لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

قرارمون یادت نره، با اعمال شاقه!

خیلی وقت بود که میخواستیم با رفیقامون به جای دانس تو طبیعت بالانس بشیم اما هربار یه اتفاقی مانع میشد؛ چمیدونم یه بار هوا گرم بود و میرفتیم خونه زیر باد کولر باشیم! یه بار بنظرمون تجهیزات نیست و اذیتیم پس بریم باغ! یه بار من سرماخوردم یه بار آبی و خلاصه روزها رفت تا پنج شنبه گذشته یعنی ابتدای تور تعطیلات ملت راه افتادیم. (به شکلی که ساعت یازده و ده دقیقه چهارشنبه شب قرار راه افتادن برای فردا عصر رو گذاشتیم. بگذریم که قرارمون از چهار عصر نهایتا شد شش و نیم بعداز ظهر.) خلاصه ساعت هفت ما چهار نفر با یک ماشین راه افتادیم. چون وقت نبود قرار شد برای شام ساندویچ سرد بگیریم و بقیه وعده ها رو از شهر A که برای رسیدن به مقصدمون باید ازش عبور میکردیم، تهیه کنیم. به A که رسیدیم طبق فراخی همیشگی گفتیم ولش کن همونجا حتما مغازه هست، نبود هم دوباره میایم اینجا خرید و رفتیم به سمت مقصد که B می ناممش. ساعت تقریبا نه شب شده بود که رسیدیم به C که روستای قبل از مقصد بود. یه سوپر خسته پیدا کردیم و اندک مایحتاجی تهیه کردیم و آدرس گرفتیم. بهمون گفت که مقصد زیاد جای مناسبی نیست اما بر اساس ممارستی که داشتیم رفتیم تو دلش البته این رو بگم که دلگرمیمون چندتا چادر و ماشینهایی بودن که توی کوه های نرسیده به مقصد کمپ کرده بودن. دیگه داشتیم جابجا میشدیم و آخ جون رسیدیم و اینا که دیدیم چه عجیبه، کل روستا خالی از سکنه و آدمه! یعنی حتی خونه هایی که چراغاشون روشن بود خالی بنظر میرسید. شاید اینجا خوندنش زیاد خاص نباشه اما در واقعیت برای ساعت نه و نیم شب ترسناک بود. داشتیم دور میزدیم که یه نفر رو دیدیم که از خونه اومد بیرون جلوی در نشست. گفتیم بذار ازش سوال کنیم. در جواب هر جمله تنها جوابی که میگرفتیم کلمه ی «هاع؟» بود. -ــ-  تنها در جواب سوال: بخوایم شب بمونیم امنیت داره گفت «نه». توی برگشت هم یکی دیگه رو دیدیم که وقتی گفتیم: بقیه کجا کمپ میکنن؟ گفت: چیکار میکنن؟!! و قاه قاه زد زیر خنده! خلاصه پروسه همونجا کنسل شد و شوخی هایی از قبیل خوش گذشت و میریم همون نقشه اول، خونه زیر باد کولر و اینا راه افتاد تا با چشم غره و تذکر لسانی دوتا خانوم جمع تموم شد و قرار شد بریم همون C که سر راهمون بود. جلوی یه مغازه ایستادیم و آدرس جایی برای موندن مثل بوم گردی رو پرسیدیم. ایشون هم ما رو از تاریکی های جهل رهانیدن که امشب عروسیه و همه رفتن، اینهایی که موندن هم دعوت نبودن اعصاباشون خرابه زود برید رد کارتون. خلاصه بصورت کاملا سرگردان درحالیکه میخندیدیم گفتیم چیزی تموم نشده میریم پیش اون کمپی ها.