شد. رفتم دکتر فرمودن خانوم شما لطف کن طبیعت نرو. دیگه این تیر آخر بود.
+ اینجا رو تقریبا به آبی لو دادم! البته آدرس ندادم و چون هم قبلا و هم بعد از اعتراف گفتم که شخصیه و دوست دارم پنهون بمونم؛ گفت احترام میذاره و نمیاد دنبالش. اما اسمهامون رو میدونه. خداااا من دوست دارم پنهون بمونم. چرا انقدر زود گول میخورم آخه؟!