لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

خاطرات محال شماله یادم بره!

هر بار که پست های سفرنامه دوستان رو میخوندم خیلی غبطه میخوردم که به به ببین لیمو دو سال بعد که دیگه یادت نیست حتی سال 1401 وجود داشته میان پست سفرنامه رو میخونن و خاطراتشون زنده میشه. پس به خودم قول دادم که پا جای پای بزرگان بذارم و من هم یه نیمچه سفرنامه بنویسم اما فراموش کرده بودم که دست تقدیر خیلی پرقدرته. از اوایل سال توی خانواده زمزمه یه سفر دسته جمعی به یاد گذشته ها بود و بالاخره زمان دقیقش مشخص شد و عدل افتاد وسط شلوغ ترین و پر استرس ترین روزهای کاری من! طوریکه من یکسره آنلاین و لپتاپ به دست گوش به زنگ بودم که اگر زنگ زدن راهشون بندازم. بگذریم خلاصه هر طور که بود این سفر شروع شد اما چیزی که باعث شد این تیتر رو بزنم و بنویسم اتفاقیه که افتاد و انقدر برام غیرطبیعی بود که کل خاطرات سفر یک طرف و این یک طرف.

تمنا: شما را به خدا اگر ماجرا برایتان آشنا بود و حس کردید مرا میشناسید به خودم مراجعه کنید و اینجا رو لو ندین مرسی. 


ادامه مطلب ...

غنچه روی شاخه میگه: باز بهار اومد!


اگر کلمات و نوشتار این اجازه رو میداد دوست داشتم پست رو با یک نفس خیلی خیلی خیلی عمیق شروع کنم؛ نفسی که از اعماق قلب و وجود و روح و حتی ذهنم میاد!

 هفته ای که گذشت بدون اغراق جزو پرتنش ترین هفته های زندگیم بود. از لحاظ کاری به مشکلی برخوردم که در واقع گره کوری بود که دو نفر دیگه در طول یکسال زده بودند و حالا توقع داشتند من با رمز بیبیدی بابی دووو طی یک هفته بازش کنم. تمام استرس و فشار و تنش و هرچی که اذیتم کرد رو بذارم کنار این ماجرا برام تبدیل به درس بزرگی شد. همیشه به یادم میمونه که همکاری با مدیر مستقیم ممکنه باعث شه که اون هم با من همکاری کنه اما قطعا و حتما قبل از اینکه کار بیخ پیدا کنه باید با مدیران ارشد در میون بذارم. اینطوری لااقل زمان وقوع رخداد این فشار تقسیم میشه و من مجبور نیستم تمام این بار رو خودم تنها بکشم.بجز این مورد، وقتی با یک زونکن توی دستم از آسانسور تا اسنپ رو بخاطر حل مشکل مربوطه میدویدم به این فکر کردم که این هفته شبیه تمام افرادی بودم که همیشه بخاطر سکوت سرزنششون کرده بودم. مشابه خانمهایی که عیب های شوهرشون رو بیان نمیکنن به اسم آبرو  و بعد از چند سال با توجه به درون ریزی غم ها نهایتا کاری که از اول باید انجام می شده رو انجام میدن اما با کوله باری از بیماری.

+ امروز برای امضا باید سراغ فردی میرفتم (بخونید باید میومد امضا میزد اما چون .... من مجبور به رفتن شدم)  که نسبتا منصب بالایی داشت. وقتی وارد این رشته شدم میدونستم محیط کاریش نسبتا خشکه اما تا این حد تصور نمیکردم. امیدوارم هیچوقت شبیه ایشون نشم :)

خلاصه که

 درس 1: کاری که قراره انجام بشه رو حتی شده به زور انجام بده و نگذار به اصطلاحا دقیقه نود برسه.

درس 2: سکوت نکن. تو موظف نیستی بار این دنیا رو تنها بکشی.

ستاره مُردگی


سلام صدای من رو از بالاترین شاخه درختم میشنوید. نه اینکه تصور کنید خیلی انرژی داشتم و خوشحال بودم که به سرم زده قله‎ها رو فتح کنم، نه؛ برعکس عمیقا غمگین، افسرده حال و پژمرده و دلتنگم. دلیل این بالا نشستنم هم فقط و فقط برای دیدن غروب خورشیده چون همونطور که اکثرا میدونید " هر چقدر بیشتر دلت گرفته باشه بیشتر غروب خورشید رو میبینی" اینجاست که آرزو میکنم من هم روی اخترک ب 612 بودم و میتونستم با جلو کشیدن صندلیم روزی چندبار غروب رو ببینم.

بیشتر از هر چیزی از خودم دلگیرم چون خیلی وقت بود که با خودم عهد کرده بودم توقعی نداشته باشم، که دوستی ها از نامشون مشخصن: افرادی که دوستشون دارم. که اگر چیزی هست حس قلبی من باشه نه انتظار رفتار متقابل. اما در مقابل تمام این باورها دیروز عهد و دلم با هم شکست.

