لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

غنچه بیارید

آخرین روز تیرماهه و هوا بسیار گرم. در حالی مینویسم که شب گذشته از فکر و خیال از دست دادن آرشیو تیرماه خوابم نمیبرد و همزمان حس بیرون اومدن از تخت و روشن کردن لپ تاپ رونداشتم. از طرفی حس ناخوشایندی که هنوز وقت نکردم به همه سر بزنم و بخونمشون هم همراهم بود اما چه میشه کرد زندگی جریان داره و اگر ننویسم همین آرشیو هم شبیه اردیبهشت طفلکم به باد میره پس مینویسم. ( البته دیشب همزمان با این حس ها فکرهای پریشونی بابت شغل جدیدم که زیاد هم ازش راضی نیستم توی ذهنم بود و این به تنبلیم دامن میزد.) از قضا قول داده بودم بعد گفتن بخش اول دلیلهام دال بر دیر اومدنم؛  خودم رو به همه ی پستهای دوستان برسونم و بعد دلیل بعدی رو بگم که متاسفانه پروژه با شکست روبرو شد و اگر الان هم بعد از یکماه نگم واقعا خبر بیات میشه. اگر به یاد داشته باشید فروردین امسال سفرکی داشتم و کنسرتکی که ماجراها داشت و اینا. وقتی برگشتم آبی اومد دیدنم. رفتیم بیرون و عکسها رو دیدیم و خاطره ها رو تعریف کردم. همه چیز عادی بود تا اینکه آبی شروع به صحبت کرد و در آخر من دختری بودم که ازش خواستگاری شده بود. بقیه مراسم ها و اتفاقات سریع و قشنگ گذشتند. ترس و استرس خصوصا از آینده کمی بود اما خوشبختانه ناراحتی یا اتفاق بد نه. گاهی با خودم فکر میکنم به آدمهایی که دیدم، خواستگارهایی که داشتم و حتی به خود آبی. اگر لیموی سه یا چهارسال پیش بودم میگفتم امکان نداره اما الان به سریع اتفاق افتادن اعتقاد پیدا کردم و همچنین سرنوشت. نمیدونم چی میشه یا چیکار میکنیم. به هم ضربه میزنیم یا باعث پیشرفت هم میشیم که البته تابحال تلاشمون به دومی بوده این سالها ؛ اما قلبم خوشحاله.


پی نوشت: درسته نوشتم سریع گذشت اما از اول اردیبهشت درگیر بودم تا آخر خرداد. زیاد دعوام نکنید دیگه

شورِ هستی

میخواستم فردا شبیه یه خانم متشخص لپ تاپ رو بردارم و پست جدید رو بنویسم اما دیدم این مدت نه تنها متشخص نبودم که تا حدودی به سوی بی معرفتی هم رفتم و همین لحظه که بی خوابی در حال درآوردن دمار از روزگارمه هم اگر ننویسم شرم بر من. اصلا به قول بانوی بزرگوار یه امشب شب عشقه، همین امشبو داریم؛ پس همین حالا و با گوشی مینویسم. متاسفانه آرشیو اردی بهشت از دست رفت و اگر بگم وقتی کامنت دکتر رو دیدم تازه متوجه شدم، شاید فکر کنید شوخی میکنم؛ اما اینطور نیست. داستان از این قراره که من همیشه سر کار تایم تقریبا مشخصی رو به اینجا اختصاص میدادم و شغلم که تغییر کرد کل روتین زندگیم بعد سه سال به هم ریخت.  ساعت کاری، خواب، خوراک، تفریح، ورزش و باشگاه و اعصاب چیزهایی بودند که به کلی دچار تغییر شدن و منم تخته پاره‌ای بر آب. تمام نیروم رو گذاشتم روی همسو شدن. تقریبا یک هفته ست که به حالت نسبتا نرمال تری در کار رسیدم و اگر تسویه حساب شغل قبلی انجام بشه دیگه میتونم بصورت شرطی نفس راحتی بکشم و رسما اعلام کنم روتین جدید زندگیم شروع شده. البته دلایلم تموم نشده و اتفاقا بخش بزرگ ، شخصی و وقت گیر این مدتم مونده که میام و مینویسم. فعلا کلی اتفاق اینجا افتاده که نخوندم. از فردا برنامه مدوّنی چیدم برای خوندن وبلاگها ی دوستان، انگار صدساله خبر ندارم از هیچکی  علی الحساب بدونید که زنده ام و برای بقا و شادی میجنگم به سبک و سیاق قدیم میام میخونمتون و کامنت میگذارم. راهم بدین لطفا 

