چند دقیقه ست که چونه ام رو به دستهام تکیه دادم و زل زدم به کیبورد؛ انگار منتظرم چشمهام با کمک ذهنم محتویات قلبیم رو به شکل کلمات در بیارن و اینجا ثبت کنن اما نشد، نمیشه. اینهمه تصویر و صدا توی ذهنم تبدیل به نوشتار نمیشه. انگار نمیتونم این حجم از غم ، نفرت و حتی ترس رو توی کلمه های ناتوان و کوچیک جا بدم. مینویسم و پاک میکنم، مینویسم و پاک میکنم، مینویسم و دوباره زل میزنم و تصاویر توی ذهنم پخش میشه...
این روزها حس میکنم کل تقویم داره برام یادآور روزهای غم انگیز واژه هایی به نام وطنم و هم وطنهام میشه.
پی نوشت اول: صبح پست دوستی رو دیدم که توی کامنتها دعوا شده بود اما چرا؟ شخصا جایی که صدام شنیده میشه نوشتم و مینویسم و تمام تلاشم رو میکنم اما اینجا بخاطر فضای دوستانه سکوت میکنم.تصورم بر اینه که اینجا برای اکثر افراد یه دفترخاطرات شخصیه نه جایی برای دیده شدن و شنیده شدن. مگر قرار نیست هر کسی طوری که دوست داره زندگی کنه؟ اگر از رفتار یا کارهاش خوشمون نیومد میتونیم دنبالش نکنیم، اجبار از هر سمتی و با هر دیدی اشتباهه بنظرم. کاش هم رو بیشتر از این نرنجونیم.
پی نوشت دوم (برای خودم): دیروز انقدر گریه کرده بودم که هنوز چشمهام درد میکنه. با استدلال خودش به نفع من عمل کرده بود اما وقتی صدام رو شنید و گفتم توی پارکم، خودش رو سریع رسوند و منِ سرتا پا مشکی پوش با موهای خیس و چشمهای قرمز رو که دید یه لحظه توی صداش حس کردم بغضش میخواد بشکنه. از خودم پرسیدم چرا ما آدمها هم رو اذیت میکنیم؟!
سلام لیموی عزیزم

و یه بغل امید و آرزوهای خوب برات میفرستم. تمام این مدتی که دوستی به خوبی تو با همه تفاوت هامون داشتم خرسندم عزیزم خیلی زیاد مراقب خودت باش عزیزم و یادت نره چقدر دوست دارم عزیز خوب روزها

امیدوارم روزهای بهتری و سپری کنی
دیدم ته بی معرفتیه بی خبر خداحافطی کنم و برم از همینجا که نمیدونم کجای جغرافیای تو میشه روی ماهت رو میبوسم
به امید دیدار
همراز عزیزم


از ته قلب برات شادی و عشق میخوام. با اینکه ناراحتم از نداشتنت اما دلم به شادیت و خوشبختیت گرمه
این احساسات کاملا متقابله و من هم بابت این محبت و دوستی ازت ممنونم
در مورد بخش اول حرفات...خواستم بگم خیلی خیلی برام پیش اومده. خیلی حرف داشتم برای گفتن ولی نمیشد اون حرفا به شکل واژه دربیان و ثبت بشن
با وجود یه سری اختلاف
تازه پیدات کردم
عقیده ولی قلمت رو دوست دارم و نوشتههات رو میخونم
حس عجیبیه...خوبه که درک میکنی.
خیلی ممنونم از لطفت و وقتت و اینکه با پیدا کردنم باعث شدی من هم پیدات کنم.
بنظرم سربازی اجبار غیرمنصفانه ایه اما خب وقتی اجباره باید گذرونده بشه بالاخره. از کسانی که رفتن بارها شنیدم که خیلی بهتره با مدرک بالاتر برید، مثلا وقتی با کارشناسی یا کارشناسی ارشد میرن میگن کلا آسایشگاهمون از سربازهای صفر جداست و حتی خلقیاتمون متفاوته.
