لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

نوبهار

هیچوقت توی زندگیم برنامه ای برای شروع سال ۱۴۰۳ نداشتم. یعنی شاید بارها در مورد سالهای مختلف فکر کرده باشم و خیالپردازی اما بصورت عجیبی این عدد برام غریبه به نظر میرسه. البته خب زندگی هیچوقت منتظر ما و برنامه ریزیمون نمی مونه پس سال نو مبارک :)

نو شدن سال برای من بوی آبرنگ و مداد شمعی و مداد رنگی هامه وقتی شب عید برای هر کسی یه تخم مرغ مخصوص رنگ میکنم و روش نقاشی چیزی که دوست داره رو میکشم. بوی سبزه ست که دل آدم رو به هم میزنه اما همزمان دلت هم نمیاد بندازیش بیرون. بوی سرکه ست که جزو سین های اصلی نیست اما وقتی چیزی کم میاد کارمون رو راه میندازه. حس اون لحظه ی سال تحویل با خانواده ، دور سفره ست که شمارش معکوسه و همه تو دلشون ریز ریز آرزو میکنن. بوی هواست. میدونید چی میگم؟ انگار هوا بوی بهار میده. هنوز نه شکوفه ها درست حسابی باز شدن نه درختها سبز اما عطرشون توی هوا پخشه. اون لحظه ای که قبل و بعدش تفاوت آشکاری ( به جز عیدی های دریافتی در جیب ) ندارن ولی خود اون لحظه قلبت رو به ضربان میندازه. برای من که دنبال قطره قطره شادی میگردم، نوروز یه کوزه آب خنک و گواراست.

از ته ته ته قلبم برای هممون آرامش، خوشی و سلامتی میخوام برای سال جدید.(یعنی اینطوری که  باکس پیامها همیشه پر باشه و همه از سفرها و شادی ها و جشنهاتون نوشته باشین و من باز وقت نکنم و هر روز بدو بدو بخونمشون تا زیاد عقب نمونم :))) ) در ضمنِ تبریک، باید بگم که بابت دیر رسیدنم شرمنده ام. درگیر یکسری موقعیت استرس زا بوده و هستم که امیدوارم به میمنت سال جدید مثل همیشه به سلامت بگذرم ازشون تا به شکوفه ها و باران برسونم سلام گون طفل معصوم رو.


پی نوشت: این تعطیلات که به چشم بر هم زدنی گذشت. فقط تونستم چندتا فیلم ببینم.  Northanger Abby که از روی رمان نوشته شده و شبیه غرور و تعصب و اِما و... با تم کلاسیک بود. Poor Things که تلاش شده بود فلسفی باشه اما بنظرم باگ زیاد داشت. البته طراحی صحنه و لباسش رو خیلی دوست داشتم! The Taste Of Things  به پیشنهاد ثمر عزیزم که خیلی خوش رنگ و لعاب بود خصوصا با بازی ژولیت بینوش جان که روح داده بود به فیلم. ( البته کلی غر زدم چون بنظرم غذاهاشون زمانبر بود و به ذائقه ی من هم نمیخورد. هر دو دقیقه میگفتم همین رو فسنجونش میکردی مرد) بعد رفتم سراغ میازاکی عزیزم و یکی از آثارش رو از بایگانیم کشیدم بیرون My Neighbor Totoro  که نیاز به توضیح نداره. مثل همیشه خوب و ملایم با درس اخلاقیات و پایان خوش. و  حکایت دریا که نمیدونم بنظر من مصنوعی می اومد یا خوب درکش نکردم اما بسیار چشم نواز بود و دلم هوای دریا کرد.

پی نوشت ۲: دو بار رفتم سینما تمساح خونی و بی بدن. تمساح خونی با توجه به کمدی های دیگه خوب بود. لااقل ماجراش باور پذیر بود برای خندیدن هم روی شوخی های کثیف حساب باز نکرده بود. بی بدن هم که همون داستان غزاله و آرمان بود که اتفاقا بنظرم خیلی مصنوعی  و سرسری بهش پرداخته بود. شخصا همون موقع مطالب و اخباری که راجع بهش میخوندم خیلی با جزئیات تر بود.

با ستاره ها

تقریبا دو هفته ست که این دور و بر نبودم. اینجا نبودم اما هزاران کلمه و پست توی سرم با خودم صحبت کردم. هزاران دقیقه و میلیونها ثانیه رو بلعیدم و زل زدم به پرواز پرنده ها توی برف، عقربه ها و تیک تاک ساعت یا حتی لاستکیهای ماشین ها و اون صدای حاصل از اصطکاکشون با آسفالت. نمیدونم جمله ی ثمر عزیزم بود یا اِلفی یا یکی دیگه از دوستان که لابد به نوشته هاش معتادم و مدام میخونم (یه کم شرمنده ام که دقیقا خاطرم نیست) اما این چند روز برام نمود عینی داشت که حقا انسان بنده ی هورمون هاست. روزها با انرژی و کار شروع میشدن بعد کم کم انگار خورشید به گلوله برفی بتابه، غم و غصه آبم میکرد. ظهر ها تا خونه گریه می کردم (نه همیشه). عصر ها به ورزش یا خواب میگذشت و شب ها به دیدار آبی، مهمانی، خرید یا کارهای واجب برای زندگی. حتی محض رضای خدا نتونستم یک فیلم ببینم یا کمی از کتابم رو بخونم. نه اینکه وقت نباشه، جان نبود. دو روز پیش که برمیگشتم خونه توی سکانسی از زندگی گیر کردم. سرما استخوانهام رو میسوزوند، یکی از والس های محبوبم رو میشنیدم و قبلش به قرار هرروز مقادیری اشک هم ریخته بودم که جاش رو پوستم سوزش ناچیزی داشت اما حس میشد. یه پراید دیدم که سپرش شکسته بود و ابرهای داخلش (اسفنج مانند) دیده میشد. با خودم فکر کردم که چرا میگن کاش مردم هم دانه های دلشان پیدا بود؟ مگه نمیدونن اون انار متشابه هم میشکنه تا دونه هاش دیده میشن؟ این سپر بی نوا هم شکسته و برف میره تو عمق جونش که من می بینم. مردم فقط میخوان دل و جیگرت رو ببینن، فقط میخوان معما حل بشه. براشون مهم نیست شکسته باشی، فقط میگن اوه نمیدونستیم توی سپر ابر هست مثلا. یا اوه چه جالب دونه های این اناره سفیده. بعد احساس کردم که خُل شدم. ایستادم توی سرما ها و دارم مردم رو قضاوت میکنم در حالیکه خودم هم برای عابر اون طرف کوچه مردمم.  این حس امروز صبح هم باهام بود، وقتی داشتم فکر میکردم کاش فرار کردن مقصد نداشت. یعنی میدونید کاش برای فرار کردن فقط مبدا لازم بود، همین که میدونستی از اینجا میخوای بری کافی بود. یهو با یه ساعتی که حتی رُند هم نبود همه چیز رو ول میکردی و میرفتی. البته شاید این فکر از خُل بودن نباشه. بعضی وقتها خیلی از زندگی میترسم اما بعد که به خودم میام میبینم پررو پررو دارم ادامه میدم انگار که قبلا دوره اش رو هم دیدم!

دیروز رو مرخصی گرفتم. سه تا فیلم دیدم (پله ی آخر، شاعر زباله ها و The immigrant) و چند فصل کتابم رو خوندم. سفرنامه ی یک استاد دانشگاه ست که دکترای ادبیات داره و سال ۶۴ ه.ش از طرف دانشگاه به انگلستان رفته. جالبه و خیلی من رو به یاد دکتر ربولی میندازه.دلیل علاقه ی بیشترم هم اینه که نسخه اولیه ش دست منه با برگه های کاهی که از بین کتاب های دست دوم یک دستفروش پیدا کردم؛ آخه من شیفته ی کتاب های خونده شده ی قدیمی ام.

شاید شاید شاید

یک ربع ساعت از تموم شدن تماشای فیلم "در دنیای تو ساعت چند است؟" میگذره و من با تناوب و تکرار ترانه متن فیلم (که به گمونم یه کاور شمالی زیبا از آهنگ Quizás آندره بوچلی عزیزم هست) این پست رو مینویسم. این فیلم آنچنان برام تاثیرگذار بود و من رو به گذشته برد که خواب عصر نازنینم رو با رغبت فداش کردم و واقعا کمتر وقتی چنین از خود گذشتگی در من پدیدار میشه. این فیلم من رو به یاد چندین باری که گلی بودم و فرهادهایی که دیدم انداخت و یکی از همه بیشتر چون حتی انتهای فیلم هم شبیه آخرین صحبتم باهاش بود. گیله گل خیلی من بود چون عاشق فرانسه و تمام ضمایمش بودم، سرم به کار خودم بود اما از گفتگو و لبخند زدن به دیگران خسته نمیشدم. درس میخوندم و همزمان دنبال موسیقی و هنر بودم. گاهی که عصبانی میشدم همینقدر تند و تلخ بودم و بعدش پشیمون اما عذرخواهی نمیکردم؛ فقط دوباره لبخند میزدم. فرهادی که مدنظرمه یکی از دوستان خانوادگی بود که اختلاف سنی ناچیزی هم با من داشت. مدتی در محل کار سابق من مشغول بود، کم حرف و بسیار آروم بود. اکثرا بعد از اتمام ساعت کاریش چند دقیقه ای پای میز من می ایستاد و در حد دو سه جمله کوتاه صحبت میکرد اگر هم حرفی نداشت ناظر صحبت و شوخی من و همکاران بود و الان که فکر میکنم به یادم میاد که میگفتم : چرا نمیری خونه؟ یا مگه دیوونه ای بیشتر می ایستی؟ هیچ صحبتی نبود اما نگاه و توجهاتش حتی دوست خانوادگی مشترکمون رو هم مطلع کرده بود. میون همکارام هم رفته بود توی لیست اونهایی که میان بهم پیشنهاد بدن و بعدش اوت میشن. که البته برعکس بقیه هیچوقت واقعا توی این لیست نرفت. دو سال بعد به دلایل مختلفی استعفا دادم که موافقت نشد و به شعبه دیگری منتقل شدم. یک روز پیک برام بسته ای آورد که ارسال کننده ناشناس بود. همکارام جمع شدن که بازش کنم و هر کس حدسی میزد. جعبه ی نسبتا بزرگی بود که هرچی باز میکردم داخلش یک جعبه کوچکتر و گل بود. در نهایت یک نوشته تک خطی به زبون انگلیسی بود در وصف عمق چشمهام. هر چه جستجو کردم فرستنده پیدا نشد. حتی بنا بر حدس و گمان تعدادی از مظنونین به همکاران و دوستهای سابق هم سپرده بودم.پیدا نشد و بعد از مدتی فراموش کردم. طی سالهای بعد چندباری دیدمش در حد سلام و احوال پرسی و یکبار که صحبت طولانی شد گفت کار من بود. وقتی از دلیلش پرسیدم گفت دلیلش همون تک خط بود. دلیل تمام ایستادن هام تماشای موهات که به شکل عجیبی خوشگل میبستی! بود و چشمهات. پرسیدم چرا همون موقع نگفتی؟ گفت زیبا بود همه چیز و نمیخواستم خرابش کنم و همین. دیگه صحبتی نکردیم و ندیدمش :)


پی نوشت: ترانه و ترجمه آهنگ رو اینجا براتون میذارم. یکی از موسیقی های محبوب منه.

تابستون کوتاهه؟!

یعنی تیرماه امسال برای اینجانب به کلی ماهی برای (ویرایش شده: ملاقات و دیدار) با اعضای محترم کادر درمان در تمامی رشته ها و زمینه ها بود لذا از اینکه الان نسبتا (اگر کبودی بزرگ ۳×۷ روی ساعدم رو به حساب نیارم!) سالمم خدا را شاکرم.از همین تریبون از تمامی  دکترهای داخلی و  عمومی، اورژانس بیمارستان و پرستاران و دنداپزشک محترم کمال تشکر رو جهت اعتلای سلامتی  اینجانب (که البته در ازای مقادیر نسبتا زیادی پول مجددا اینجانب بود) دارم. البته از اون پرستاری که آنژیوکت رو بد از دستم کشید و الان دستم جوری کبوده که از سیاهی رد کرده یه مقدار دلگیرم که خب فکر نمیکنم زیاد در کار جهان هستی و ایشان تاثیری داشته باشه پس هیچی.

از طرفی انقدر هوا گرمه که عملا دلم نمیخواد پام رو از خونه بیرون بذارم و غالب اوقات کارهام رو به فرداهای روشن موکول میکنم و دیگه هرچی غر برای تیرماه بزنم کم گفتم! من نمیدونم تابستونهای گذشته رو به چه شکل گذروندم اما این تابستون اگر من رو نکشه فکر نکنم قوی ترم هم کنه. میخوام برم کلاس ورزش اما همزمان دلم نمیخواد چون گرمه یا مثلا میخوام برم شنا اما چون تابستونه شلوغه  و واقعا درود بر پاییز و زمستان زیبا و خلوت. شنای تابستون فقط همین استخرهای باغ خوبه که میدونی تمیزه و کی داخلشه اما خب مشکلاتی مثل آفتاب سوختگی و زغال شدن هم در پی داره.

پی نوشت اول: روز آخری گفتم حسابی غر بزنم و بگم خوشحالم تیر تموم شد و مرداد میاد با اینکه شاید گرمتر باشه و اینکه خدایاااا من واقعا برنمیتابم گرما رو. پس چی بود میگفتن تابستون کوتاهه و اینها؟

پی نوشت دوم: این ماه تجربه کردم که هروقت دارو گرفتم به دستور داروخانه برای مصرف داروها توجه نکنم و حتما دوباره دارو ها رو به دکتر نشون بدم و از خودش دستور بگیرم زیرا نزدیک بود اوردوز کنم اون هم نه از مخدر و  اینحرفها؛ از پروفن و سفکسیم و کدئین.

پی نوشت سوم: خدایا جانم کاش میتونستم شبیه این خارجکی ها شاد بنویسم یه بلیط برای Barbie اما نهایتا میتونم شما رو شکر کنم که یکی دو روز دیگه نسخه دزدیده شده ش (خصوصا رایان جانم) رو از قاب تلویزیون و لپتاپ ببینم . ( به نولان خیانت نکردم و حتما Oppenheimer رو می بینم اما اول Barbie ، دوم Barbie  و سوم Oppenheimer

شکلِ حالِ ژوکوند بی لبخند

دیروز رو اگر به عنوان یک روز عادی در نظر بگیریم صبح با استرس شروع شد تبدیل به غم شد تا ظهر تبدیل به ناراحتی ، بعداز ظهر عصبانیت، عصر خنده، شب دلتنگی و بامداد با بی حسی به پایان رسید. فکر میکنم آخر ترک میخورم از این همه احساساتی که توی یک روز با دوز بالا تجربه میکنم! از طرفی حال اکثر اطرافیانم هم این روزها خوب نیست و  این بهم عذاب وجدان میده که از دیدن این حالشون متوجه میشم تنها من نیستم که بهم ریخته ام. یه حسی شبیه وقتی به دوست صمیمیت زنگ میزنی تا ببینی چقدر برای امتحان خونده و اون هم میگه هیچی. این بین اکثرا میگن فضای مجازی رو غیرفعال کن و خبرها رو نخون که من دلم برای همشون و مهربونیشون میره که به فکر منن اما خب من آدم فرار نیستم. هیچوقت توی زندگیم یاد نگرفتم اگر چیزی ناراحتم میکنه ناتموم به حال خودش رهاش کنم. درسته که اگر تلاشم نتیجه نده برام بی اهمیت ترین میشه اما رها کردن انتخاب اولم نیست.


پی نوشت: تفریحاتم این مدت نصف همیشه هم نیست چون واقعا حوصله ندارم اما بعضیاشون شاید مثل یه روتین توی زندگیم هنوز وجود داره که دوست دارم اینجا برای خودم هم که شده ثبت کنم. این روزها کتاب به سوی فانوس دریایی  رو میخونم که اگر بخوام توی یه جمله وصفش کنم میتونم بگم رویایی و خیال انگیز و به شدت توصیفیه. با همه زیباییش اما موردعلاقه من نیست، حس میکنم زیادی برای روحیه من لطیفه! سریع میخونمش تا به کتاب 12 داستان خانم گلی ترقی برسم. حس میکنم اونو بیشتر دوست داشته باشم :)

فیلمهایی که دیدم (گویا متاسفانه سایت IMDb هم دچار بیماری زمینه ای شده . ناچارا لینک به سرچ مستقیم میذارم):فیلم Bullet Train که بنظرم توی ژانر خودش موفق بود یه اکشن کمدی همراه با پیچیدگی های خوب و مرتب.  Bodies Bodies Bodies بنظرم ارزش یکبار دیدن رو داشت و خیلی من رو به یاد فیلم Ready or Not  مینداخت.  blonde  رو نیمه کاره رها کردم و بنظرم ضعیفتر از اون بود که بخوام وقت بذارم. ژانر کلاسیک A Little Chaos که ضعیف بود نسبتا و Persuasion  که از اون هم ضعیفتر بود اما رنگ بندی و طراحی صحنه و لباس خوبی داشت و من رو یاد Emma انداخت البته هر دو اقتباس نوشته های جین آستن هستن که شخصا اگر بین فیلمهای اقتباس شده از این نویسنده بخوام انتخاب کنم Pride and Prejudice رو ترجیح میدم ( البته به خوبی کتاب نیست!). closer   رو هم دیدم که برای من اندازه تعریف هایی که ازش شده بود جالب نبود فقط بازی بازیگر ها رو دوست داشتم. آها No Country for Old Men  هم بود که پایانش رو زیاد دوست نداشتم اما شخصیت سازی و داستان و بازی خیلی قوی و خوبی داشت. یادمه توی یه پوستر نوشته بود چرا شرورترین شخصیت های داستانی یه سکانس با لیوان شیر دارن که عکس خاویر باردم مربوط به این فیلم و عکس مالکوم مک داول مربوط به فیلم A Clockwork Orange  رو کنار هم گذاشته بود. (پرتقال کوکی ساخته استنلی کوبریک هم جزو بهترین فیلمهای اقتباسی از کتابه که دیدم)

پانوشت برای خودم: تا اینجا تمام فیلمهای برتر و درصد زیادی از کل کارنامه کاری رایان گاسلینگ و جیک جیلنهال رو دیدم و دوست دارم سبکشون رو و اگر بخوام فیلمهای قوی و خوبشون رو بنویسم کلا یه پست میشه برای خودش! امیدوارم بار بعدی که مینویسم اون چند نفر دیگه که خودم میدونم به این اسامی اضافه بشن.