 پی نوشت: ممنون آشناهای نادیده که به یادم بودین. این محبت خیلی زلاله امیدوارم توی زندگیتون جاری باشه همیشه.

شلوغ پلوغ

الان که دو روز از تولدم گذشته و بیست روز هم از سفری که میخواستم تعریف کنم، تازه فرصت کردم بیام بنویسم. اول سال گفتم این چه سالیه که هیچ برنامه ای براش نداشتم و حالا یه جوری جریان امسال داره من رو با خودش میبره که صد رحمت به سیلاب! اتفاقاتی که باید تعریف کنم تند تند از ذهنم میگذرند و من سعی میکنم جریان رو آروم کنم و بنویسمشون. اول اینکه اوایل سال یه سفر پیش بینی نشده داشتیم که کوتاه بود و خوش گذشت اما با تصادف خاله کوچیکه و ایراد پیدا کردن ماشین یه کم از خوشی زایل شد. کلی از خاله اسکن و عکس گرفتیم ولی خداروشکر سالم بود. ماشین هم که توی جاده ما رو گذاشت و مجبور شدیم با امداد به اولین تعمیرگاه ببریمش. بعد که برگشتم متوجه شدم توی نبودنم آبی یه تصمیم هایی گرفته که بعدا به تفصیل براتون شرح میدم و خب این حتی اگر بیخیال ترین آدم هم باشی شروع یه استرس پس زمینه ی ملو در تمامی روزهای زندگیه. وقتی هم تعطیلات تموم شد و برگشتم سرکار متوجه شدم شغلی که پنج ساله دارم و شرکتی که ۳ ساله باهاش کار میکنم رو باید به دست فراموشی بسپارم.  مدیر مستقیمم به همراه مدیرعامل تصمیم گرفتند اتمام کار شعبه رو بزنند و با شعبه ی دیگه ادغام صورت بگیره. این وسط مدارک زیادی بدون امضا مونده که باید امروز تحویل شعبه بدم و همین لحظه که مینویسم مدیری که میگفت "با من"  و " همه رو میارم براتون" صدای کلیپ های گوشیش که داره شباهنگی رو نگاه میکنه میاد. دلم میخواد خفه ش کنم فقط با این بیخیالی حرص دربیارش. -ــ- از طرفی دو هفته ای میشه که برای شغلی دیگه مصاحبه کردم و خواستند و بعد از ساعتهای کاریم در حد یک ساعت میرم اونجا. که از این هفته و با اتمام قراردادم بصورت رسمی میرم اونجا و دوباره شروع میکنم به کارآموزی و مراحل استخدام... اینها رو نوشتم که بگم خیلی استرس دارم، زندگیم داره زیر و رو میشه و دلم خیلی براتون تنگه. در اولین فرصت که یه کم  شرایط معمولی تر بشه میام.

+امسال حتی تولدم هم عجیب و استرسی بود،  بعد سالها واقعا برای تولدم سوپرایز شدم. مامانم گفته بهشون نگم بدجنس ولی واقعا بودند! آبی من رو برد کافی شاپ و حواسم رو پرت کرد تا با کیک رسیدند.

