لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

غر نامه

چندوقتیه که عجیب توی سردرگمی دست وپا میزنم هرچی هم که میخوام سخت نگیرم و اهمیت ندم واقعا نمیشه چون حس میکنم جدا بااهمیته. توی این جدالِ خودم با خودم بیشتر از همه اعصابم تاوان پس میده چون مجبوره کلی استرس و سرزنش رو تحمل کنه اما در عمل هم کاری ازش برنمیاد.

آخر این هفته یک آزمون مهم دارم که شش جزوه سخت داره و خدا میدونه که هنوز یک کلمه هم نخوندم، حتی برای اینکه ببینم چی هست اصلا! مجبورم بخاطر این آزمون تنها سفر برم و کلی استرس (نمیدونم چرا؟!) بابتش دارم. خونه تکونی هم که شروع شده و واویلا. احتمالا که چه عرض کنم بهتره بگم: دارم دکور اتاقم رو به کل تغییر میدم و این یعنی کلی کار و تمیزکاری دارم. از طرفی تکلیفم با خودم مشخص نیست و این بلاتکلیفیم دامن بقیه رو هم میگیره چون همیشه ی خدا شک میکنم به درست بودن کارم. نمیدونم میخوام ازدواج کنم یا نه. میخوام خودم باشم یا نه. میخوام تغییر کنم یا نه. میخوام کمد بخرم یا نه. میخوام فلان لباس رو بپوشم یا نه. اصلا اینجوری بگم که نمیدونم چی میخوام! باز تمام اینها یکطرف دلتنگ هم هستم و این خودش نهایت سختی هاست طوریکه بعضی روزها دلم میخواد بزنم زیر کاسه و کوزه و همه چی اما از جایی که تو جدالم؛ بابت همین هم خودم رو سرزنش میکنم که عاقل باش، خانوم باش چرا انقدر کم طاقتی آخه!! کاش یه نیرویی بود میومد من رو از این دام نجات میداد و آخر اسفند برمیگردوند یا نه کاش بهم طاقت و صبر میداد. چرا نمیتونم آخه؟؟!!! دختر تو قوی تر از این حرفها بودی همیشه.

پی نوشت: دلم میخواد جیغ بکشم. :|

پی نوشت دوم: آخ آخ این رو فراموش کردم که میشینم با خودم فکر میکنم، فکر میکنم و فکر میکنم یک سناریوی تمیز میسازم که چی میخوام و چیکار باید بکنم و اینها. میرم انجامش بدم که یهو دیدی دی دینگ شک میکنم به درستیش ، پشیمون میشم و روز از نو روزی از نو.

پی نوشت سوم: وسط این جدالها بقیه هم تیر و ترکش میخورن طفلکیا. حالا نمیدونم واقعا طفلکی ان یا حقشونه! بیا باز جدال شروع شد. - __-

نظرات 32 + ارسال نظر
ایراندخت دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1402 ساعت 11:01 http://delneveshtehayedeleman.blogsky.com

سلام لیمو عزیزم، مرسی ازت سال نو تو هم مبارک. امیدوارم سالی سرشار از شادی و سلامتی و خیر و نیکی باشه برات.

سلام ایراندخت جانم. بوسه بهت ممنونم از دعای زیبات. امیدوارم برای همه همینطور باشه.

قره بالا جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 11:49 http://Www.eccedentesiast33.blogfa.Com

بنظرم همه اینا برمیگرده به کمال گرایی آدم ها
ماهایی که با این نوع تربیت بزرگ شدیم و هرچقدر هم تلاش کنیم تو یه دور باطل باقی میمونیم
برای یه مدت سرکوب میشه ولی دوباره با شدت بیشتر برمیگرده

درسته :(
هرچی سعی میکنم سخت نگیرم و بی اهمیت باشم، بگم هرچی شد شد بالاخره زندگیه باید تجربه ش کنم نمیشه که نمیشه با اینکه قلبا این اعتقاد رو دارم اما توی عمل یه چیزی مغزم رو میخوره.