شاید هر آدم دیگه‎ای این کار رو کرده بود عصبانی میشدم، اعلام ناراحتی میکردم و هرچیزی اما در مقابل دو کلمه از زبون یک دوست قدیمی و صمیمی چنان لال شدم که سرم از کلمات خالی شد. من فقط ازش خواسته بودم که به دعوت میزبان عصر در جمع دوستان قدیمیمون حضور داشته باشه. تنها زبونم چرخید که در مقابل توهینش خداحافظی کنم و بگم روزی که حالش بهتر باشه صحبت میکنیم!  فکر کنم از همونجا شروع شد و انگار دنیا رنگهاش رو از دست داده بود. انگار وسط دشت تصویر معروف ویندوز ایستاده بودم اما خشکیده، پر از تنهایی. هرچقدر نگاه میکردم کسی نبود و هیچ کس اندازه خودم نمیدونه که چقدر از تنهایی میترسم. عصر  به جمع صمیمی و قدیمی دوستانم  سر زدم و در کمال حیرتم دوست داشتم وسط میز شام بزنم زیر گریه. انگار که اون دشت بیکران تنهایی روی قلبم بود که من رو نخواستنی  میکرد. میخندیدم، میخندوندم اما اون من نبودم. حرفهایی که گفته میشد عین کشیدن چاقو رو تن درخت در ذهنم ماندگار میشدن در حدی که شب هم خواب آشفته‎ای داشتم. از خودم میپرسم : چرا به خودشون اجازه میدن قضاوت کنن؟ نظر بدن؟نظر قلبیم رو خراب کنن و سعی کنن زندگی خودشون رو الگوی من قرار بدن؟ و جواب میدم: دوستم دارن، شاید حس میکنن در معرض خطرم، شاید...

پ.ن: آبی تماس گرفت و منِ سردرگم در نهایت دلتنگیم حرفی زدم که از قلبم نبود و متضاد با احوالاتم بود. انگار اصلا اون من، من نبود؛ یک برآیند از کل دیروز با تمام شکستگی‎ هام بود.


و میدونید دلم میخواد غروب خورشید رو ببینم، چندین و چندبار....

فیلم ؛ دیدن یا ندیدن، مسئله این است.


تا حالا پیش اومده که بگین کاش فلان فیلم رو نمیدیدم؟ یا اینکه یه فیلم رو بارها ببینین؟

معمولا آخر هفته سعی میکنم حداقل دو تا از فیلمهای لیست فیلمهایی که باید ببینم رو ببینم. این هفته نوبت رسید به se7en که اگر ندیدین حتما پیشنهادش میکنم. بعدی فیلم the ides of march  که موضوعش جالب بود و mortdecai  با بازی زیبای جانی دپ. هر سه فیلم تقریبا خط معمایی مورد علاقم رو داشتن اما اولی و آخری بیشتر.

در کنار هالیوود جان، تقریبا یک ماه بود که دنبال فرصت بودم به سینما برم  و فیلم  مجبوریم ساخته رضا درمیشیان رو ببینم تا اینکه دیروز بصورت آنلاین اکران شد و من خوشحــــــال شروعش کردم اما متاسفانه ویران شدن این خوشحالی دیری نپایید. من شخصا علاقمند به فیلمهای اجتماعی ام اما این فیلم به قدری سیاه ساخته شده که رسما از شدت اغراق حس میکنید جناب آقای ویکتور هوگو باید به زندگی برگردند و بینوایان رو با کمک این نویسنده بازنویسی کنند! در کنار این ماجرا اصلا با فیلمبرداری نتونستم رابطه خوبی برقرار کنم و در نهایت لیمویی بودم که فیلم رو نیمه کاره رها کردم و اعصابم رو نجات دادم.


پی نوشت: مشغول غر زدن بودم و سعی داشت آرومم کنه و پادرمیونی  میکرد که کارگردان رو ببخشم!

 برای ختم ماجرا گفتم : شاهد باش که هیچوقت حتی دیگه یک دقیقه از وقت عزیزم رو برای تماشای فیلمهای این کارگردان هدر نمیدم!!

در جوابم با جدیت تمام گفت : واقعا هم. حیف اون چشمها.

و داستان فراموش شد

یه سکانس خاطره

- عینکت رو میشه برداری؟

+ باشه.

-خب چرا چشماتو میبندی؟! میخوام ببینمشون.

+آخه وقتی عینکی ها ، عینکشون رو برمیدارن تا چند دقیقه چشماشون ریزه.

- مگه گفتم میخوام ببینم چه شکلیه؟ فقط میخوام ببینمشون.

+چرا؟ (با خنده)

-می خوام فراموششون نکنم و یادم بمونه تا برگردی.

+(زیر لب) من که یادم میمونه ، عمرا یادم بره.

- خب تو حافظه ات قویه، من زود از  یادم میره. (با لبخند)

+( از اون نگاه ها و دوباره یه حرف نامفهوم زیرلب)