(با قیافه چیزی از ارزشهامون کم نشده و اینها) به محضی که ترمز کردیم برای اولین بار عشایر رو از نزدیک دیدم. هم خودمون ترسیدیم و هم اونا پس خیلی آروم و منطقی و با آرزوی شادکامی برگشتیم به جاده. تو فکر اینکه چه کنیم چه نکنیم منطقه D از طرف دوستان پیشنهاد شد و رفتیم به سمتش. در همین حین از طریق تلفن مطلع شدیم که اونجا هم مناسب نیست پس مقصد به E تغییر پیدا کرد. نشون به اون نشون که دقیقا سر خروجی E به این نتیجه رسیدیم که دوستش نداریم، پس ردش کردیم به سمت شهر کوچولوی G و چون هیجانمون کم بود خالی شدن باک بنزین هم به داستان اضافه شد. بعد از کلی دور زدن توی شهر بوم گردی ها رو پیدا کردیم که تعطیل بودن و ما چون دستهامون از پاهامون درازتر شده بود و گرسنه و خسته بودیم نشستیم کنار خیابون و به مظلومانه ترین حالت ساندویچ هامون رو خوردیم. خاطرنشان میکنم که ساعت دوازده شب بود و جز ما یک سگ در اون خیابون حضور داشت! بعد از اینکه سیر شدیم غفلتا شیر شدیم و گفتیم تا امشب جایی برای کمپ گیر نیاریم آروم نمی گیگیریم و اینطوری شد تصمیممون برای رفتن به شهر H رو گرفتیم. بنزین زدیم و با ذکر جمله ی انرژی ها نیفته و آهنگ شاد و هر ضربی بود خودمون رو به H رسوندیم که ناگهان (واقعا ناگهان ها) راننده گفت بیاین بریم شمال. حالا همه فقط با لباسهای تنشون اومده بود و نهایتا یه تیکه اضافه داشتن برای مبادا. بنظرتون جواب چی بود؟ باشه بریم. یه کم که رد شدیم دیدیم واقعا نمیتونیم و همه داریم از خواب میمیریم دوباره برگشتیم به H. مقداری جوونهای مست در حال پایکوبی رو دیدیم و بعدش محلی برای اسکان پیدا کردیم و بالاخره ساعت سه شب چادر زدیم. وقتی دراز کشیدیم کلی به خودمون خندیدیم با این برنامه هشلهفتمون طوریکه با اعلام ساعت همسایه بغلی ساکت شدیم و خوابیدیم. البته همسایه عزیز لطف کرد و صبح هم با دعوای زن و شوهری سر اینکه چرا آقا دو روز از مناسبت دیرتر گل خریده بود؛ بیدارمون کرد. صبحانه خوردیم و راه افتادیم به سمت جنگل. تقریبا ساعت سه ظهر رسیدیم، یه رستوران پیدا کردیم ناهار خوردیم و برگشتیم. البته برای اینکه خالی خالی نباشه یه نیم ساعتی هم توی جنگل نشستیم. توی راه برای داروخانه، اسنک پیتزایی!، سوپر برای هله هوله و هزاران عناوین دیگه ایستادیم البته که جالبترینش دور میدون یه شهری میان جاده ای بود. آقایون برای خرید قهوه پیاده شده بودن که یه مرد تقریبا چهل ساله اومد برای گدایی و احوالات عجیب غریبی داشت. آهنگ قرارمون یادت نره رو با ریز و جزئیات میخوندم و حرکات موزون. وقتی همه سوار شدیم اومد لب پنجره و دلیل حال خوبش رو بهمون گفت: یک شیشه ای زدم از سر شب هی میپرم اینور هی میپرم اونور. خیییلی جنسش خوب بود! حالا ما .هیچی دیگه ساعت نه شب رسیدیم به خونه و این سفرک؟ پر مخاطره ما به انتها رسید. البته من یه مشکلی برام پیش اومده بود و اذیت شدم که فاکتور میگیرم اما برای خودش یه چالش مستقل بود. آخرش اینکه خیلی خوش گذشت.