رضوان جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 07:57 http://nachagh.blogsky.com

لیموی عزیز!
سلام
غرنامه شما را دیر دیدم و خواندم.«از رنجی که می کشیم» ،نوشته بودی.قسمتی از آن هم مربوط به نوع شخصیتت بود،شخصیت شکل گرفته وهمیشه همراه توست،در هرکار تردید نشان میدی ،کمال گرایی کار دستت داده،برخود کوچکترین خطا را نمی بخشی،مشق ننوشته غلط نداره،را برای ماهایی با این تردیدا ،گفته اند.
اگر راه حل های پیشنهادی دوستان را ،خودت هم به کار نگیری ،خوانندگان وبلاگت به کار خواهند گرفت و سبب خیر شده ای.
سمر خانم پیشنهاد دادند «خانم بودن» را فراموش کن و هرجور راحتت میکنه، رفتار کن.البته که اگر می‌تونستی بکنی ،میکردی ،گیر سر اونجاست که نمی تونی« خانوم» نباشی پس آن بند معروف را بگو:«گفتا ز که نالیم که از ماست ،که بر ماست».
حق هر آدم موفق بودن است ولی «کار نیکو کردن ،از پُر کردن است»،یعنی بعد ها افق روشنی پیش روی توست ،اما الان در فشار هستی.
با خودت مهربان و رحیم باش،بگو این بدن لطیف و شکننده ام، طاقت این میزان فشار را ندارد ،کمی کمتر فشار وارد آورم .بهای جدی گرفتن هایت را ،بدنت پرداخت می کند.آنچه لیرون از توست را اگر نشود درست کرد،ولی آنچه درونت است را میشود تخفیف داد.
همه آن کسان که اجازه میدن دیگران براشون تصمیم بگیرند ،به همین میزان فشار متحمل شده اند ،که همه چیز را واگذار کرده اند،و این راه صحیح نبوده،

سلام رضوان جان
ممنونم که خوندین و انقدر موشکافی کردین. رنجی که میکش همینه که میدونم اشتباهه اینکار و دردآور اما ناخودآگاهم انجامش میده. با حرفهای دوستان و راهکارهاشون الان خیلی بهتر شده اما همچنان اگر یه تصمیمی پیش بیاد بهم میریزم :)
+ من کلا شخصیتم طوریه که اجازه نمیدم کسی برام تصمیم بگیره خیلی جاها هم بخاطرش اذیت شدم یا بهم گفتن لجباز اما چه کنم دیگه :)))

محمد رها پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 12:43 http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود
مطلب رو مدتها پیش خوندم. امیدوارم حال و احوالت بهتر شده باشه. الانم دوباره خوندمش. فقط یکجا شاخکام شروع به جنبش کردن. نوشته بودی "نمیدونم میخوام ازدواج کنم یا نه؟" آخه این سوال با درجه از اهمیت بالا رو وسط اون متن درد دل آوردی.
کامنتها رو میخوندم وسطاش ترسیدم از ذهنم بپره. چند شب پیش تو سفر دورهمی بودیم مادرخانمم داشت خاطرات خواستگارهاش رو برای ماها تعریف میکرد. ذهنم رفت سمت خاطرات مشابه مادر خدابیامرزم و مادربزرگهام. روز بعد که به نیمرخ دختر کوچولوم نگاه میکردم رفتم به این فکر که اگر یکی از اون اتفاقاتی که در نسلهای قبل از من و خود من پیش نیومده بود دیگه این دختر کوچولو با این شکل و قیافه وجود نداشت! حالا از جبر و اختیار یا تربیت درست و غلط که آینده نامعلوم رو داره بگذریم واقعا برای انجام عمل ازدواج تا بحال چه کردی؟
یک کشتی رو تصور کن که ناخداش خودتی. آیا حواست به سکان و قطب نما و توان کشتی هست؟ یا با خودت میگی باد مخالف و موج دریا زورش از علم من ناخدا بیشتره و بهتره کشتی رو بسپارم به دستشون و نظاره گر باشم!
میخوام بگم حتی اگر قصد ازدواج داری مثل ناخدا تمام تلاشت رو برای غلبه بر مشکلات بکن و وقتی کشتی در مسیر افتاد میتونی نظاره گر باشی و کنترل کشتی انرژی زیادی نمیخواد...

