لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

ای دریغ از من

چند دقیقه ست که چونه ام رو به دستهام تکیه دادم و زل زدم به کیبورد؛ انگار منتظرم چشمهام با کمک ذهنم محتویات قلبیم رو به شکل کلمات در بیارن و اینجا ثبت کنن اما نشد، نمیشه.  اینهمه تصویر و صدا توی ذهنم تبدیل به نوشتار نمیشه. انگار نمیتونم این حجم از غم ، نفرت و حتی ترس رو توی کلمه های ناتوان و کوچیک جا بدم. مینویسم و پاک میکنم، مینویسم و پاک میکنم، مینویسم و دوباره زل میزنم و تصاویر توی ذهنم پخش میشه...

این روزها حس میکنم کل تقویم داره برام یادآور روزهای غم انگیز واژه هایی به نام وطنم و هم وطنهام میشه.


پی نوشت اول: صبح پست دوستی رو دیدم که توی کامنتها دعوا شده بود اما چرا؟ شخصا جایی که صدام شنیده میشه نوشتم و مینویسم و تمام تلاشم رو میکنم اما اینجا بخاطر فضای دوستانه سکوت میکنم.تصورم بر اینه که  اینجا برای اکثر افراد یه دفترخاطرات شخصیه نه جایی برای دیده شدن و شنیده شدن. مگر قرار نیست هر کسی طوری که دوست داره زندگی کنه؟ اگر از رفتار یا کارهاش خوشمون نیومد میتونیم دنبالش نکنیم، اجبار از هر سمتی و با هر دیدی اشتباهه بنظرم. کاش هم رو بیشتر از  این نرنجونیم.

پی نوشت دوم (برای خودم): دیروز انقدر گریه کرده بودم که هنوز چشمهام درد میکنه. با استدلال خودش به نفع من عمل کرده بود اما وقتی صدام رو شنید و گفتم توی پارکم،  خودش رو سریع رسوند و منِ سرتا پا مشکی پوش با موهای خیس و چشمهای قرمز رو که دید یه لحظه توی صداش حس کردم بغضش میخواد بشکنه. از خودم پرسیدم چرا ما آدمها هم رو اذیت میکنیم؟!

خاطرات محال شماله یادم بره!

هر بار که پست های سفرنامه دوستان رو میخوندم خیلی غبطه میخوردم که به به ببین لیمو دو سال بعد که دیگه یادت نیست حتی سال 1401 وجود داشته میان پست سفرنامه رو میخونن و خاطراتشون زنده میشه. پس به خودم قول دادم که پا جای پای بزرگان بذارم و من هم یه نیمچه سفرنامه بنویسم اما فراموش کرده بودم که دست تقدیر خیلی پرقدرته. از اوایل سال توی خانواده زمزمه یه سفر دسته جمعی به یاد گذشته ها بود و بالاخره زمان دقیقش مشخص شد و عدل افتاد وسط شلوغ ترین و پر استرس ترین روزهای کاری من! طوریکه من یکسره آنلاین و لپتاپ به دست گوش به زنگ بودم که اگر زنگ زدن راهشون بندازم. بگذریم خلاصه هر طور که بود این سفر شروع شد اما چیزی که باعث شد این تیتر رو بزنم و بنویسم اتفاقیه که افتاد و انقدر برام غیرطبیعی بود که کل خاطرات سفر یک طرف و این یک طرف.

تمنا: شما را به خدا اگر ماجرا برایتان آشنا بود و حس کردید مرا میشناسید به خودم مراجعه کنید و اینجا رو لو ندین مرسی. 


ادامه مطلب ...

غنچه روی شاخه میگه: باز بهار اومد!


اگر کلمات و نوشتار این اجازه رو میداد دوست داشتم پست رو با یک نفس خیلی خیلی خیلی عمیق شروع کنم؛ نفسی که از اعماق قلب و وجود و روح و حتی ذهنم میاد!