[پاسخ:]
من در ابتدا می خواستم سربازیم رو بخرم. یعنی می خواستم کار کنم و پول در بیارم و بعدش بخرم و با حساب و کتاب های من اینجوری به نفعم در می اومد و وقتم تلف نمیشد و سختی هم نمی کشیدم اما خب زندگی طبق برنامه هام پیش نرفت و الان که فکر می کنم می بینم چه قدر خوب شد که پیش نرفت!!!
یعنی الان که فکر می کنم می بینم اینجوری بهتر شد و الان در مسیر بهتری قرار دارم هر چند که در این مسیر سربازی هم هست.
با حرفتون موافقم. سربازی اجباری غیرمنصفانه هست ولی همون طور که خودتون هم گفتید اجباره و باید گذرونده بشه.
آره منم شنیدم که کسانی که مدرک هاشون فرق می کنه جایگاه شون هم فرق می کنه و هر چه قدر با سوادتر باشید بهتره.
خب طبیعتا کسی که تحصیل کرده و لیسانس هست یعنی بچه درس خون تر بوده و در محیط تحصیلی رشد کرده و کسی که مثلا سیکل رو گرفته و ترک تحصیل کرده یعنی بچه تنبل بوده و در محیط تحصیلی هم نبوده و چیزای بدی رو احتمالا از دوستان ناباب یاد گرفته و رفتار و فرهنگش با آدمای تحصیل کرده فرق می کنه.
و من متاسفانه قراره برم پیش آدم های تحصیل نکرده!
اشکالی نداره. میگن بعد دو ماه آسونتر میشه!
امیدوارم موفق باشی، هر جا که باشی و هرجور که باشی.
سلام عزیزم بهتری؟
سلام فاطمه عزیزم. نمیتونم توصیف کنم بین این همه غم پیامت چقدر دلم رو روشن کرد. چقدر خوبه که دارمت دوست ناشناخته من
لیموی عزیزم صمیمانه آرزو میکنم حالت بهتر باشه
+ببخشید که کمرنگم و نیستم، فقط خواستم بدونی که من هم دوستت دارم دوست عزیز و ارزشمند من
ممنونم همراز عزیزم. آرزو دارم حال هممون خوب بشه...
+ چطور پاسخگوی این حجم از مهربونیت باشم؟ من هم دوستت دارم و همین که پیامی ازت میبینم خوشحالم که هستی و کاملا وبلاگستان رو رها نکردی.
این روزا نوشتن خیلی سخت شده... خیلی...
خیلی... همش بغضه، اشکه...
سخن بسیار است و کلمه ای برای گفتن نیست...
یعنی هرروز که میام بنویسم بهترم فاجعه عمیق تر میشه... غم بچه های دانشجو رو چجوری هضم کنم؟
چقدر اوضاع الان دردناکه و اینکه نمیشه تغییرش داد دردناک تر...
دقیقا یعنی میشه ها اما نمیشه...
+ ممنون که آدرس گذاشتی، سر میزنم :)
سلام
انشاءالله که روزهای خوب زود از راه میرسند
و امیدوارم که حالتون بهتر بشه و لبتون خندون(:
سلام
من که شخصا منتظرم :))
خیلی ممنونم عزیزم. همچنین برای شما
سلام لیمو :)
احساس میکنم شما هم دیر به دیر وبلاگ رو آپدیت میکنی
امیدوارم از اون حال و حوایی که توی این پُست توصیف کرده بودی، فاصله گرفته باشی و حال دلت خوب باشه.
موفق باشی
سلام به شما آقای الیشاع :)
یکبار راجع بهش نوشتم، متاسفانه اختیار رو دادم به انگشتهام. هروقت ذهنم درگیر میشه و دستور میده مینویسم.
آره الان خیلی بهترم. ممنون از اینکه سر زدین و آرزوی قشنگتون. من هم برای شما حال و روزهای خوب آرزو دارم.