سلام و درود
بله مگه میشه اینهمه گوش شنوا و راه داشت و بد موند؟ :))
دقیقا درست میگین درجه اهمیتش خیلی بالاست اما معمولا همه خیلی سریع در موردش تصمیم میگیرن. حالا من کلا منظورم بین سنت و مدرنیته بود. یعنی گاهی ذهن جوانم با استدلال قانعم میکنه که ازدواج دست و پا گیر و پر از مسئولیته، همینطوری از زندگی لذت ببر و گاهی باز نیمه سنتی ذهنم روشن میشه که باید یکی باشه که بدونی و همه بدونن مال همید. خلاصه بین اینها در تضاد و رفت و آمدم

رها پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 11:20 https://polibejavedanegi.blogsky.com/

سلام لیمو جانم
حسی که داری رو عمیقا درک میکنم.تو اخیرا یه تراژدی رو پشت سر گذاشتی و این طبیعیه که احساسات ناخوشایندت رو به شیوه های مختلف مثل سردرگمی و ابهام و عدم توانایی تصمیم گیری نشون بدی.
این ها دائمی نیستن و با فروکش کردن اون احساسات به حالت پیش فرض برمیگردی.اما مسئله مهم گرفتن تصمیم های صحیح در همین بازه زمانیه.تصمیم هایی که الزامی نیست رو میشه عقب انداخت ولی امان از دست فرصت های زود گذر.
قویا بهت پیشنهاد میکنم از روش طوفان فکری بهره بگیری.این مطمئن ترین روش برای فهمیدن خواسته واقعی درون در این شرایط نامناسب هست.
اگر خواستی روش خودم رو بهت آموزش میدم چون خیلی خیلی کارساز هست
مثل همیشه بهترین ها رو برات آرزو میکنم.

سلام رهای نازنینم
آره؟ یعنی بنظرت این آشفتگی بخاطر اون ضربه ست؟ چقدر دوستت دارم، ممنون. بله جدیدا خیلی از لحاظ روحی ضعیف شدم. آبی میگه چرا انقدر زود اشکت درمیاد و من جوابی ندارم واقعا. فعلا تصمیم های مهم و این درگیری ها رو موکول کردم به یه زمان مناسبتر و طبق راهکارهای دوستان دارم کوچولو کوچولو تصمیم میگیرم، یادداشت میکنم و بعد براشون جدول تی میکشم.
+ خیلی خیلی لطف میکنی. میشه برام بنویسیش؟ آخ اگر من شماها رو نداشتم چیکار میکردم!؟
همچنین برای تو

آرش چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 08:49 https://apblog.ir/

هرچند که اوضاع اکثر افراد این روزا کم و بیش همینه و همه درگیر بی‌تصمیمی هستیم، اما گاهی نوشتن تصمیما، برنامه‌ها و حتی افکار و مقایسه اونا در گذر زمان می‌توه به عبور از این شرایط کمک کنه.
امیدوارم هر چه زودتر از این وضعیت عبور کنین و البته در آزمون هم موفق باشید...

در آزمون موفق نشدم متاسفانه و به تنبلی خودم در خوندن واقفم. حالم خیلی بهتره. بله بله به پیشنهاد دوستان دارم مینویسم و دیننننگ این راهکارها واقعا جواب میده!

الیشاع دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 10:21 http://daily-elisha.blogfa.com/

یعنی مزایا و معایب اون تصمیم به مرور زمان تغییر میکنه؟ اگه اینطوره که می‌تونی هر بار جدول تی رو ترسیمش کنی و بسنجی. ولی بهترین کار اینه که راهی رو که بعد از ارزیابی انتخاب کردی، تا پایان پیش بری.

توی نظر من آره. مثلا یه ویژگی که قبلا خوب بنظرم میرسیده حالا دیگه زیاد جالب نیست یا برعکس.

Lili شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 04:22 https://notes-of-a-madman.blogsky.com

سردرگمی و ترس از هر انتخابی قصه ی این روزای همه ی ماست
همیشه انگار یه اولویت مهم تر وجود داره
یا منتظر یه زمان بهتریم
خودتو بابتش سرزنش نکن
تمرین انتخاب کن
اولش با تصمیم های کوچیک کوچیک
من میشینم معایب و مزایای تصمیماتم و انتخابهام رو مینویسم
کمکم میکنه
اینم در نظر بگیر حتی بهترین انتخاب ها تو هر زمینه ای کامل نیستن
خوب مطلق وجود نداره

خیلی عجیبه لیلی جون که همه گره ها در نهایت به دست نوشتن باز میشه.
حتما اینکار رو میکنم. یعنی یه جورایی شروعش کردم.
ممنونم بابت راهکار درستش میکنم :))

کتاب خوار جمعه 19 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 08:42 http://http(s)://ketabkhor12.blogfa.com

لیموی مهربان در نهایت بهترین کار رو انجام میده و موفق هم میشه...