 هفته ای که گذشت بدون اغراق جزو پرتنش ترین هفته های زندگیم بود. از لحاظ کاری به مشکلی برخوردم که در واقع گره کوری بود که دو نفر دیگه در طول یکسال زده بودند و حالا توقع داشتند من با رمز بیبیدی بابی دووو طی یک هفته بازش کنم. تمام استرس و فشار و تنش و هرچی که اذیتم کرد رو بذارم کنار این ماجرا برام تبدیل به درس بزرگی شد. همیشه به یادم میمونه که همکاری با مدیر مستقیم ممکنه باعث شه که اون هم با من همکاری کنه اما قطعا و حتما قبل از اینکه کار بیخ پیدا کنه باید با مدیران ارشد در میون بذارم. اینطوری لااقل زمان وقوع رخداد این فشار تقسیم میشه و من مجبور نیستم تمام این بار رو خودم تنها بکشم.بجز این مورد، وقتی با یک زونکن توی دستم از آسانسور تا اسنپ رو بخاطر حل مشکل مربوطه میدویدم به این فکر کردم که این هفته شبیه تمام افرادی بودم که همیشه بخاطر سکوت سرزنششون کرده بودم. مشابه خانمهایی که عیب های شوهرشون رو بیان نمیکنن به اسم آبرو  و بعد از چند سال با توجه به درون ریزی غم ها نهایتا کاری که از اول باید انجام می شده رو انجام میدن اما با کوله باری از بیماری.

+ امروز برای امضا باید سراغ فردی میرفتم (بخونید باید میومد امضا میزد اما چون .... من مجبور به رفتن شدم)  که نسبتا منصب بالایی داشت. وقتی وارد این رشته شدم میدونستم محیط کاریش نسبتا خشکه اما تا این حد تصور نمیکردم. امیدوارم هیچوقت شبیه ایشون نشم :)

خلاصه که

 درس 1: کاری که قراره انجام بشه رو حتی شده به زور انجام بده و نگذار به اصطلاحا دقیقه نود برسه.

درس 2: سکوت نکن. تو موظف نیستی بار این دنیا رو تنها بکشی.

نبرد من با من


بعضی روزها مثل امروز که فقط دلم میخواد بنویسم اما نمیدونم درباره‎ ی چی، موضوعات مختلف شبیه مورچه های سیاه ریز با یک صف منظم در ذهنم راه میرن اما عملا بار خاصی به مقصد نمیرسونن چون مداوم حس میکنم نه این که موضوع خوبی نیست یا بقیه چه گناهی کردن این رو بخونن یا... .  به خودم میگم: خب لیمو! باید یه موضوعی انقدر ذهنت رو درگیر کنه که وقتی قسمت یادداشت جدید رو باز کردی اصلا لازم نباشه بهش فکر کنی. انگشتهات و کیبورد خودشون بدونن باید چی بشه و حتی لازم نباشه به جمله بعدی فکر کنی. بعد از اون طرف ذهنم جایی توی تاریکی صدا میاد: خب که چی؟ یعنی همینجوری بشینی تا یه چیزی بشه؟ الان این ذهن در اختیار توست یا تو در اختیار اون؟ و خب باید اعتراف کنم این صدا که نمیدونم مال کیه و همش از اون پشت مُشت ها میاد یکسره سوال میپرسه و من هم جدا نمیدونم باید چی جوابش رو بدم!

یکی از سوالات اخیرش درباره ترک ناگهانی بود. اینکه چی میشه کسی با خودش فکر میکنه بقیه هیچ حقی راجع به اینکه بدونن چی شده ندارن؟ مثلا مثل هر روز صبح بیدار میشی و کارهای روزمره که تموم شد میشینی پای سیستم و از طریق نظرات میخوای به دوستانت سر بزنی میبینی که عه، وبلاگ حذف شده! گوشی رو برمیداری میری داخل اینستاگرام به فلانی پیام بدی حالش رو بپرسی میبینی که عه، دی اکتیو شده!! من که حقیقتا جوابی برای این سوالش ندارم و چون حتی احساس میکنم این قسمت از ذهنم یه کم پررو تشریف داره، نمیدونم که اصلا باید بهش حق بدم این سوالات رو بپرسه یا نه. ( البته که اون توجهی به حس من نداره، میپرسه )


پ.ن :

این هفته فیلمهای Inglourious Basterds  و Django Unchained  رو دیدم که ساخته تارانتینو بودن و امضای فیلمسازیش یعنی خون و خون روزی در هر دو به وضوح نمایان بود. اما داستان هر دو  رو دوست داشتم و از بازی کریستف والتس در هر دو بسیااار لذت بردم.

