لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

آزاد مثل باد

همیشه برام کوچه و مسیرها معنای خاصی دارند. یکجور حس خاص که موقع رد شدن ازشون ناخودآگاه به کوچه پیدا میکنم. بعضی ها آرامش بخش و دوست داشتنی ان و بعضی ها شلوغ کثیف. قسمتی از مسیر محل کار به خونه ام هست که اگر همت کنم و پیاده بیام ازش رد میشم. به فاصله تقریبا دویست متر (اگر درست بگم! من معمولا در حدس اعداد چه تاریخ و چه اندازه دچار مشکلم) " بعد نوشت: پرسیدم تقریبا 50 متره " چند مغازه هست که نمیتونم جسارتم رو جمع کنم و بگم عبور از این دویست متر شبیه زندگیه اما قطعا انقدر عجیبه که انگار آلیسم در سرزمین عجایب. این دویست متر رو از نبش یک کوچه شروع میکنم که گلفروشیه اکثرا همراه بوی اسپری های تازه نگهدارنده ی گلها. مغازه بعدی پروتئینی با بوی کالباس و خیارشور و متعلقاتشه. مغازه بعدی یک نونواییه که عطر نونش شبیه سنگک یا لواشه. مغازه بعدی سبزی آماده ست که دستگاه خردکن داره و بوی سبزی تازه میده. و آخرین مغازه عطاری بزرگیه که دستگاه های مجهز و بزرگ آسیاب ادویه ها رو داره. مابین این مغازه ها مغازه های بدون بوی گوشی همراه و لباس فروشی و مغازه ای که یادم نیست هم هست. و من هنگام عبور همون آلیسم که پاش به زمین بند نیست. یادمه وقتی دبیرستانی بودم و بالطبع اوقات فراغتم کمتر بودم دلم میخواست بی دغدغه توی بعضی خیابونهای دوست داشتنیم قدم بزنم. خیابونهایی وسیع و پر درخت. یک قدم زدن واقعی یعنی نه به جایی برم و نه از جایی برگردم. چندسالی بعد از پایان درسم همچنان درگیر کار و کلاسهای متعدد بودم. سعی میکردم مابینشون قدم بزنم اما فایده ای نداشت، میدونستم که این چیزی نبوده که میخواستم چون بالاخره مقصد مشخص بود و من فقط از مسیر لذت میبردم. بعدها یک یا دوبار رفتم به خیابونهایی که دوست داشتم، آهنگ گوش دادم و بی هیچ فکر پس و پیشی قدم زدم. مزه اش چنان رفت زیر زبونم که وقتی برای آزمونم رفته بودم به یک شهر غریبه هم به سرم زد امتحانش کنم. خوب یادمه که هوا سرد بود و من پالتو پوشیده بودم. آزمون و کارهای مربوط بهش نسبت به برنامه ریزی ای که کرده بودم سریعتر پیش رفت و وقتی از مجموعه اومدم بیرون هوا رو به تاریکی بود. هیچ جا رو نمیشناختم و محیط با اون رفت و آمدهای زیاد برام جالب بود. گوشیم رو توی کیفم گذاشتم و راه رفتم. نمیدونستم به کجا میپیچم، نمیدونستم به کجا میرسم و فقط میرفتم. حس عجیب و زیبایی بود. کاری نداشتم، کسی منتظرم نبود و به جایی نمیخواست برسم. یک یا دوسال از این ماجرا میگذره و همه ی جزئیات این خاطره هنوز در ذهنمه. دیگه هیچوقت نشد اونطور بی دریغ خودم رو به خیابون و مسیر بسپارم.


پی نوشت اول *خیلی مهم: ثنای عزیزم، نامه ات بهم رسید و خوندم. تمام پستهام رو گشتم و هر آدرسی ازت داشتم رو امتحان کردم. سراغ وبلاگهایی که قبلا اثری ازت دیده بودم رفتم. به همه اسمها رسیدم اما آدرسی نداشت. هیچ جا نبودی. لطف کن و آَشیانه ی این فاخته ی نگران رو نشونم بده. برای پاسخ بی صبرم. :)

پی نوشت دوم: نمیدونم چرا هروقت میخوام بنویسم با خودم فکر میکنم این چندمین نوشته ام توی این ماهه! تا وقتی که جسارتم رو جمع میکنم و میام و میبینم نه تنها اولین پست ماه جاریه بلکه ماه پیش هم هنر کردم و یک پست بیشتر نداشتم.

پی نوشت سوم: آهنگی که اسمش رو روی پست گذاشتم خیلی دوست دارم و همپای قدم زدنمه. ثنای عزیزم زحمت کشیده و آپلود کرده (بچه دیده من تنبلم خودش دست به کار شده