لطف داری عزیزدلم

ایراندخت چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 23:44 http://delneveshtehayedeleman.blogsky.com

آره، تقریبا منم تو همچین حالیم. منم امیدوارم که به زودی اوضاع برای هر دو مون بهتر بشه. مواظب خودت باش

امیدوارم. ممنون، توام همین طور

عمه اقدس الملوک سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 21:21 https://amehkhanoom.blogsky.com

همیشه میشه عمه جان
سن تو ازدواج مهم نیست عزیزم، مهم یافتن یک همراه خوب است، یک همراه که به دلت بشینه، وقتی پیداش کردی بگی مجردی بسه، بقیش را با رفیقم میرم. اگر اینجورآدمی را پیدا نکردی، مجرد و خوشحال بمون. چون همه ازدواج همینه که رفیق راه پیدا بشه. عشق و عاشقی نه ها، فقط رفیق که حوصله کنه غرت را بشنوه، همپای تو شادی کنه. دست و دلش با هم بیاد تو دست و دلت. چون عشق و عاشقی یکجایی تو سختی ها تموم میشه یا غبار عادت بهش میخوره. اما رفاقت تا تهش میمونه

چقدر این جمله هات رفته توی ذهنم عمه و هی تکرار میشه. ممنون بابت این راهنمایی. خیییلی خوب گفتی

آدم برفی سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 00:43

من بچه بودم غر نامه می‌نوشتم
شما در هنگام بزرگسالی
ما مثل هم نیستیم

واقعا؟ من بچه بودم غرهام رو روانه خانواده میکردم و نمیذاشتم بی بهره بمونن الان دیگه دلم واسشون میسوزه، برای خودم غر میزنم.

محمد رها سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 00:33 http://Ikhnatoon.blogfa.com

لیمو هم لیموهای قدیم.
اه ببخشید فک کردم اینجا هم مثل وب عمه هست.

راحت باشین البته تکیه بر جای بزرگان نمیشه زد

فاطمه دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 19:37 http://Ttab.blogsky

به نظرم اون نظریه یادداشت نوشتن وسبک سنگین کردن خوب بود.بهش فکرکن

آره خیلی بنظر خوب میاد. حتما در اولین فرصت انجامش میدم.

Blue دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 18:38

دقیقا میفهمم چی میگی، فقط من میترسم این حجم از بی ثباتیم و شک کردنم یه دفعه تو مسئله ای پیش بیاد که نتونم برگردونمش عقب.
من حتی سر زنده بودن یا نبودنمم شک دارم، کم کم دارم از خودم میترسم:)
+امیدوارم ازمونت رو خوب بدی

دقیقا همینجاست که گیرت میندازه وگرنه توی تصمیمات کوچیک که زیاد حس نمیشه.
+ منم از خودم میترسم
++ ممنونم

الیشاع دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 14:21 http://daily-elisha.blogfa.com/

سلام لیمو جان
چقدر خوب توصیف کردی و میتونم بگم که منم تو بعضی مسائل زندگی با همین مدل سردرگمی‌ها، بلاتکلیفی‌ها و چند راهی‌هایی که در مسیرمون قرار داره، برخورد داشتم.

به نظرم ما برای خیلی از مسائل، تصمیم درست رو می‌دونیم چیه، اما نگرانیم که اگه اشتباه کرده باشیم چی؟ اگه نتونیم مسئولیت انتخابمون رو بپذیریم چی؟ یا اگه اون یکی مسیر، مسیر بهتری بود چی؟

اگه تو زندگی خودمون هم اشتباهاتی کرده باشیم یا شاهد اشتباهات دیگران و هدر رفتن عمر طلائی‌شون بوده باشیم هم، این حس بی‌تصمیمی و کلافگی در ما شدت بیشتری پیدا میکنه.

یه راهی که من انجام میدم و تا به حال برام مفید بوده، اینه که میام یه جدول شبیه به T میکشم، خوبی های یه تصمیم رو سمت راست می نویسم و بدی ها رو سمت چپ. بعد میام می سنجم که کدوم طرفش برام سنگین تره. و می بینم که تا چه اندازه میتونم با بدی هاش کنار بیام.

