لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

سکوتت گفتن تمام حرفهاست

بعضی وقتها مثل الان خیلی از دست خودم حرصم میگیره. اینکه یه چیزی که میدونم راجع به چیه و کی گفته و اصلا همین هفته پیش اتفاق افتاده بوده و میخواستم بیام اینجا بنویسم رو فراموش میکنم! بعد با خودم میگم چیه این ذهن انسان. دو تا جمله رو به این زودی فراموش میکنه (طوریکه وقتی به خاطره اون روز فکر میکنم انگار تصاویر صامته) ولی یه خاطره از هفت سالگی رو به صورت فول اچ دی همراه با عطر و جزئیات تا ابد پخش میکنه!

چیزی که فراموش کردم یک یا دو جمله بود از آبی که بعد از تقریبا یک هفته تنش و اعصاب ناآروم گفت و شبیه یک لیوان شربت آلبالوی خنک توی ظهر مردادماه بود. از این حرفهای کلیشه ای یا قلب قلبی هم نبود که توی توییتر بنویسم و لایک بگیرم و اینها. یه چیزی بود که مطمئنم میکرد که هست.همون حسی که وقتی کنار همیم و بند کفشم باز میشه میدونم میشینه و با حوصله برام میبنده. که اگر اعصابمون خرده؛ مشکلی داریم؛ با هم متفاوتیم؛ میترسیم؛ کمتر حرف میزنیم یا حتی نسبت به خیلی تصمیمات شک میکنیم قرار نیست حل نشه. حالا اون جمله رو فراموش کردم و دوباره حس اشتباه کردن دارم؛ حس اینکه شاید باید منطقی تر باشم مثل تموم زندگیم اما میدونم همچین جمله ای بوده و هست. جمله ای که اگر ذهنم فراموش نمیکرد نتیجه عوض میشد به جمله ی پیش به سوی قشنگترین اشتباه :)


پس گفتار: بعد از نوشتن این پست دو سه هفته فقط دعوا کردیم و ناراحت بودیم و بد اصلا. خواستم بگم اون جیلینگ بیلینگ ها و خوشگلی ها همیشگی نیست و سیاهی و افسردگی و گریه زاری هم به همراه داره.

ابرهای پنبه ای؛ خورشید انبه ای

نمیدونم هر سال چطوری شروع میشد و میگذشت اما امسال از همون اولش برام جدید بوده و هنوزم هست. از اون سالها که احتمالا بعدها رقمش یادم میمونه و بی حواسیم هم نمیتونه کاری کنه فراموش کنم. خوب و بد رو نمیتونم استفاده کنم براش فقط میدونم که قبلا نبوده و تجربه نکردم؛ من هم که سرم درد میکنه برای تجربه کردن و یکی نیست بگه آخه دختر جان به بعدش هم فکر میکنی؟ نکنه..؟ البته واقعیتش یکی هست و مدام این سوال رو میپرسه ولی دو سه ساله حریفش شدم (حالا  اوایل باز هم بیشتر به حرفش گوش میدادم اما الان شاید اندازه ی یک ته استکان!)  دیگه حس میکنم دلم میخواد تجربه کنم؛ اصلا بخورم زمین و دوباره بلند شم. گول بخورم، بخندم، گریه کنم، اشتباه کنم. همه ی کارهایی که شاید ذهن محافظه کارم قبلا با ترس ضربه خوردن و شکست بهم اجازش رو نمیداد. دلم نمیخواد دیگه همیشه قوی باشم؛ اصلا چرا باید همیشه کامل باشم؟ میخوام خودم باشم. همینی که هستم. توی این راه خسته میشم اما خستگیش رو هم دوست دارم چون تهش شناختن خودمه. توی مواقع خستگیم چشمام رو میبندم و بانو هایده رو میبینم که خودش رو با دست باد میزنه و تو دلم با صداش میگم: شهین جان؛ اون ویسکی رو بیار.


پی نوشت: روزهام روی دور تنده. خیلی وقته درست حسابی دوستهام رو ندیدم و سر نزدم. برای شما هم همینطوره؟ بگید که همینطوره D:

آها راستی امیدوارم هممون بالاخره یه روز سرخوش و بیخیال، تو باغ پرتقال، در حال اشتغال به رقص بندری باشیم با اینکه بعیده اما خب آرزو که عیب نیست!