لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

تو قلب آبهای سبز و آبی جنوبی

این اصطلاح از دست دادن آرشیو  ماه رو اولین بار توی وبلاگ آقای ریورا دیدم و باید بگم بله امروز مینویسم تا آرشیو بهمن رو از دست ندم!

 خیلی وقت بود که میخواستم بنویسم تقریبا دو یا سه هفته پیش اما بصورت عجیبی دچار بحران شده بودم و کلمات از ذهنم خارج نمیشد. طوری نبود که بگم فقط غم بود و نمینوشتم؛ نه. شوک بود انگار. نه میتونستم درست بخندم، نه گریه کنم، نه حرف بزنم. واقعا سخت بود و دروغ نیست اگر بگم خوشحالم که گذروندمش. این گذران همراه با بهبود خاله، حضور دوستهای خوبم خصوصا اینجا (چقدر ماهید آخه؟ قلبم پر از اکلیله از شما) و در آخر سفری که پیش از طوفان برنامه ریزی شده و بلیت هاش تهیه شده بود، اتفاق افتاد.

هفته ی قبلِ من، در  جزیره های زیبای خلیج فارس بین صدفها ،ماهی ها و مرغهای دریایی و بدون اینترنت گذشت. کلی ساحل با رنگهای قشنگ دیدم، دلفین ها و خرچنگ ها رو دیدم ؛ماهی مرکب، سمبوسه ی میگو و شاورما خوردم و  خرید درمانی کردم! بعد از مدتها دوباره شاد بودم و میخندیدم. رنگها رو میدیدم و روحم تازه میشد. زلال بودن آب و زندگی های کوچولو و زیاد صدفها. برقع و لباس های رنگی رنگی خوشگلمون. آهنگهای بندری و حال خوب آدمها...جزیره به خوابم نیومده بود اما روی آب بودم، میون آسمون رنگین کمون بود و واسه پرواز عشق تو افق کهکشون بود :))

انقدر زیبایی دیدم و آرامش داشتم که در تصاویر نمیگنجه اما بعضی از عکسهای سفر رو توی قسمت ادامه مطلب میذارم. رمز هم نداره :)


 پی نوشت1: خیلی خیلی خیلی دلم براتون تنگ شده. ممنون که مهربونید و چقدر خوبه که دارمتون :))

پی نوشت2 : وای که چقدر خوشحال شدم قسمت خبرنامه شبیه قدیما پر شده. کلی ذوق دارم که بیام و بخونم فقط یه کم طول میکشه. ببخشید دیگه

ادامه مطلب ...

طوفان

از چهارشنبه صبح فقط سکوت ترسناک صبحش بین برف و خیابونهای خالی به یادم مونده و رقص دونه های برف در آفتاب که از پشت پنجره محل کارم بهشون نگاه میکردم. نفهمیدم چی شد، دقیقا شبیه یک طوفان زندگیم توی ثانیه ها زیر و رو شد. نفهمیدم چجوری باخبر شدم فقط یادمه با اینکه بهم نگفته بودن چی شده کل راه تا خونه رو گریه کردم. زیر برف گریه کردم. توی ماشین گریه کردم. توی شرکت گریه کردم و چهارشنبه شب من دختری بودم که زمان رقص برفها پدربزرگش رو از دست داده بود، مادربزرگش توی بیمارستان بستری بود خاله ی سی و پنج ساله عزیزش روی تخت آی سی یو و توی کما.  این چند روز خودِ خود برزخ بود. گریه میکردم و میترسیدم. حتی از بازکردن گالری گوشیم و دیدن عکسها. حتی از صدا زدنهای اشتباه. شنبه وقتی بابابزرگ رو به خاکهای سرد و یخ زده می سپردیم تنها امید خانواده به هوش اومدن خاله م بود که دکترها گفته بودن وضعیتش اصلا خوب نیست. تنها چیزی که یادمه سرمای وحشتناک و فریاد و خواهش های مادرم و خودمون بود که برای الی دعا کنید. فقط با هر دینی که دارید براش دعا کنید.

دوساعت بعد از خاکسپاری بعد از هفتاد و دو ساعت کما (که میگفتن رد شدن از این زمان با هوشیاری صفر خیلی خطرناکه) خاله م به هوش اومد. به هوش اومد و تا شب حرف هم زد! چیزی که دکترها بهش میگفتن معجزه. مجلس عزا تبدیل به جیغ و خنده و گریه شوق شد و همه اینها بنظر میرسه کار بابابزرگ مهربونم بود، اونی که جونش به ما وصل بود و برای خوشحالیمون هرکاری میکرد. روحش که آزاد شد زندگیش رو به دخترش داد و به ما برگردوندش.