بعد از سبک و سنگین کردن این مسائل، نهایتا تصمیم رو آگاهانه می گیرم و همه ریسکهاش رو هم می پذیرم. یه جمله از یه فرد موفقی شنیدم که میگفت: هیچ انتخاب یا موفقیتی بدون سختی نیست. این شما هستین که انتخاب می کنین سختی های کدوم تصمیمتون رو بپذیرین و در کدوم راه قدم بردارین.

موفق باشی همیشه

سلام الیشاع جان
چقدر درست گفتی. من هم اون جدول تی رو میکشم اما مثلا بعد یک ماه روز از نو روزی از نو :(
الان به ذهنم رسید هربار بکشم، بهتر نیست؟
ممنونم شما هم همینطور

سحر دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 14:11

قشنگ درکت می کنم
فکر میکردم فقط منم نمی تونم تصمیم بگیرم حتی حس می کنم گذاشتم مهم ترین تصمیم های زندگیمم بقیه بگیرن.
اما تو خودت تصمیم بگیر بزار بعدا نگی تو دلت فلانی کرد.
راستی لیمو چندسالت من چیزی ازت نمی دونم درست
امیدوارم ازمونتم خوب بدی
منم خونه تکونی دارم
خلاصه.بوس بهت

ممنونم سحرجان بابت همدردی
کاش یکی بیاد برای من تصمیم درست تر رو بگیره واقعا. فقط بتونه تصمیم درست بگیره ، بقیه ش مهم نیست.
بیست و پنج سال عزیزم :) نمیدونم دوست دارم ناشناس بمونم.
بوس متقابل عزیزم، محبت داری

قلب من بدون نقاب دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 10:20 http://Daroneman.blog.ir

بله که انجام میدم
هر وقت حاضر بودی خبرم کن

ممنونم از محبتت بهی جون.
با کمال میل

لیموآ دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 07:50 http://limooa.blogfa.com/

سلام
امیدوارم تو ازمون موفق باشید(:

عه سلام لیموآ
گمت کرده بودم. ممنونم از دعای خوبت :)

لویی دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 06:06

شاید این حس های متفاوت و بلاتکلیفی که هر کدوم به شکلی درگیرش هستیم ریشه در شرایط و محیط بی‌ثباتی داره که درش زندگی می‌کنیم:
قیمت خونه چنان در عرض یکسال تغییر می‌کنه که با پول خرید فلان خونه حالا فقط می‌شه اون خونه رو اجاره کرد، همون سال(97) وقتی قیمت پراید رسید به ۶۰ میلیون، با تمسخر و حیرت روبرو شد تا سال قبل که از پراید ۲۰۰ میلیون شوکه شدیم تا به امروز که شده ۳۰۰ میلیون و ممکنه یه روز پراید ۵۰۰ میلیونی رو هم ببینیم!
تابستون امسال به واسطه دوستان موثق شنیدم جدا از افرادی که به واسطه سهمیه وارد یه سری رشته‌ها می‌شند، یک عده‌ای از خواص، بدون کنکور و فراتر از ظرفیت اون رشته‌ها پذیریش می‌شن!!
حالا در نظر بگیر یه نفر از طبقه متوسط، با کلی زحمت و تلاش و در رقابتی نابرابر، یه دانشگاه خوب قبول می‌شه اما نمی‌دونه چه آینده‌ای در انتظارش هست. یا سرمایه برای کار و ایده‌ی مدنظرش نداره و اگه بتونه فراهم کنه، می‌افته در پروسه فرسایشی اداری یا شرایط بی ثبات کشور که می‌تونه همه زحماتش رو بر باد بده! می‌خواد مهاجرت کنه می‌بینه اونم پول زیاد می‌خواد! می‌شه آدمی که در وطن خودش اسیره! از اون طرف افرادی کم دانش، نابلد و... رو می‌بینی که صرفا به دلیل داشتن رانت و پارتی، ره صد ساله رو یک شبه رفتن! مملکتی که راه موفقیت از مسیر معمول و معقولش نمی‌گذره.
قصد سیاه نمایی ندارم اما نمی‌شه واقعیت‌ها رو نادیده گرفت.
حالا در این شرایط که یه جور در تلاش برای بقا هستیم! چقدر می‌شه به زندگی و تشکیل خانواده فکر کرد؟ چقدر امکان سفر و تفریح وجود داره؟ اصلا می‌شه برای آینده نزدیک هم برنامه‌ریزی کرد؟! اصلا امکان زندگی کردن نرمال وجود داره؟ ذهن مشوش و روح ناآرام و سردرگمی برای آینده، ریشه در همین شرایط زیستی ما داره.
خیلی طولانی شد و تاحدی غیرمرتبط با پست شما. در عوض ۵۰ سال بعد آیندگان با خوندن این کامنت می‌فهمن ما در چه شرایطی زیستیم!