پی نوشت: یه گراف گذاشتم که گیج نشید. نقاشیم زیاد حرفه ای نیست اما کار راه اندازه.

پی نوشت بی ربط: بعد از پست قبلی ما تقریبا تا سه هفته بصورت مداوم دعوا کردیم و ناراحت بودیم! اینها رو هم بنویسم فکر نکنین خیلی شاد و خوشحال و عاشقیم!


نظرات 35 + ارسال نظر
نگار یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 00:25 https://zanekhoshbakht.blogsky.com/

از اون سفرها بوده که وقتی توش هستی خسته می شی و وقتی یادش می افتی کلی حال می کنی. اما اون روستا و شب و اون که هی می گفته ها رو گفتی من کاملا حس کردم چقدر ترسناک بوده!
همیشه به سفر.

آره دقیقا یه جاهایی من غر میزدم که از توی ماشین بودن خسته شدم دیگه اما خوش میگذشت.
+ممنونم البته یه سفر واقعی

تیلوتیلو شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 13:47 https://meslehichkass.blogsky.com/

چه پست محشری بود
چقدر خوب
چرا من از دست داده بودمش و ندیده بودمش.... خدایا
یعنی کلی خندیدما
دقیقا یاد کارهایی که گاهی انجام میدیم افتادم

ممنون عزیزم
چه خوشحالم که خندیدی عزیزم. عه پس شما هم؟

محمد رها شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:47 http://Ikhnatoon.blogfa.com

همچین سفر نوشتی حس کردم یکی از نویسندگان گوگل مپ داره نقشه رو تست میزنه.
در یکی از داستانهای هرکول پورارو بنام قطار ABC قاتل به ترتیب الفبا تو شهرهای مختلف افرادی که هیچ ارتباطی بهم نداشتن رو بطرق مختلف میکشت و البته قبل از وقوع قتل یادداشت بدست پوراور می رسوند که نفر بعدی فلانیه یا شهر بعدی فلانجاست یا نحوه قتل بعدی با چه سلاحی هست! هدف اصلیش حذف عموش نفر D بود اونم سر جریان ارثیه کلان و در کنارش میخواست جریانهای انحرافی برای کارگاه ایجاد کنه تا به هدف اصلیش برسه.
البته پوارو با هوش سرشاری که داشت تونست معما رو حل کنه!
نقاشی و سفرنامه لیمو رو بدن دست پوارو حتما کشف میکنه کجاها رفتی
البته خیلی سخت نیست چون توصیفات و ساعات حضورت در شهرها میتونه معما رو حل کنه!

آقای رها شاید باورتون نشه اما آخر شب داشتیم همین رو میگفتیم. چون برای هر مقصد از مپ کمک میگرفتیم، آخرش گفتیم لابد گوگل مپ با خودش میگه چه خبرتونه؟ چه خبرتووونهههه؟؟ چی میخواستین که هیچکدوم از اینجاها نداشتن؟

همراز جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 15:45 http://hamraaz.blogfa.com

بههه عجب سفری
اینجور مواقع همسفرا باید خیلی پایه باشن
من عاشق اون پلن سفر شدم‌خیلیی باحاله
لیمو دقت کردی سفرنامه هات خیلیییی جذاب و متفاوتن ؟ سفرنامه قبلیتم خیلی‌خاص بود

ممناااان
دیگه از این پایه تر؟
خداروشکر که گویا بوده پس.
جدی؟بوس بهت من تاحالا یه سفرنامه درست و درمون ننوشتم بس که تنبلم. فقط همینجوری اتفاقات هشلهفت رو مینویسم.

دخترکاکتوس پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 16:21 http://cactus-girl.blogfa.com/

سلام لیمو خانم کم پیداشده بودی خوبین؟؟خوشحال شدم دیدم کامنت دادین،بگذریم
کلا سفر با دوست خوش میگذره البته اگ پایه باشن ولی عجب سفری رفتینا از کمدی ب جنایی خوبه تبدیل نشد خخـ

سلام آریاناجان. ممنونم شما خوبی؟ یکی دوماهه خیییلی درگیر بودم. هم ذهنی و هم وقتی. عذرخواهم واقعا.
آره جات خالی

مهربانو چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 16:05 http://baranbahari52.blogsky.com/

قبول نیست من حروف الفبا رو کامل می خواستم
اونایی که عروسی دعوت نبودن اعصاب نداشتن عالی بود

وقت نشد مهربانوجون. از جایی که هروقت باهاشون بریم همین وضعه احتمالا اون رو هم میام مینویسم.

Joy چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 14:21

عزیزززم. مرسی قشنگم خوبم.
خیلی باحال بود این پست

چه خوب
ممنان

سید محسن سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 19:49

هر اقدامی که در شما،توقع ایجاد کند، نا بجاست

آرش سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 16:56 https://apblog.ir/

سفرنامه‌ی جالبی بود...
خیلی قشنگ می‌تونم اتفاقات و روند سفر رو تصور کنم، چون خودمم قبلاً یه همچین مسافرتایی با دوستان رفتم.
در کل این مدل سفرا خاطره‌های جالبی میشن...

پس درک میکنین چه خاطره خوبی می مونه.

Lili سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 16:09 https://notes-of-a-madman.blogsky.com


لیمو جان قشنگ میشه ازش یه فیلم سینمایی کمدی هیجانی درست کرد
پررررفروووش میشه ها
بهش فکر کنید
گرافت معرکه بود
خدا خیرت بده کلی حالم خوب شد با خوندن پستت

همین که جنایی نشد خداروشکر
حال من هم با کامنتت خیلی خوب شد. همیشه شاد باشی.

Blue سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 14:42 http://estamich.blogfa.com/

به نظرم جذابیت سفر به بی‌برنامگیشه، گر چه من تو اون وضعیت خوفناک نبودم و دارم از سرِ فراغت این حرف رو می‌زنم ولی خب حدس می‌زنم یه گرمایِ دلنشینی به نامِ خاطره از این سفر تو ذهنت ماندگار میشه که شیرینیش به تموم سختی ها می‌ارزه، کسی چه می‌دونه شاید در آینده رنگی ترین خاطره شد!

دیروز کلی دنبال آدرست گشتم. خدا خیرت بده خودت اومدی نوشتی.
دوستهامون همین اعتقاد رو دارن و خداییش کاری ندارم تا حدود زیادی هم درسته. یعنی میدونی همیشه همه چی درست میشه و اتفاقا خوش میگذره. :))

دزیره دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:18 https://desire7777.blogsky.com/

خدارو شکر که تا z بیشتر نداریم وگرنه همینطوریمیرفتین تا از نقشه جغرافیا خارج شین لیمو جان !!!!

یعنی دزیره جان اگر نصف شب که H رو رد کرده بودیم و داشتیم تخته گاز میرفتیم شمال، مادر گرامی بنده تماس نگرفته بود و از این وضعیت شکایت نکرده بود. ممکن بود تا Z هم بریم.

Joy دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 10:26

بذار من فعلا بخندم بعد نظرمو میگم

سلام جوی قشنگم. خوبی؟ نمیدونی چقدر از دیدن پیامت خوشحال شدم.
زیاد بخند

علیرضا جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 17:14 http://nneverland.blogfa.com/

حالا من اینو به کسی میگم باور نمیکنه ولی به جان خودم یه روستا رو میشناسم که فقط توی پاییز سکنه داره یعنی هر وقت دیگه ای بری اون طرف انگار وارد سرزمین اشباح شدی شاید منم راجع به اونجا نوشتم
مرغ و خروس و سگ و چه میدونم گاواشون هستن ولی کسی پیششون نیست لااقل اون دوباری که من رفتم کسی نبود و این بی اثری عجیب چیز ترسناکیه ها لیمو جان که مثل اینکه شما هم همچین بگی نگی حسش کردید
ولی خیلی سفر جالبی بود بازم بنویس
نقاشی آخرت هم عالیه بود عالی
تا بعد بمونی برامون

یا خدا. آره واقعا ترسناکه خصوصا که چراغها روشن بود و ماشینها پارک اما اثری از حیات و انسان نبود! البته یه گربه هم دیدیم.
+مرسی

خانم مهندس جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 05:08 https://msengineer.blogsky.com/

با اونجا که نوشتی اینا عروسی دعوت نبودن خیلی خندیدم
میگن سفر برای پخته شدن لازمه
وای به نظرم به شرط اینکه بخوای پخته بشی
مثلا این سفر شما خیلی برای پختن در حد سوختن حتی مناسب بود
چرا اسم شهر ها رو نمی نویسی ؟

آره من که از بس سوختم جزغاله شدم
والا این دوستهای ما یه بار هم باهاشون سفر رفتیم یا حتی وقتی میری بیرون کلا اعتقادی به برنامه ریزی ندارن اما خوش میگذره.
+ مرض خود پنهان داری دارم.

ایراندخت پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 22:12

مثل یه داستان ترسناک شده بود یه لحظه

آره تازه الان میفهمم اونموقع گرم بودیم نمیترسیدیم.

ژاوین پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 15:34 http://zhavin.blogsky.com

به نظر من که خیلی هیجان انگیز بود.
فقط اون قسمت تاریکی شب برای من یکم ترسناکه اونم توی جای غریب
ولی اون طفلی هایی که عروسی دعوت نشدن رو شدیداً درک میکنم
فقط اون کروکی که کشیدی

تازه فکر کن که بنزین تموم کرده بودیم و اون شهر کوچولوی G توی سوپرش بطری یک و نیم لیتری بنزین میفروختن!
+آره ما هم حق دادیم بهشون. همشون یا یه چیزی مصرف کرده بودن یا اعصاب نداشتن.

زهره پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:21 https://shahrivar03.blogsky.com/

واقعاً که یک تصویر به اندازه سطرها خط نوشته مفهوم در خودش داره :)))))

لیمویی جان F رو چرا فاکتور گرفتی؟؟؟

خوشحالم که تصویر گویا بوده
به خاطر معنیش. من هی میگفتم به F رفتم ایهام داشت خوب نبود.

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:40 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
هوراااا بالاخره یه سفرنامه کامل از شما خوندیم!
مطمئنم تا سالها با به خاطر آوردن این ماجرا با همسفرانتون میخندین.

سلام
وای از دست شما آقای دکتر
این موفقیت و پشتکار رو به خودم تبریک میگم. مگه سفر یکروزه باشه که بشینم بنویسم. اینقدر تنبلم.

شکیبا پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 02:14 http://Zendegi2021.blogfa.com

آخ آخ خیلی دل و جرات میخواد تو شهر یا روستای خالی از سکنه یا متروکه باشی،هر آن ممکنه یه آدم مست ،یه مریض جنسی ،یه دزد ،یه ....به آدم حمله کنه ،چه کارمیتونستید بکنید؟؟اونم تو این اوضاع قاراشمیش مملکت.
من که تنم لرزید.
ولی با حال بود که اون تیکه شمال رو دور زدید ،برگشتید خونه

وای راست میگی ها شکیبا جون. ما اونموقع انقدر شنگول بودیم نهایتا وقتی آدم می دیدیم میگفتیم پا داره و جن نیست!

الیشاع پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 00:52 http://daily-elisha.blogfa.com/

چه تجربه جالب و هیجان انگیزی
خوشحالم که خوش گذشته و امیدوارم همه براتون به شادی و خوشی بگذره.
اون نقاشی هم خیلی خوب بود اتفاقا و متن رو ملموس کرد. یاد نقشه‌های گنج افتادم که تو دوران کودکی ساعت‌ها باعث سرگرمی بچه‌ها میشد.

ممنونم
عه راست میگین ها، دقت نکرده بودم. باید یه چندتا ضربدر و اینها هم میذاشتم.

فاطمه چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 21:08 http://Ttab.blogsky.com

اول ازهمه بگم خداروشکرکه خ‌وش گذشته،ولی قبلش یه برنامه ریزی چیزی میکردید،یعنی شما ازجایی که رزروکرده بودیدمطمئن نبودید؟نظرات کاربران رونخونده بودید؟اگه انتخابتون آنلاین بوده؟
بعدم نمیشدکنارعشایربمونید؟
بعد آبی چه نسبتی باشما داره؟
فکرکنم تواستان اصفهانی

اصلا فاطمه جان ما چهارنفر هیچوقت چیزی به نام برنامه‌ریزی نداریم متاسفانه و هرچی من دعواشون میکنم گوش نمیدن میخندن فقط. رفته بودیم کمپ کنیم برای کمپ که رزرو نمیکنن فقط سوال کرده بودیم از کسایی که طبیعتگردن و اونجا بهمون معرفی شده بود.
نه نمیشد یعنی نه اونها تمایل داشتن نه ما. هر دو طرف از اون یکی میترسیدن.
این رو باید از خودش بپرسین.

Pari چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 20:55

سلام
چه سفر قشنگ و حال خوب کنی بوده
نقاشیت چقدر قشنگه
امیدوارم همیشه به سفر و شادی از همین نوع یهویی جای جدید رفتن باشه و بهتون خوش بگذره با این دوستان پایه

سلام پری جانم
جات خالی پس حسابی
چشمات قشنگ میبینه. برای کار راه انداختن بود فقط
بوس به قلب مهربونت با این دعای قشنگ

کتاب خوار چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 19:29

من با اجازه این رو در ناحیه ای از لیمبیکم به عنوان سفرنامه ی مورد علاقه ام ثبت می‌نمایم. با تشکر.

شما خیلی لطف داری عزیزدلم. جات خالی پس

عمه اقدس الملوک چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 18:42 https://amehkhanoom.blogsky.com

مهم این است که خوش گذشته عمه جان، بقیش بهانه با هم بودنه

بله عمه جان، صحیح است.

قره بالا چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:16 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

چیزای مهمی نیستن
تو واسه شناخته نشدن جزئیات رو نمینویسی
منم پست ها رو حذف میکنم

آهاااا اوکی اوکی

قره بالا چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 02:40 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

به سلامتی
پس حسابی خوش گذشته
این کارای بی برنامه عجیب میچسبه

عاشق نقاشیت شدم اصلا

سلامت باشی عزیزم
آره خیلی عجیب و غریب خوش گذشت بهم
مرسی بوس بهت
+راستی من هی دیر میرسم به پستات. یعنی وقتی میام بخونم حذف شده

خورشید چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 00:24 http://khorshidd.blogsky.com

لیمو جان اتفاقا اصلا خالی از ترس نبوده یعنی من که داشتم پستت را میخوندم ترسیدم
ولی خب کلی هم هیجان داشتید و خدا را شکر بهتون خوش گذشته
ای کاش حداقل اشاره کرده بودی کدوم سمت رفتید
من ناخودآگاه یاد روستای زرگر افتادم

آره خورشیدجان فقط همینکه با هم بودیم و در حال گفتن جفنگیات باعث میشد ترسمون بریزه. اگر تنها بودیم مطمئنا حالمون چیز دیگه ای بود.
از شهر خودمون به سمت شمال کشور. ببخشید که نام نمیبرم مثلا E رو اگر بگم رسما لو میره کجا زندگی میکنم روستای زرگر رو نمیشناسم. اینها یه سری شهر رو روستا با جاذبه های تاریخی دیدنی و چشمه و آبشار و اینها بود.

حدیث سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 23:44 http://infinitelygreen.blogfa.com

من منتظر بودم برسم به Z

ما خودمونم آخراش حس میکردیم اگر زمان داشتیم میرفتیم جنوب!

رها سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 22:24 https://polibejavedanegi.blogsky.com/

سلام لیمو جونم

شک ندارم این سفر یه هویی با این برنامه ریزی به هم ریخته یکی از ناب ترین خاطرات این دوران میشه اونم وسط این قهر و دعوا و قیافه گرفتن ها
از اون خاطره هایی که مثل قالی کرمان هستن، هرچی زمان بگذره قشنگ تر میشه و زیباییش بیشتر
وقتی مجبوریم همیشه عاقل و مورد تایید رفتار کنیم ، گاهی خل و چل بازی میشه عالی ترین چاشنی خاطره ها و البته یه کورسوی امید عاشقانه واسه بهتر شدن رابطه و قلب های خراش برداشته... حالا بعدا خودت متوجه میشی و میگی رها گفته بود..

خوشحالم که خوش بودی و میدونم که همین ها، اون گره و پیوند عشق رو داره آروم آروم قوی تر میکنه.