 جاودان شده در قلبم و ذهنم با چشمهای سبز عسلی و موهای سپیدش...


پ.ن موقت: یه کم طول میکشه تا به تمامی دوستان سر بزنم. از همه عذرخواهی میکنم.

شکلِ حالِ ژوکوند بی لبخند

دیروز رو اگر به عنوان یک روز عادی در نظر بگیریم صبح با استرس شروع شد تبدیل به غم شد تا ظهر تبدیل به ناراحتی ، بعداز ظهر عصبانیت، عصر خنده، شب دلتنگی و بامداد با بی حسی به پایان رسید. فکر میکنم آخر ترک میخورم از این همه احساساتی که توی یک روز با دوز بالا تجربه میکنم! از طرفی حال اکثر اطرافیانم هم این روزها خوب نیست و  این بهم عذاب وجدان میده که از دیدن این حالشون متوجه میشم تنها من نیستم که بهم ریخته ام. یه حسی شبیه وقتی به دوست صمیمیت زنگ میزنی تا ببینی چقدر برای امتحان خونده و اون هم میگه هیچی. این بین اکثرا میگن فضای مجازی رو غیرفعال کن و خبرها رو نخون که من دلم برای همشون و مهربونیشون میره که به فکر منن اما خب من آدم فرار نیستم. هیچوقت توی زندگیم یاد نگرفتم اگر چیزی ناراحتم میکنه ناتموم به حال خودش رهاش کنم. درسته که اگر تلاشم نتیجه نده برام بی اهمیت ترین میشه اما رها کردن انتخاب اولم نیست.


پی نوشت: تفریحاتم این مدت نصف همیشه هم نیست چون واقعا حوصله ندارم اما بعضیاشون شاید مثل یه روتین توی زندگیم هنوز وجود داره که دوست دارم اینجا برای خودم هم که شده ثبت کنم. این روزها کتاب به سوی فانوس دریایی  رو میخونم که اگر بخوام توی یه جمله وصفش کنم میتونم بگم رویایی و خیال انگیز و به شدت توصیفیه. با همه زیباییش اما موردعلاقه من نیست، حس میکنم زیادی برای روحیه من لطیفه! سریع میخونمش تا به کتاب 12 داستان خانم گلی ترقی برسم. حس میکنم اونو بیشتر دوست داشته باشم :)

فیلمهایی که دیدم (گویا متاسفانه سایت IMDb هم دچار بیماری زمینه ای شده . ناچارا لینک به سرچ مستقیم میذارم):فیلم Bullet Train که بنظرم توی ژانر خودش موفق بود یه اکشن کمدی همراه با پیچیدگی های خوب و مرتب.  Bodies Bodies Bodies بنظرم ارزش یکبار دیدن رو داشت و خیلی من رو به یاد فیلم Ready or Not  مینداخت.  blonde  رو نیمه کاره رها کردم و بنظرم ضعیفتر از اون بود که بخوام وقت بذارم. ژانر کلاسیک A Little Chaos که ضعیف بود نسبتا و Persuasion  که از اون هم ضعیفتر بود اما رنگ بندی و طراحی صحنه و لباس خوبی داشت و من رو یاد Emma انداخت البته هر دو اقتباس نوشته های جین آستن هستن که شخصا اگر بین فیلمهای اقتباس شده از این نویسنده بخوام انتخاب کنم Pride and Prejudice رو ترجیح میدم ( البته به خوبی کتاب نیست!). closer   رو هم دیدم که برای من اندازه تعریف هایی که ازش شده بود جالب نبود فقط بازی بازیگر ها رو دوست داشتم. آها No Country for Old Men  هم بود که پایانش رو زیاد دوست نداشتم اما شخصیت سازی و داستان و بازی خیلی قوی و خوبی داشت. یادمه توی یه پوستر نوشته بود چرا شرورترین شخصیت های داستانی یه سکانس با لیوان شیر دارن که عکس خاویر باردم مربوط به این فیلم و عکس مالکوم مک داول مربوط به فیلم A Clockwork Orange  رو کنار هم گذاشته بود. (پرتقال کوکی ساخته استنلی کوبریک هم جزو بهترین فیلمهای اقتباسی از کتابه که دیدم)

پانوشت برای خودم: تا اینجا تمام فیلمهای برتر و درصد زیادی از کل کارنامه کاری رایان گاسلینگ و جیک جیلنهال رو دیدم و دوست دارم سبکشون رو و اگر بخوام فیلمهای قوی و خوبشون رو بنویسم کلا یه پست میشه برای خودش! امیدوارم بار بعدی که مینویسم اون چند نفر دیگه که خودم میدونم به این اسامی اضافه بشن.

به تمام دوستان نادیده ی عزیزم

سلام

نمیدونم از کجا شروع کنم، مدام جملات رو پس و پیش میکنم تا متن منسجم بشه و نمیدونم چقدر موفقم!

معمولا روزهای تعطیل، خصوصا آخر هفته ها به وبلاگ سر نمیزنم. این روزهای سیاه هم که اصلا دستم به نوشتن نمیره اما امروز... خنده های یک دختر شونزده ساله که بعد از کلی زجر الان زیر خروارها خاک خوابیده رو میدیدم و اشک میریختم و مثل همیشه که افکارم پریشونه غیرارادی وبلاگ رو باز کردم. با اینکه خیلی وقته پست جدیدی ننوشته بودم اما قسمت نظرات تعداد نظرات جدید رو بهم نشون داد؛ وقتی باز کردم نمیتونم توصیف کنم اون نور رو. انگار از بین کلی ابر خورشید بهت لبخند بزنه و اشعه نور که ابر رو میشکافه ببینی. لبخندم در اون لحظه جزو واقعی ترین حالت های صورتم در زندگیم بود. پیش از امروز هم چندبار اتفاق افتاده بود اما اینبار به خودم جرات میدم و اسم اون نور رو عشق و دوستی میذارم. دوستانی که تابحال ندیدم و صداشون رو نشنیدم اما محبتشون رو حس کردم. حالا میدونم که چه چیزی وقتی سرم خیلی شلوغه یا خیلی روحم درگیره من رو به اینجا میکشونه و ممنونم  :)


 با محبت و دوستی فراوان، لیمو

ای دریغ از من

چند دقیقه ست که چونه ام رو به دستهام تکیه دادم و زل زدم به کیبورد؛ انگار منتظرم چشمهام با کمک ذهنم محتویات قلبیم رو به شکل کلمات در بیارن و اینجا ثبت کنن اما نشد، نمیشه.  اینهمه تصویر و صدا توی ذهنم تبدیل به نوشتار نمیشه. انگار نمیتونم این حجم از غم ، نفرت و حتی ترس رو توی کلمه های ناتوان و کوچیک جا بدم. مینویسم و پاک میکنم، مینویسم و پاک میکنم، مینویسم و دوباره زل میزنم و تصاویر توی ذهنم پخش میشه...

این روزها حس میکنم کل تقویم داره برام یادآور روزهای غم انگیز واژه هایی به نام وطنم و هم وطنهام میشه.


پی نوشت اول: صبح پست دوستی رو دیدم که توی کامنتها دعوا شده بود اما چرا؟ شخصا جایی که صدام شنیده میشه نوشتم و مینویسم و تمام تلاشم رو میکنم اما اینجا بخاطر فضای دوستانه سکوت میکنم.تصورم بر اینه که  اینجا برای اکثر افراد یه دفترخاطرات شخصیه نه جایی برای دیده شدن و شنیده شدن. مگر قرار نیست هر کسی طوری که دوست داره زندگی کنه؟ اگر از رفتار یا کارهاش خوشمون نیومد میتونیم دنبالش نکنیم، اجبار از هر سمتی و با هر دیدی اشتباهه بنظرم. کاش هم رو بیشتر از  این نرنجونیم.

پی نوشت دوم (برای خودم): دیروز انقدر گریه کرده بودم که هنوز چشمهام درد میکنه. با استدلال خودش به نفع من عمل کرده بود اما وقتی صدام رو شنید و گفتم توی پارکم،  خودش رو سریع رسوند و منِ سرتا پا مشکی پوش با موهای خیس و چشمهای قرمز رو که دید یه لحظه توی صداش حس کردم بغضش میخواد بشکنه. از خودم پرسیدم چرا ما آدمها هم رو اذیت میکنیم؟!