در مورد سناریو هم رو من حساب کنید، البته سناریوی خوش و خرمی نمی‌شه!
سال قبل هر اتودی که برای کلاس فیلمنامه و نمایشنامه می‌نوشتم یه تلخی داشت، متاثر از جامعه.

امیدوارم آزمون رو هم با موفقیت پشت سر بذارید.

نه اتفاقا منطقی و درست میگید. وقتی ذهنمون روزانه پر از استرس و خبرهای بد باشه میرسیم به اینجا که من هستم و مشکلات شخصی رو هم نمیتونم درست مدیریت کنم. نه آینده ای و نه حالی مشخصه و درست.
+ سناریوهای من هم اکثرا خوش و خرم نیست چون بهرحال متاثر از زندگیمونه. خوشبختم D:
++ ممنونم خودم هم امیدوارم فقط :))

عمه اقدس الملوک دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 05:46 https://amehkhanoom.blogsky.com

فعلا گوش خودت را بگیر و سفت بکش و بزار سر شش تا جزوه عمه جان
سنت برا ازدواج هنوز کمهبعدم خواستی قشنگ طرف را بچلون همه جوره از عصبانیت و شادی و حساسیت و... قشنگ باب دلت بود شک نکن و برو که رفیق راهت را یافتی، وگرنه اصلا خودت را اذیت نکن.
در باب بقیش هم تصمیم بگیر، یا درسته یا غلط. ما از غلطهامون درس میگیریم. بهترین چیز در مورد قاطع بودن هم همین تغییر دکور اتاقت است و هرچیزی که قراره اضافه یا کم کنی. بقول مامانم تا آخر عمرت همین که هست که نیستش. نپسندی تغییر میدی، اما قاطعیت را بخودت نشون میدی عمه جان

ای عمه جان
کاش کنارم بودی و اینکار رو میکردی. احتیاج دارم یکی این مغز رو خاموش کنه تا فکر نکنم و بتونم درس بخونم.
آره خودمم همیشه بالای سی سال توی نظرم بوده اما برای فکر کردن بهش چی؟ واقعا هنوز تصمیم نگرفتم که کلا دوست دارم ازدواج کنم یا نه مجرد و خوشحال ادامه بدم.
دقیقا دارم زورم رو به انتخاب های کوچکترم میرسونم. بهی جون هم راه خوبی بهم پیشنهاد دادن. درستش میکنم عمه جون. میدونی که میشه و برنده میشم، مگه نه؟ :))

شکیبا دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 02:29 http://Zendegi2021.blogfa.com

نتونستم ارتباط بگیرم ،شاید این حس ها مربوط به دوران خاصیه

کاش هیچکسی توی این دوران نباشه :")

قلب من بدون نقاب یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 21:04 http://Daroneman.blog.ir

ی راه حل مشکلت این هست
که یک دفترچه کوچیک بذار
در هرصفحه ی موضوع را بنویس
مثلا کمد خریدن یا نخریدن
نمیدونم شاید پنجاه تا مورد داشته باشی
شاید ده تا

بعد به هر کدوم امتیاز بده
از یک تا ده ، یک تا پنجاه..

مثلا فرض کن من ده تا گزینه بلاتکلیف دارم
و میدونم کمد خریدن یا نخریدن شماره سه هست
چون از دوتای قبلی مهم تر و از هفت تای بعدی کم اهمیت تر هست

میرم از گزینه یک، کم اهمیت ترین شروع میکنم
در موردش یک تصمیم میگیرم
دقت کن که این تصمیم حتما نباید به معنای انجام کاری باشه
هر تصمیمی گرفتم در همون صفحه کنار شماره یک می نویسم
مثلا شماره یک میتونه این باشه که آیا به دوستم زنگ بزنم یا نه؟
کنارش مینویسم فعلا قصد زنگ زدن ندارم
به این دلیل ها....
میرم شماره دو را چک میکنم
باز همین روند
تصمیم میگیرم
اگر قرار شد انجام بدم ، انجام میدم
اگر نه که دلیل مینویسم چرا انجامش ندادم
در یک ماه سعی کن سه تا گزینه تکلیفش مشخص بشه