سه گانه رنگ ها یعنی : red ، blue و white  رو دیدم که به نظرم حس لحظات رو خیلی خوب نشون داده بود.

فیلم The Sixth Sense  رو هم دیدم که فقط میتونم بگم ممکنه چندبار دیگه هم ببینمش :))

ستاره مُردگی


سلام صدای من رو از بالاترین شاخه درختم میشنوید. نه اینکه تصور کنید خیلی انرژی داشتم و خوشحال بودم که به سرم زده قله‎ها رو فتح کنم، نه؛ برعکس عمیقا غمگین، افسرده حال و پژمرده و دلتنگم. دلیل این بالا نشستنم هم فقط و فقط برای دیدن غروب خورشیده چون همونطور که اکثرا میدونید " هر چقدر بیشتر دلت گرفته باشه بیشتر غروب خورشید رو میبینی" اینجاست که آرزو میکنم من هم روی اخترک ب 612 بودم و میتونستم با جلو کشیدن صندلیم روزی چندبار غروب رو ببینم.

بیشتر از هر چیزی از خودم دلگیرم چون خیلی وقت بود که با خودم عهد کرده بودم توقعی نداشته باشم، که دوستی ها از نامشون مشخصن: افرادی که دوستشون دارم. که اگر چیزی هست حس قلبی من باشه نه انتظار رفتار متقابل. اما در مقابل تمام این باورها دیروز عهد و دلم با هم شکست.

شاید هر آدم دیگه‎ای این کار رو کرده بود عصبانی میشدم، اعلام ناراحتی میکردم و هرچیزی اما در مقابل دو کلمه از زبون یک دوست قدیمی و صمیمی چنان لال شدم که سرم از کلمات خالی شد. من فقط ازش خواسته بودم که به دعوت میزبان عصر در جمع دوستان قدیمیمون حضور داشته باشه. تنها زبونم چرخید که در مقابل توهینش خداحافظی کنم و بگم روزی که حالش بهتر باشه صحبت میکنیم!  فکر کنم از همونجا شروع شد و انگار دنیا رنگهاش رو از دست داده بود. انگار وسط دشت تصویر معروف ویندوز ایستاده بودم اما خشکیده، پر از تنهایی. هرچقدر نگاه میکردم کسی نبود و هیچ کس اندازه خودم نمیدونه که چقدر از تنهایی میترسم. عصر  به جمع صمیمی و قدیمی دوستانم  سر زدم و در کمال حیرتم دوست داشتم وسط میز شام بزنم زیر گریه. انگار که اون دشت بیکران تنهایی روی قلبم بود که من رو نخواستنی  میکرد. میخندیدم، میخندوندم اما اون من نبودم. حرفهایی که گفته میشد عین کشیدن چاقو رو تن درخت در ذهنم ماندگار میشدن در حدی که شب هم خواب آشفته‎ای داشتم. از خودم میپرسم : چرا به خودشون اجازه میدن قضاوت کنن؟ نظر بدن؟نظر قلبیم رو خراب کنن و سعی کنن زندگی خودشون رو الگوی من قرار بدن؟ و جواب میدم: دوستم دارن، شاید حس میکنن در معرض خطرم، شاید...

پ.ن: آبی تماس گرفت و منِ سردرگم در نهایت دلتنگیم حرفی زدم که از قلبم نبود و متضاد با احوالاتم بود. انگار اصلا اون من، من نبود؛ یک برآیند از کل دیروز با تمام شکستگی‎ هام بود.


و میدونید دلم میخواد غروب خورشید رو ببینم، چندین و چندبار....