لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

خیال خوش

اگر در شهر شما هم برف میاد، شاید پشت پنجره یک خونه؛ دختری رو ببینید که با بافت قرمز و شوار خاکستری و یک شال دور گردنش (برای گرم نگه داشتن گلوی متورمش) نشسته پشت لپتاپ و افکار و احساسات عجیب و غریبش رو می نویسه. اون منم؛ لیمو. نمیدونم همه موقع بارش برف به چه چیزهایی فکر میکنن. مثلا  صاحب خونه در حال ساخت نزدیک خونمون به عقب افتادن کارش، عابر پیاده به سرما ، به زیبایی، بچه های مدرسه های اطراف به برف بازی و تعطیلی... من امروز به زندگی فکر کردم. به لحظات. به اینکه انگار توی یه گوی بلورینم که وقتی تکون میخوره دونه های برف توی هوا میرقصن. فاصله غم تکون خوردن شدید تا شادی رقص برفها برای بقیه کم به نظر میرسه و برای خودم زیاد اما در نهایت با برف شاد میشم. خر میشم. میخندم و به این فکر میکنم مگه چقدر مطمئنم باز هم میتونم این رقص رو ببینم؟ چقدر مطمئنم شادیم طولانی باشه؟ چند بار دیگه میتونم تا گوشی رو برمیدارم و میبینم ساعت جفته به آبی پیام بدم و اون بنویسه دلش تنگ شده؟ به این عشق فکر میکنم که نکنه خودمون خرابش کنیم یا نه خانواده هامون خرابش کنن یا حتی گذر زمان. شبیه دوستی هام. تصویری توی ذهنمه از پارسال که با خواهرم و دوستم از کافی شاپ برمیگشتیم و میلرزیدیم و میخندیدیم. با اون بارونی بلند سبزم و چکمه های بلند و کلاه و شالگردن و دستکش مشخص بود که باد میومد و زمین پر از برف بود. گیر داده بودم که سیگار بکشم و کشیدم و چقدر چسبید. حالا با اینکه گوشیم توی ده سانتی متری دست در حال تایپمه؛ اما از دوستم خبری ندارم. یا اون روزی که بیدار شدم و انقدر برف اومده بود که همه جا تعطیل بود و من تا محل کار خندیدم و عشق کردم اما وقتی برگشتم زندگی جهنم بود و خبرها غیرقابل باور. میدونید میخوام بگم کاش توی یکی از همین لحظات همه چیز تموم شه. وقتی دارم لبخند میزنم، خورشید میتابه یا باد برگهای درختهای سبز رو تکون میده یا ابرها؛ وقتی حرکت میکنن و من با چشمام دنبالشون میکنم یا همین رقص برفها. وقتی کسی عمیقا دوستم داره و حسش میکنم. یکی از همین لحظه های آروم که انگار هیچ دردی نیست، هیچ فکری نیست فقط منم و لبخندم و عشق.