بعد از یک ماه برگرد دوباره چک کن
گزینه یک آیا تصمیم جدید ؟ یا همون قبلی
کنارش بنویس هر تصمیمی گرفتی

هر گزینه ای به مرور انجام شد
با یک رنگ ماژیک مشخص علامت بزن و شماره

دفترچه را هر ماه
هر سه ماه یکبار
هر شش ماه یکبار
و هر سال چک کن

اگر انجام بدی من حاضرم چکت کنم
بهش میگن چوب بالاسر
البته الان عنوان های قشنگ تری داره

سلام بهی جون
خیلی راه حل خوبی بنظر میرسه. واقعا دلم میخواد امتحانش کنم. هرچی بهش فکر میکنم بیشتر ازش خوشم میاد. حتی تصور راحت شدن از شر این فکرهای آزاردهنده که کل روزم رو میگیرن داره شادم میکنه.
+ جدی میگید؟؟ اینکار رو برام میکنید؟ اشک تو چشمهام جمع شد. :)

دخترکاکتوس یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 17:32 http://cactus-girl.blogfa.com/

چقدر شلوغ پلوغ بود پستت چقدر کار داری خخ،توجه کردی دم عید بجز خونه تکونی ی عالمه کار دیگ ام یهم میریزه رو سرت
امیدوارم آزمونتو خوب بدی گل
دلتنگی ک نگم برات. . .هعی:(
زود زود ب خوبی تماااام کاراتو انجام بدی گل ک حتمااا هم همینطور

آره ذهن و قلبمم همینطوریه :)))
ممنونم هنوز که شروع نکردم به خوندن. واقعا حرصم میگیره از خودم -__-
دلتنگی خیلی بده :(
+ ممنونم خیلی زیاد عزیزم. تو هم همینطور

بهار یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 09:34 http://www.i6anne.blogfa.com

میفهمم. دلتنگی رو کجای دلمون بزاریم.
ولی من دقیقا میدونم چی میخوام. میدونم هم که باید مانع ها رو بردارم. ولی انرژی منفی خانواده گاهی اجازه نمیده! دارم میجنگم که برم جلو. چون دقیقاااا میدونم چی میخوام و باید چیکار کنم.
امیدوارم توام باخودت به نتیجه برسی و میدونم که میرسی و بهترین تصمیم رو میگیری. مطمئنم

واقعا دیگه جا نیست!
چقدر خوب، نه من هنوز باید تصمیم های زیادی بگیرم. بعضی از این انرژی ها از نگرانیه، تلاش کن به دل نگیری و عبور کنی. همین که هدفت مشخصه هفتاد درصد کار رو تموم شده بدون. :))
ممنون دوست جونم

زهره شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 23:55 https://shahrivar03.blogsky.com/

عزیزم چه حس های سختی
کلاً تصمیم گرفتن خیلی سخته؛ واقعاً سخته
اگر هم موقع گرفتنش به خودت اینجوری سخت نگیری و سخت نگذره، ممکنه تبعاتش بعداً برات سخت باشه....
اینجور وقتها توکل معنی پیدا میکنه. تو تا حدی که زمان داری فکر میکنی و جوانب رو می سنجی؛ تنها یا با مشورت با بقیه. ولی در نهایت همه ش که دست آدم نیست. یا علی مدد میری تو دلش...
ان شا اله که دلت خودش بهت چراغ سبز نشون بده که کدوم راه برات قشنگ تره...

آره زهره جانم
وای که همه استرسم از همینه که نمیدونم دم رو غنیمت شمارم یا به فکر آینده و تبعاتش باشم. -__-
راه دیگه ای هم ندارم. همین توکل رو میرم جلو ممنون از آرزوی قشنگت