سلام و تجدید عرض ارادت بر لیموبانوی عزیز
سلام و درود به شما. ممنونم که سر میزنید
با درود
من معمولا وبلاگهایی که اشاره بهش کردید را مشتری نیستم
به همین نام سلام دو بار کامنت گذاشتم یکبار گفتم از طریق IP شناسایی افراد راحت است
بار دوم هم نوشتم بهتر است اینگونه مطالب نوشته نشود
خانم محیا آبی هم همه را حسابی شست و روی طناب پهن کرد آنهم با آن ادبیات
و بعد هم قهر کرد
سلام و درود
اشتباه نشه من وبلاگ رنگی یکی از دوستانم رو گفتم.
و اینکه از شما تابحال کامنتی نداشتم وگرنه تایید میکردم، تنها کامنتهایی رو تایید نمیکنم که شامل ناسزا باشه یا خود کامنت گذار ازم بخواد تایید نکنم.
من ایشون یا خیلی افراد دیگه رو نمیشناسم، اینجا فضای مجازیه متوجه نمیشم چرا براشون انقدر مهم میشه که به خودشون حق میدن برای دیگران تصمیم بگیرن، قضاوت کنن و بدتر از اون فحش بدن!
در نهایت ممنونم از کامنتتون
لیمو درد بی امانی گلوی هممون رو داره فشار میده..
کاش اخر این سوز بهاری باشد
پ. ن: بنظرم بهتره حداقل تو وبلاگامون خودسانسوری نکنیم هرکی ازاده هرچی میخواد بنویسه هرکی هم دوست نداره میتونه نخونه..
قلم رو از دست کسی نباید گرفت
بهترین چیزی که میشه گفت همینه که داره گلومون رو فشار میده...
با پی نوشتت خیلی موافقم اما متوجه نمیشم چرا یه عده میخوان به زور بقیه رو شبیه خودشون کنن. چرا اصلا فکر میکنن کار خودشون درسته؟ چند تا از دوستان بخاطر همین موارد تصمیم گرفتن وبلاگ رو ببندن، بنظرت چه چیزی ارزش این رو داره که روز یکی دیگه رو خراب کنی؟ چهارتا کلمه حرف دلش؟؟
+کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی...
گاهی دستاتونو جا به جا کنین خواب تره!
کاش اینطوری حل میشد واقعا :))
روزهای سختی بود و هست
امیدوارم حال همه خوب بشه
امید چیزیه که زنده نگهمون میداره :))
+ ممنون که آدرس گذاشتید
سلام
روزهای غریبی هستن این روزها ...
امیدوارم که ختم به خیر بشه ...
سلام به شما
واقعا همینطوره، امیدوارم به معنای واقعی کلمه.
خصوصیات آدمی قابل تغییر نیست اما بعضی مهارت های زندگی کردن رو میشه تقویت کرد
بنظر همینطوره اما وقتی شدنیه که این مهارت ها رو قبول کنیم.
آهان آره من خودمم با فیلترشکن مییام چون هیچی باز نمیشه. ببین بگیر نگیر داره نت و گاهی میگیره گاهی نه. فدا سرت. کاش زودتر درست بشه چون من دوستم خارج از ایرانه و با واتس آپ حرف می زدیم و الان نمی تونیم
امروز شد خداروشکر.
نگرانت بودم. بخاطر مهاجرت و اینها.
عزیزدلم
حال این روزهای هممون ابری و خاکستریه
بلاگفا مگه مشکلی داشت؟ برای کامنت ها میگی یا برای اینترنت اخیر که باز نمیشد با نت خط؟
برای اینترنت، نمیتونم سر بزنم بهت :(
این روزها حال خوب کمیاب شده واقعا
تنها کاری که میشه کرد، اینه که خودمون رو با آموزش و کتاب سرگرم کنیم تا این دوره بیاینترنتی هم بگذره :)
و پیگیر اخبار هم نباشیم، یه جورایی ز غوغای جهان فارغ.
بله همینطوره.
چی بگم من دو تا از دوره داشتم که رو کنسل کردم فکر کنم باید به فکر فیلم و کتاب باشم :)
این روزا حال یه ایران بده........
پ.ن.اول:منم برای ثبت خاطرات و دلنوشته هام وبلاگ ساختم امایکی هست که همیشه بعد ازهر پست میاد و کلی بد وبیراه میگه میخوام بهش بیتوجه باشم اما واقعا کامنت هاش حالمو بد میکنه چند بار به سرم زد وبلاگ رو ببندم
فکر کنم بدونم چه کسی رو میگی چون برای من هم کامنت میذارن. واقعیتش اصلا از بدو بیراهش ناراحت نمیشم، بیشتر از این ناراحتم که این حجم تنفر و انتقالش چرا باید درون کسی باشه. اگر کامنتهاشون فحش نداشته باشه حتما تاییدشون میکنم اما خب با این وضعیت نه. اینجا متعلق به من و دوستانمه و احتراممون واجبه :)))
حق داری... روزهای عجیبی رو داریم میگذرونیم...
زهره جانم

تو این مملکت ناف مارو با غم بریدن، همیشه یه چیزی پیدا میشه برای سرگرم شدن ما با غم و کسالت .
منم خیلی اشک ریختم این چند روز، این مدت مثل تعطیلی آبان چند سال پیش حالم از ناتوانیم بهم خورد و همش دعا دعا میکنم زودتر بتونم بکنم و برم ازینجا
آخ دقیقا آبان. این روزها خیلی بهش فکر میکنم و توی ذهنمه که ای شادی آزادی روزی که تو باز آیی، با این دل غم پرورد من با تو چه خواهم کرد؟
+ نه برای من راه حل رفتن نیست. انگار یه تیکه از تار و پودمه و هرجا برم با منه.
مهم اینه آخرش قشنگ تموم شد و آشتی کردین
آره البته که تقصیر خودش بود اما از نگرانیش بود، فکر میکرد به نفعمه :)
گاهی حس میکنم شبیه یه چشمه ی خنکه که وقتی قلبم داره ذوب میشه به دادم میرسه...
ولشون کن اینجا یه سری ها خیلی جدی گرفتن بقیه رو. من که رک برمی گردم به طرف و میگم وبلاگ خودمه به تو چه
کار درستی میکنی. برای همین سانازی :))
راستی گفتی وبلاگ ، بلاگفا درست شد؟
راستش آدم می مونه چی بنویسه چون نوشتنی نیست و صرفا درد کشیدنیه
دقیقا همینطوره سانازجان، دقیقا.
معمولا .آره. معمولا وقتی آدما چیزشونو میذارن اونجاشون! طبیعیه که پشت بندش اون حالت ها پیشامد کنه.پس نتیجه می یریم که هرگزنباید چیزمونو اونجامون بذاریم!جای چیزمون که اونجا نیست! منظورم همون چونه مونه!!
بله به قول شما معمولا چونه که روی دست قرار میگیره میریم توی فکر اما حال من مختص به اون نبود، انقدر به هم ریخته بود ذهنم که فقط دستهام رو تکیه گاه سرم کرده بودم.
شبهامون آخ که چه
تاریک و چه سرده ؟
دلامون جای غمه ،
لونه ی درده
تو رو بی من ،
منو دور از تو گذاشته !
چی بگم ؟با من و تو
دنیا چه کرده؟!
آسمون با من و تو قهر دیگه
هر کدوم از ما تو یه شهر دیگه
تو دلم این همه غم جا نمیگیره چی به جز غم داره اون
دل که اسیره؟
گفتی از یاد میره این
غمها یه روزی
تو دلم ریشه دونده، دیگه دیره
آسمون با منو تو قهر دیگه
هر کدوم از ما تو یه شهر دیگه
چقدر بیت اول خوبه...
سلام؛
برخی سوئ تفاهمات و عدم توجهات از کم حرف زدنه.
سلام
دقیقا همینطوره اما بعضی وقتها خیلی عجیب پیش میره و آدمها حرف دلشون رو نمیگن. انگار با خودشون رودربایستی دارن.
سلام خانوم لیمو
پست تلخی هست همان گونهی این روزها و نوشتن و کلمات محدود زبان، توان بیانش رو ندارند.
در مورد وبلاگ نویسی، توضیح دادن و دلیل آوردن تعریف کردن اون با برای نوشتن و گفتن دفتر روزانه و خاطرات شخصی و... محلی از اعراب نداره، چون آنچه عیان ست چه حاجت به بیان است. وبلاگ نویس دلیلش رو توی پستهاش و بایگانی اش بیان کرده، مخاطب هم موافق و موافق، یا کامنت میدن یا نه چه خوب یا چه چرت، آخرش همه اش میرن و وبلاگ نویس میمونه و وبلاگش. پس خودمون رو نباید درگیر این حواشی کنیم.
این روزها حتی آرزوکردن هم سخت شده اما امیدارم همه چیز به خیر بگذره و خوشی بیش باد
سلام آقای حرمان
عذرمیخوام که باعث تلخی لحظاتتون شدم، واقعا نمیدونستم چی بنویسم و چی مینویسم. فقط هرچی دستور مخابره میشد دستهام تبدیل به کلمه میکردن.
بله قبلا خودتون بهم یاد دادین که هرچه میخواهد دلم تنگم بگم :))
+ خیلی سخت شده اما بقول یه دوستی آدم با آرزو و امید زنده است.
سلام دوست من
واقعا درک میکنم حس غم و ناراحتی رو
امیدوارم همه چیز براتون عالی پیش بره و به لطف حدا روزهای خوب هم بیاد.
وبلاگ دقیقا مکانی برای آرامش افراده و به دور از هیاهوی شبکههای اجتماعی مثل اینستا و ...
امیدوارم هر کسی بتونه توی وبلاگ شخصیش در آرامش و با خیال راحت بنویسه.
موفق باشین
سلام به شما
امروز صبح هرچی تلاش کردم نتونستم به وبلاگتون سر بزنم، گویا بلاگفا یه تایمی قطع بود.
ممنونم از درکتون و همچنین آرزوی خوبتون
دقیقا، من حتی اندکی شک داشتم اما با یکی از پستهای قبلیم دوستان کاملا مجابم کردن :)
سلام لیمو جونم


واسه دلت هم خوبه شخصا تجویز میکنم



غمگین نبینمت چی شده که اینقدر داغونی عزیزمم؟
از وطن نگو که دل هممون خونه براش...ای کاش های بسیاری هست امید که به ثمر بشینه
درمورد دعوا تو کامنت ها ، ما ها انگار دنبال جا برای دعوا هستیم،حالا صف نانوایی، کامنت دونی مردم،توی بی آر تی..
اینو بذار روی چشمات تا زود خوب بشه
سلام رهای عزیزم



ممنونم از این حجم زیاد محبتت که به قلبم هدیه میکنی
این روزها فجایعی که میبینم بالاتر از تحمل و تصورمه.
+بله متاسفانه انگار همیشه میخوایم هرطور شده طرف مقابل رو متقاعد کنیم!
++تجویزت خیلی به جاست رهاجان ، واقعابه جا
فکر کنم این روزها حال میلیونها نفر عین همینی باشه که گفتی...
خیلی سنگینه برای قلبم :((
گاهی دست خودمون نیست.
شاید، من انگار این رو فراموش میکنم. ممنون از تلنگرت دوست عزیزم
+ ممنونم که آدرس گذاشتی، اینطوری میتونم بخونمت :)
مهمان کجایی که دیگر تاب ندارم
با عشوه نمایی تو من خواب ندارم
ممنونم از شعر