نوبهار

هیچوقت توی زندگیم برنامه ای برای شروع سال ۱۴۰۳ نداشتم. یعنی شاید بارها در مورد سالهای مختلف فکر کرده باشم و خیالپردازی اما بصورت عجیبی این عدد برام غریبه به نظر میرسه. البته خب زندگی هیچوقت منتظر ما و برنامه ریزیمون نمی مونه پس سال نو مبارک :)

نو شدن سال برای من بوی آبرنگ و مداد شمعی و مداد رنگی هامه وقتی شب عید برای هر کسی یه تخم مرغ مخصوص رنگ میکنم و روش نقاشی چیزی که دوست داره رو میکشم. بوی سبزه ست که دل آدم رو به هم میزنه اما همزمان دلت هم نمیاد بندازیش بیرون. بوی سرکه ست که جزو سین های اصلی نیست اما وقتی چیزی کم میاد کارمون رو راه میندازه. حس اون لحظه ی سال تحویل با خانواده ، دور سفره ست که شمارش معکوسه و همه تو دلشون ریز ریز آرزو میکنن. بوی هواست. میدونید چی میگم؟ انگار هوا بوی بهار میده. هنوز نه شکوفه ها درست حسابی باز شدن نه درختها سبز اما عطرشون توی هوا پخشه. اون لحظه ای که قبل و بعدش تفاوت آشکاری ( به جز عیدی های دریافتی در جیب ) ندارن ولی خود اون لحظه قلبت رو به ضربان میندازه. برای من که دنبال قطره قطره شادی میگردم، نوروز یه کوزه آب خنک و گواراست.

از ته ته ته قلبم برای هممون آرامش، خوشی و سلامتی میخوام برای سال جدید.(یعنی اینطوری که  باکس پیامها همیشه پر باشه و همه از سفرها و شادی ها و جشنهاتون نوشته باشین و من باز وقت نکنم و هر روز بدو بدو بخونمشون تا زیاد عقب نمونم :))) ) در ضمنِ تبریک، باید بگم که بابت دیر رسیدنم شرمنده ام. درگیر یکسری موقعیت استرس زا بوده و هستم که امیدوارم به میمنت سال جدید مثل همیشه به سلامت بگذرم ازشون تا به شکوفه ها و باران برسونم سلام گون طفل معصوم رو.


پی نوشت: این تعطیلات که به چشم بر هم زدنی گذشت. فقط تونستم چندتا فیلم ببینم.  Northanger Abby که از روی رمان نوشته شده و شبیه غرور و تعصب و اِما و... با تم کلاسیک بود. Poor Things که تلاش شده بود فلسفی باشه اما بنظرم باگ زیاد داشت. البته طراحی صحنه و لباسش رو خیلی دوست داشتم! The Taste Of Things  به پیشنهاد ثمر عزیزم که خیلی خوش رنگ و لعاب بود خصوصا با بازی ژولیت بینوش جان که روح داده بود به فیلم. ( البته کلی غر زدم چون بنظرم غذاهاشون زمانبر بود و به ذائقه ی من هم نمیخورد. هر دو دقیقه میگفتم همین رو فسنجونش میکردی مرد) بعد رفتم سراغ میازاکی عزیزم و یکی از آثارش رو از بایگانیم کشیدم بیرون My Neighbor Totoro  که نیاز به توضیح نداره. مثل همیشه خوب و ملایم با درس اخلاقیات و پایان خوش. و  حکایت دریا که نمیدونم بنظر من مصنوعی می اومد یا خوب درکش نکردم اما بسیار چشم نواز بود و دلم هوای دریا کرد.

پی نوشت ۲: دو بار رفتم سینما تمساح خونی و بی بدن. تمساح خونی با توجه به کمدی های دیگه خوب بود. لااقل ماجراش باور پذیر بود برای خندیدن هم روی شوخی های کثیف حساب باز نکرده بود. بی بدن هم که همون داستان غزاله و آرمان بود که اتفاقا بنظرم خیلی مصنوعی  و سرسری بهش پرداخته بود. شخصا همون موقع مطالب و اخباری که راجع بهش میخوندم خیلی با جزئیات تر بود.

با ستاره ها

تقریبا دو هفته ست که این دور و بر نبودم. اینجا نبودم اما هزاران کلمه و پست توی سرم با خودم صحبت کردم. هزاران دقیقه و میلیونها ثانیه رو بلعیدم و زل زدم به پرواز پرنده ها توی برف، عقربه ها و تیک تاک ساعت یا حتی لاستکیهای ماشین ها و اون صدای حاصل از اصطکاکشون با آسفالت. نمیدونم جمله ی ثمر عزیزم بود یا اِلفی یا یکی دیگه از دوستان که لابد به نوشته هاش معتادم و مدام میخونم (یه کم شرمنده ام که دقیقا خاطرم نیست) اما این چند روز برام نمود عینی داشت که حقا انسان بنده ی هورمون هاست. روزها با انرژی و کار شروع میشدن بعد کم کم انگار خورشید به گلوله برفی بتابه، غم و غصه آبم میکرد. ظهر ها تا خونه گریه می کردم (نه همیشه). عصر ها به ورزش یا خواب میگذشت و شب ها به دیدار آبی، مهمانی، خرید یا کارهای واجب برای زندگی. حتی محض رضای خدا نتونستم یک فیلم ببینم یا کمی از کتابم رو بخونم. نه اینکه وقت نباشه، جان نبود. دو روز پیش که برمیگشتم خونه توی سکانسی از زندگی گیر کردم. سرما استخوانهام رو میسوزوند، یکی از والس های محبوبم رو میشنیدم و قبلش به قرار هرروز مقادیری اشک هم ریخته بودم که جاش رو پوستم سوزش ناچیزی داشت اما حس میشد. یه پراید دیدم که سپرش شکسته بود و ابرهای داخلش (اسفنج مانند) دیده میشد. با خودم فکر کردم که چرا میگن کاش مردم هم دانه های دلشان پیدا بود؟ مگه نمیدونن اون انار متشابه هم میشکنه تا دونه هاش دیده میشن؟ این سپر بی نوا هم شکسته و برف میره تو عمق جونش که من می بینم. مردم فقط میخوان دل و جیگرت رو ببینن، فقط میخوان معما حل بشه. براشون مهم نیست شکسته باشی، فقط میگن اوه نمیدونستیم توی سپر ابر هست مثلا. یا اوه چه جالب دونه های این اناره سفیده. بعد احساس کردم که خُل شدم. ایستادم توی سرما ها و دارم مردم رو قضاوت میکنم در حالیکه خودم هم برای عابر اون طرف کوچه مردمم.  این حس امروز صبح هم باهام بود، وقتی داشتم فکر میکردم کاش فرار کردن مقصد نداشت. یعنی میدونید کاش برای فرار کردن فقط مبدا لازم بود، همین که میدونستی از اینجا میخوای بری کافی بود. یهو با یه ساعتی که حتی رُند هم نبود همه چیز رو ول میکردی و میرفتی. البته شاید این فکر از خُل بودن نباشه. بعضی وقتها خیلی از زندگی میترسم اما بعد که به خودم میام میبینم پررو پررو دارم ادامه میدم انگار که قبلا دوره اش رو هم دیدم!

دیروز رو مرخصی گرفتم. سه تا فیلم دیدم (پله ی آخر، شاعر زباله ها و The immigrant) و چند فصل کتابم رو خوندم. سفرنامه ی یک استاد دانشگاه ست که دکترای ادبیات داره و سال ۶۴ ه.ش از طرف دانشگاه به انگلستان رفته. جالبه و خیلی من رو به یاد دکتر ربولی میندازه.دلیل علاقه ی بیشترم هم اینه که نسخه اولیه ش دست منه با برگه های کاهی که از بین کتاب های دست دوم یک دستفروش پیدا کردم؛ آخه من شیفته ی کتاب های خونده شده ی قدیمی ام.