پری شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 22:16

سلام عزیزم
از این کشمکشها همه مون داریم.. تیر و ترکشامون به اطرافیانمونم میرسه.. وقتی نوشته تو میخوندم یاد یه بخشایی از کتاب گفتگوهای سرنوشت ساز افتادم.. اون قسمتی که نوشتی واسه خودم هی فکر میکنم و فکر میکنم ... یاد قسمت داستان سازیش افتادم.. البته بهم دیگه ارتباطی ندارن اما منو یاد این بخش کتاب انداخت..
این حس استیصال و نگرانی و اضطراب رو سعی کن آرومش کنی و اون چیزایی که میخوای رو بنویس و یکی یکی برو سمتشون.. به خودت زیاد سخت نگیر.. نگران درست و اشتباه بودنشون تا زمانی که به فردی اسیبی نمیزنه که شامل خودتم میشه نباش و بزارش به پای تجربه.. مثلا توی متن نوشتی نمیدونی میخوای فلان لباسو بپوشی یا نه.‌ اگر میخوای بخریش برو اون لباس رو پرو کن اونوقت میفهمی میخوایش یا نه.. اگر داریش و واسه ی مهمانی میخوای بپوشی بپوشش ببین چجوریه اگر دوست نداشتی عوضش کن.. سعی کن تجربه ش کنی..
و اینکه به تازگی یه شرایط سخت رو گذروندی و ازش اومدی بیرون شاید دلیل اینکه ندونی چی میخوای همین باشه..
امیدوارم حالت همیشه خوب باشه و این غرغر کردنا رو من دوست دارم اگر نباشه یعنی زنده نیستیم برام این معنی رو میده
مراقب خودت باش

سلام پری جانم
آخ آره اگر یادت باشه یه پستی داشتی راجع بهش که من برات نوشتم من درگیر همین سناریو نویسی ام اون هم شدید! راه حل اجتنابیم هم اینه که دقیقا مثل حرفت سعی میکنم تجربه کنم. همین میشه یه جنگ داخلی خودم با خودم
+ممنونم عزیزم از حرفهای قشضنگت. کلی بهم امید و انرژی میدین اغراق نیست اگر بگم واقعا دلم به بودن شما دوستهای وبلاگیم گرمه.

جان دو شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 19:18 https://johndoe.blogsky.com/

منم از این حس ها دارم و کلا میل به انجام هیچ کاری دارم مخصوصا کارهایی که قبلا جزو اهداف و ارزوهام بودن و به قول شما «فکر میکنم و فکر میکنم یک سناریوی تمیز میسازم که چی میخوام و چیکار باید بکنم » و در نهایت نصف و نیمه با کلی ترس و لرز از درست انجام نشدن و ... رهاش می کنم میره
و خلاصه در امر فعالیت شدم تنها آدمی که به قول دوستی فقط نفسی میره و میاد و تمام ... و در کل همه چیز به خودخوری منتهی میشه یا برچسب بداخلاقی

امیدوارم این حال و هوا و جو برای همه‌مون به زودی حل بشه و به خیر بگذره

آره اون خودخوریه خیلی بده؛ اینکه خودت بیفتی به جون خودت. همه هم بهم میگن سخت نگیر اما انگار زورم فقط به خود طفلکم میرسه.
آره واقعا، امیدوارم

samar شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 16:07 http://glassbubbles.blogsky.com

میدونم فاز نصیحت خیلی چیپ و ضایع ست پس به عنوان تجربه میگم, اصلا خانوم نباش! اصلا باوقار رفتار نکن! هرکاری تاجایی که از آسیب به بقیه دور باشه انجام بده تا انرژی درونیت بره بالا, بعضی وقتا میبینی یه دل سیر گریه کردن یا چارتا داد از ته دل زدن یا یه روز کامل خوابیدن یا ... هرچی سطح انرژیتو میاره بالا, بعد اون فقط عمل کن; بیش از حد فکر کردن فرسایشی عمل میکنه.

وای ثمر، خیلی دوستت دارم
آره متوجهم من برای ناراحتیهام همیشه همین کار رو میکنم اما الان اصلا خودم هم نمیفهمم چی میخوام یا چه حسی دارم. شناورم بین همشون. فقط دارم سعی میکنم فکر نکنم و بگذرونم.

ایراندخت شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 13:45 http://delneveshtehayedeleman.blogsky.com

لیمو چرا انقدر بین افکار من و تو شباهت وجود داره؟؟

عزیزم یعنی تو هم توی همین حالی ؟ از خدا میخوام جفتمون زودتر رهایی پیدا کنیم.

reza شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 11:07 http://eblog19.reza.in

سخت نگیر اوضاع همه همینه
هیچ کسی از این دنیا زنده بیرون نمیره

روزی چندبار به خودم میگم. کاش بتونم یعنی واقعا دلم میخواد سخت نگیرم.
جمله دوم خیلی خوب بود :))

فاضله شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1401 ساعت 10:11 http://golneveshteshgh.blogsky.com

خیلی بامزه تعریف میکنی

ممنون اما خودم که گیر افتام فعلا! :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد