لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

طوفان

از چهارشنبه صبح فقط سکوت ترسناک صبحش بین برف و خیابونهای خالی به یادم مونده و رقص دونه های برف در آفتاب که از پشت پنجره محل کارم بهشون نگاه میکردم. نفهمیدم چی شد، دقیقا شبیه یک طوفان زندگیم توی ثانیه ها زیر و رو شد. نفهمیدم چجوری باخبر شدم فقط یادمه با اینکه بهم نگفته بودن چی شده کل راه تا خونه رو گریه کردم. زیر برف گریه کردم. توی ماشین گریه کردم. توی شرکت گریه کردم و چهارشنبه شب من دختری بودم که زمان رقص برفها پدربزرگش رو از دست داده بود، مادربزرگش توی بیمارستان بستری بود خاله ی سی و پنج ساله عزیزش روی تخت آی سی یو و توی کما.  این چند روز خودِ خود برزخ بود. گریه میکردم و میترسیدم. حتی از بازکردن گالری گوشیم و دیدن عکسها. حتی از صدا زدنهای اشتباه. شنبه وقتی بابابزرگ رو به خاکهای سرد و یخ زده می سپردیم تنها امید خانواده به هوش اومدن خاله م بود که دکترها گفته بودن وضعیتش اصلا خوب نیست. تنها چیزی که یادمه سرمای وحشتناک و فریاد و خواهش های مادرم و خودمون بود که برای الی دعا کنید. فقط با هر دینی که دارید براش دعا کنید.

دوساعت بعد از خاکسپاری بعد از هفتاد و دو ساعت کما (که میگفتن رد شدن از این زمان با هوشیاری صفر خیلی خطرناکه) خاله م به هوش اومد. به هوش اومد و تا شب حرف هم زد! چیزی که دکترها بهش میگفتن معجزه. مجلس عزا تبدیل به جیغ و خنده و گریه شوق شد و همه اینها بنظر میرسه کار بابابزرگ مهربونم بود، اونی که جونش به ما وصل بود و برای خوشحالیمون هرکاری میکرد. روحش که آزاد شد زندگیش رو به دخترش داد و به ما برگردوندش.

 جاودان شده در قلبم و ذهنم با چشمهای سبز عسلی و موهای سپیدش...


پ.ن موقت: یه کم طول میکشه تا به تمامی دوستان سر بزنم. از همه عذرخواهی میکنم.

رنگ ها

بعضی وقت ها که نه تقریبا بیشتر وقت ها همه چیز رو رنگی میبینم. رنگی دیدن نه به معنی گل و بلبل و خوشگل دیدن؛ ( هیچوقت نفهمیدم اصلا چرا وقتی میگیم رنگی ذهن میره به سمت رنگهای شاد و زرد و آبی و صورتی و قرمز؟! چرا هیچوقت سفید و مشکی رو جزو رنگها به حساب نمیاریم؟ مثلا میخوایم لباسها رو تفکیک کنیم میگیم رنگی ها و مشکی ها! یا تلویزیون های قدیمی سیاه-سفید در مقابل رنگی! حتی اصطلاح چشم رنگی. بگذریم.) به معنای اینکه  هرچیزی برام رنگ خاص خودش رو داره. مثلا نوشته های نویسنده ها رو معمولا با رنگ توصیف میکنم، اتفاقی که میفته ، حسم به چیزی رو و حتی از  چند سال پیش که یکی از دوستان صمیمیم برای آدمها رنگ قائل میشد من حتی آدمها رو هم رنگی دیدم. همه ی اینهارو نوشتم که بگم گاهی حسم و نوشته هام کدره، خاکستریه یا مشکیه. همونطوری که خیلیهامون میدونیم و خیلیهاتون بهم گفتین حرف دلم رو مینویسم اما بعد چند روز که میخونمش حس میکنم رنگ آلودگی هوا شده. یه رنگی بین خاکی ،قهوه ای و کرمی و بنفش که جلوی چشم رو میگیره و حتی ممکنه قلب کسی رو حتی برای لحظه ای اذیت کنه. بارها گفتم باز هم میگم به نظرم وبلاگ هر کسی به خودش مربوطه و خب مسلما اختیار وبلاگم رو دارم  اما میخوام عذرخواهی کنم از دوستهام بابت پاک کردن بعضی پستها. فقط  وقتی بعد چند روز رنگشون رو میبینم حس میکنم نباید اینجا باشن، همین :))

پی نوشت: از ته قلبم آرزو دارم شاد باشیم و همه چی بهتر باشه، مثل گذشته بیام و حتی وقت نکنم به تمام وبلاگهای به روز شده ی خبرنامه سر بزنم. همه بنویسیم خصوصا از شادیها و موفقیت ها. وقتی باشه که انگار خدای رنگین کمون خودش اومده و دوباره قلب تک تکمون رو رنگهای شاد زده.