سلام رها جونمم
آره توی مسیر برگشت بهش گفتم من کل این سفر پشت سرت رو دیدم بس که پشت فرمون بودی. وای رهاجان خدا از زبونت بشنوه. من که توی خل و چل بازی لیسانس دارم کاش به کارم بیاد.
بوس بهت. بوس زیاد

جان دو سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 21:52 https://johndoe.blogsky.com/


+ سراسر این ماجرا با اندکی تغییرات و شخصیت پردازی یه سوژه توپ برای یه فیلم به سبک فیلم‌های جاده‌ای هستش مخصوصا اون روستای خالی از سکنه

+چه قدر هم جالب روستا، انگار روستای قوم و خویشی و کم سکنه بود که تقریبا همشون رفته بودن عروسی و اون یه عده مانده هم خب گویا نخودی بودن

+ و بعد اجازه بدید با ماجراهای پت و مت مقایسه‌اش کنم مخصوصا بخش قبل از شمال رو

+ منم با اسم شهرا مشکل داشتم و خب این همه اسم، اسم مستعار می گذاشتید، زبان فارسی هم قدرت بالای اسم سازی داره یه اباد ور دل یه اسم می ذاشتید مثلا علی اباد، حسن آباد، متین اباد، بهرام آباد و روح آباد و خالی آباد برای اون روستاهه و ...

+ والا بخدا اگر دو تا تیر و تفنگ داشتیم توی ماجرا حتما میومدم سراغ خودتون برای فیلمنامه.
+ حتی پمپ بنزین اول جاده ورودی هم بسته بود! یعنی عروسی کی بوده همه رو دعوت کرده؟!
+راااحت باشین قشنگ خود پت و مت میتونستن بهمون بخندن.
+ اینم ایده خیییلی خوبیه اما چون تعداد زیاد بود ترسیدم قاطی بشه. تمام تلاشم این بود شلوغ پلوغ نشه که گویا شد بازم.

samar سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 18:59 http://glassbubbles.blogsky.com

دختر یه بغل محکم واست از اینکه همیشه کلی انرژی و حال خوش داری و به وقت حال نداری خودتو زود جمع و جور میتونی بکنی خیلی دوست دارم.
کلی موقع خوندن خندیدم و اساسی حال اون فرد عجیب رو خریدارم
اینکه همیشه فاز رو بالا نگه میداری که نیفته پایین لامصب بیا تئوری و عملی واس اونم کلاس بذار کلی طرفدار داره.
عاشق کشیدن نقشه ت شدم
مرسی حال خوبتو تقسیم میکنی

یه بوس و بغل محکم به تو که انقدر ماهی راه دیگه ای ندارم فکر کنم.
وای ثمر یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی هااا. خیلی حالش خوب بود.
بازم بوس بوس بوووس فراوون به تو و مهربونیت

سحر سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 17:09 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

لیمو جونم چرا اسم شهرها نگفتی؟ نتونستم خیلی ارتباط بگیرم
ولی فکر کنم خوش گدشت و تنوع بوده
امیدوامر سفرهای بعدی بهتر بهتر باشه

نمیدونم چه مرضی دارم سحرجونم که دلم میخواد اینجا کاملا مخفی باشم، یه جوری که از روی هیچی قضاوت نشم. برای همین تو نوشته‌هام احتیاط میکنم، اینجا هم اسم شهرها رو سانسور کردم. خدا شفام بده
آره در عین هشلهفتی پرخاطره و باحال بود. ممنونم

بهار سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 14:44 http://www.i6anne.blogfa.com

وای من چقدر خندیدم. مخصوصا به نقاشیت اونجا که نوشتی همسایه دعوایی
این چه سفری بود خدایی؟ شبیه خواب های من بود من وقتی استرس دارم ازین خواب ها میبینم
از دست تو لیمو امانی

جات خالی بهارواقعا شبیه خوابهات بود. دعوای صبحشون خودش به تنهایی یه پست خنده دار میشه. سر اینکه دو روز گل دیرتر خریده بود آقاهه.
+ما خودمونم مونده بودیم چیکار کردیم

سپیدار سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:07 http://sepidarsabz.blogsky.com

خیلیییی خوب بود یعنی عالی بود این سفرنامه

پس جات خییییلی خالی. فقط برای نیفتادن انرژی ها حسابی آرشیو آهنگی گوشیهامون و رادیو جوان رو خجالت دادیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد