لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

صدای باد و بیشه

مهر ماه امسال خیلی عجیب غریب بود. برعکس همیشه که با برگ ریزون و بارون و هوای یه نموره سرد می اومد و من عشق میکردم بارونی و چکمه بپوشم برم پیاده روی، با سیل عظیمی از اتفاقات اومد که من اگر خیلی هنرمند بودم نهایتا میتونستم بدون فروپاشی روانی بگذرونمشون. (البته بگم که همه اینها باعث نمیشد آرشیو مهر ماه رو از دست بدم. ولی خب اصلا دست و دلم مشغول بود و به نوشتن نمیتونست بره.) خلاصه که فکر کنم پیرو پستم که گفته بودم تابستون زود تموم شه و اینها، سامرجان یه انتقام ریزی از من گرفتن. من همینطوری هم آخر تابستون گیج بودم و در حال تعمیر که مجموعه حوادث و اتفاقات مهرماه شروع شد. یه روزهاییش رو از ته دل گریه کردم، یه روزهاییش رو بلند بلند خندیدم، یه روزهایی فریاد کشیدم و یه روزهاییش استرس داشتم. لابد با خودتون میگید خب طبیعیه. بله طبیعیه اما در حد معقول نه با دوز بالا. هفته دوم مهر که کودکان سرزمینم فوج فوج به سمت مدارس میرفتن؛ برای دومین بار در این سال رفتم به سرزمین چای و برنج و دریا و البته جنگل. ( از همین تریبون اعلام میکنم که هنر سفرنامه نوشتن رو ندارم، برای مشاهده این هنر به سفرنامه های دکتر ربولی مراجعه بفرمایید) به جز روزهایی که دوستان وقتمون رو به خرید و مراکز تجاری مشغول کردن، دو شب تا دیروقت لب دریا پانتومیم بازی کردیم، آتیش روشن کردیم و بلال و سیب زمینی. اینکه میگم دیروقت یعنی ساعت دو شب که دریا یه موج بزرگ داد و همه وسایلمون رو خیس کرد تا با خنده و دویدن خودمون رو به ویلا برسونیم. رفتیم دریاچه الیمالات که قشنگ بود اما شلوغ و شانس قشنگمون بارون نم نم اون روز بود که دریاچه رو قشنگتر کرده بود و زمین رو پر از گل برای روز بعد تصمیم گرفتیم ناهار رو برداریم و بریم جنگل بعد شبیه تمام اون لحظه های شیداییٍ عجیب و غریب با دوستان که بعدها نمیدونی چرا اینکار رو کردی اما اونجا و با دوستهات همه چی درسته؛ از روی نقشه یه جاده جنگلی پیدا کردیم و رفتیم. یعنی نه جاهای معروف و نه حتی جنگل های محافظت شده. جایی به نام « واز». هر چیزی از قشنگی و سرسبزی به همراه مه و ابر این جاده بگم کم گفتم. شبیه قصه ها پیچ میخورد و میرفت توی ابرها و از همه مهم تر نبودن رد پای مسافر و در نتیجه تمیزی و بکر بودن منطقه بود. به رسم قدیم شبیه آقوی همساده بگم که: آقو ما رفتیم و رفتیم و رفتیم تااا جایی که بعد از کوه ها داشتیم میرسیدیم به یه شهر دیگه که اصلا جنگل نداشت و چون از ته راه مطمئن شدیم که حتما ساخته شده دور زدیم و در مسیر برگشت رفتیم پیاده روی و عکس و این حرفها. اون بالا یه گلهای خوشگلی پیدا کردم که عکسش رو میذارم براتون. پنج روز سفر همون روزهای خنده بود که براتون تعریف کردم بابت بقیه ش واقعا متاسفم و امیدوارم توی زندگی هیچ کسی نباشه. البته چون این غمها برام کم بود غم فوت آدمها چه در جنگ چه بیماری و اتفاقات هم اضافه شد :)  پایان