لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

زوال اطلسی ها

چند روزه که درونم ساکته. برخلاف ظاهرم که میخنده و کار میکنه و مهمونی میره از درون خالی ام. شبیه عروسک های چینی که قبلا گوشه ی خونه ها بود. ضربه که میخورد و یه تیکه ش میشکست تازه میدیدی چقدر خالیه.  به ذهنم رسید که بنویسم. ذهنم؛ شبیه یه برهوته با ماسه های نرم سفید. از توی فیلترش حتی نور خورشید رو هم نمیبینم. اتفاقات و آدمها دورن، خیلی دور. نقطه هایی که بحث میکنن، میخندن، تفریح میکنن، نقشه میکشن و... . عمیقا خسته ام از این مبارزه نابرابر با مشکلات، از این بی عدالتی توی زندگی ها. از اینکه درست ترین آدمی رو که میشناسم بهترین شب زندگیش خراب میشه اما یکی از بدترین  آدمهایی که دیدم، خوشبخت و موفق میشه. از اینکه هرچقدر تلاش میکنی که زندگیت رو خودت بسازی باز هم یه اتفاق از آسمون نازل میشه و همه چیز بهم میریزه. انگار هربار بهت نشون میده هیچ قدرتی نداری. دوست دارم این روز طولانی توی ذهنم تموم بشه و شب بیاد. آسمون صاف بشه و ستاره ها رو ببینم. دوست دارم دوباره زندگی شروع بشه. سختی ها رو پشت سر بذارم و همه چیز عادی باشه.میدونم که بچگانه ست حتی وقتی دوباره میخونم پست رو دلم نمیخواد منتشرش کنم. با خودم میگم خب که چی؟ اینهمه غر زدن و حال بد به بقیه دادن چه فایده ای داره؟ اما خودم میدونم که نوشتن سبک ترم میکنه. انگار یه بار سنگین از دوش ذهن مدام در حال فعالیتم برداشته میشه و صدای پووف گفتن عمیقش رو میشنوم که همزمانه با پاک کردن صورتش با یه دستمال پارچه ای بعد از چند روز کاری سخت. :)

پی نوشت:  فعلا تنها راهی که به ذهنم رسیده کمتر خبردار شدن از زندگی دیگرانه که نه ببینم حالشون خوبه نه بد! فکر کنم راه مسخره ایه و قطعا یک نوع فراره اما بصورت جدی الان در توان خودم نمیبینم که بخوام روی علت رخ دادن چنین موضوعاتی یا مقایسه ی خودم و شرایطم با دیگری یا حتی کارهایی که از دستم برمیاد و میومده، تمرکز یا حتی دلسوزی کنم. شاید روزهایی آرومتر و کم مشغله تر بهش فکر کردم.

 باشد که اندکی رستگار شوم. :))


حریق سبز

شبیه اون تبلیغه شدم که هی میگفت این چیه، اون چیه؛  بعد میگفتن تازه بیناییش رو به دست آورده. انگار یهو به خودم اومدم و دارم میبینم عه چقدر فلان حس عجیبه. چقدر فلان کار سخته. چقدر مشکلات آزاردهنده ست. اصلا من چطوری تا اینجای زندگی اومدم؟ یعنی همین من بودم که اتفاقهای بدتر از این رو هم پشت سر گذاشتم؟! دلم میخواد برم یه جایی فقط برای یه هفته مغزم رو خاموش کنم. یعنی اصلا نتونه فکر کنه به هیچی. خب مسلما میدونم چنین چیزی ممکن نیست حتی اگر توی کما هم باشم بازم هیچی نمیفهمم که دارم استراحت میکنم پس کنسله، این مغز ول کن ما نیست. تمام این افکار هم زیر سر خودشه. فکر چیه همین کلماتی که من مینویسم و شما میخونید هم کار خودشه.( اُف بر تو خب؟ کلی از ساعتهای روزم رو میگیری آخرش هم شاکی میشی که چرا استراحت نداری!) دیگه غرغرهام رو که رد کنم باید بگم آخیش دیروز باد خنک اومد بالاخره. یعنی زندگی هنوز هست و میگذره. درختها تغییر میکنن و تم دنیا هم عوض میشه. هوا زود تاریک میشه. بوی پاییز میاد و مولکول های تن و ذهنم شروع به تبدیل میکنن؛  منم دوباره به شکل آدم درمیام. D:  به دوستهام سر میزنم و خلقم و تغییر میکنه. مدام کلیپهای آشپزی میبینم، کتابهای نخونده رو شروع میکنم. ذوق بیشترم برای بیرون آوردن لباسهای پاییزه ست با اون رنگهای دلپسند من. با ماشین  چرخیدن و هوای خوشگلی که میخوره توی صورتم با شنیدن آهنگ. خوردن خوراکی های خوشمزه گرم که توی سرما میچسبه به جون آدم و صدها تفریح دیگه که بخاطر گرما قفلشون کرده بودم.. خلاصه که به به. من از اول شهریور بدو بدو رفتم تو کوچه منتظر پاییز :))


پی نوشت: این منم وقتی اولین بار آبی رو دیدم، یا شاید هر بار میبینمش! تا اولین فرصتی که دوباره حرصم بده و به حالت عادی دربیام.