لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

چشمهای واقعی، دروغهای واقعی رو میفهمن.

چند وقته از هر طرف میشنوم دروغ دروغ دروغ. خیلی عجیبه که همه از دروغ بدشون میاد، میدونن بده و باهاش مشکل دارن اما نه تنها استفاده میکنن بلکه پنهان کاری رو هم جزئی از اون به حساب نمیارن. اصلا یه جورایی انگار پنهان کردن حقیقت یه امر عادیه و باید همینطوری باشه!

یادمه وقتی دخترخاله ام که متولد بلاد کفره بعد سالها اومده بود ایران، مدام میپرسید که مگه فلان کارممنوع نیست اینجا ؟چرا همه انجام میدن؟ و من هم مدام میخندیدم و میگفتم آره ما عادت داریم. بالاخره یه بار که بعد از خرید توی کافی شاپ نشسته بودیم گفتم ببین عزیزم اینجا کاری که میخوای رو انجام میدی اما باید مراقب باشی کسی نفهمه و اتفاقا همه هم میفهمن اما باز هم بصورت خودکار موظفن به روی خودشون نیارن!! بعد از حرف خودم به فکر رفتم. کِی و چه زمانی این مورد آموزش داده شد؟ اصلا این چه آرامشی داره که از خطا آگاه باشی اما اینکه فریبت بدن رو دوست داشته باشی؟ مثلا کِی به بچه ها یاد دادن سیگار بکشید اما جلوی خانواده نه (خانواده ای که خبر داره اما خودش رو به ندونستن میزنه)، یا مثلا  دیدم کسی از آقایی که به همسرش خیانت کرده بود پرسید اگر همسرت هم اینکار رو بکنه راضی هستی؟ و اون جواب داد آره به شرطی که من نفهمم!

 حالا امروز توی وبلاگ  joy  عزیزم حرف خوبی رو خوندم: "داشتم فکر میکردم اساسا سیستمی که ما رو بزرگ کرده باب آموزش دورویی بوده! اصلا ما مجبوریم چند مدلی زندگی کنیم. رفته توی خون ما." شخصا توی خانواده نسبتا آزادی بزرگ شدم، بیشتر تفریحاتی که دوستهام مجبور بودن با اصطلاحا پیچوندن خانواده داشته باشن من توی خود خانواده داشتم. اکثر اوقات به تصمیم احترام گذاشتن و این باعث شد نخوام هیچوقت چیزی رو ازشون پنهان کنم.از طرفی بنظرم میرسه که تا سنین پایین هر کسی شبیه خانوادشه پس این نبود و دینگ! درسته اولین سیستمی که توش قرار گرفتیم مدرسه بود که به جای کشف استعداد و سلایق ما یک الگو میذاشت جلومون و به زور میخواست همه بچه ها با هر فکر و ذهنیتی رو توش جا بده! و ما فقط یاد میگرفتیم که اونجا طوری که میخوان وانمود کنیم. اینکه هم ما خبر داشتیم و هم اونها که این الگو اجرای دائمی نداره اما باید جلوی خودشون وانمود کنیم انگار صاف رفت توی ذهن و رگ و خون ما و روزها بعد زندگیمون محاصره شد با همین پنهان کاری و فریب و وانمود؛ که البته اسمهایی جز این ها میگیرن خصوصا اگر بحث انتفاع اون هم از نوع مالیش در میون باشه!

خلاصه که به قول خارجکی ها Real Eyes, Realize, Real Lies. حالا هی وانمود کن ، ماسکت افتاده و خودت خبر نداری :)

پی نوشت 1: شاید هم داری :))

پی نوشت 2: حتما داری :)))

لایت بالب!

درست همون لحظه که حین احوال پرسی بهم گفت حالش خوب نیست و از زندگی ناامید شده به خودم اومدم! یه لحظه صفحه گوشی رو خاموش کردم و گفتم چی؟ من هم اینطوری ام اما اینکه من نیستم!  منی که همیشه  راهم رو پیدا میکنم حتی به سختی، اصلا مگه ممکنه آدم برای زندگیش هدف داشته باشه و براش تلاش نکنه؟ اون که دیگه اسمش هدف نیست. مسلما خیلی راحته بشینی و غصه بخوری براش پس چرا باید برای تلاشهای قشنگ ناراحت باشم؟ مگه اصلا کل این تلاشها و سختی ها برای شادی من و بقیه نیست؟! اونجا برام یه چراغ روشن شد و تازه تازه خودم رو شناختم. به ذهنم اومد که توی کلیپ و عکسهایی که دیدم ازشون میخندن و من هم دوست دارم اگر روزی از ساختمون چندطبقه افتادم توی ذهن بقیه شاد باشم، خودم باشم همونی که تمام تلاشش رو برای چیزهایی که میخواد میکنه. صفحه رو روشن کردم و براش نوشتم چیه همه انرژی هات رو دادی به بقیه هیچی برات نمونده؟ بیا من تو انبار دارم یه کم. شب در حالیکه سر به سرم میذاشت و میخندید خداحافظی کردیم و من برای هزارمین بار به این فکر کردم که دوستی عجب معجزه و زنجیره ی انسانی عجیبیه.

قدم دوم اومدن به وبلاگ و پاک کردن پستم بود.  با خودم گفتم من که اینجا درد دل کردم و بعدش خودم رو پیدا کردم، بقیه چه گناهی دارن که با هربار دیدن حتی یه خطش به غم فکر کنن. بنظرم این خودسانسوری نیست چون در واقعیت اون حس دیگه نیست.( البته این رو بگم که  بخاطر پیامهای زیبا و عزیزی که دریافت کرده بودم کامل پاک نکردم و توی سطل نگه داشتم .)


پی نوشت: همچنان اخبار رو دنبال میکنم، فیلم میبینم ، کتاب میخونم و غیره اما اینبار نه با ناراحتی. از این ماجرا یاد گرفتم که میشه با شادی و آرامش بهتر با سختی ها جنگید. به قول حسین صفا:

این درخت_این درختِ باد_

شادِ شاد مثل یک شبح

شادِ شادِ شاد مثل باد

با جمیع تکه تکه های خود

از میان تیغه تیغه ی

باغی از تبر گذشته است.