امروز یه روز ابری و بارونی خوشگله که با تمام روزهای آفتابی و گرم فرق داره و خب این میتونه یه دلیل باشه که کمی، تنها کمی از تنبلیم بکاهم و بر نفس خودم فایق آیم و خواسته ی دلم رو برآورده کنم که چیه؟ بله نوشتن. نمیدونم چه رازیه که نوشتن همین کلمات چرند و پرند، گاز زدن به یه کروسان پر شکلات یا یه فنجون نسکافه آبکی که عجله ای درست کردم کلی دلم رو شاد میکنه. انقدر خنگ میشم که آلودگی هوا، مشکلات مالی، عشقی، خانوادگی ، کاری و هزاران مشکل نقدی و غیرنقدی دیگه رو فراموش میکنم و تو گویی در اون لحظات از من خوشبختتر نیست و اونی که دیشب اعصاب معصاب نداشت و یه دور همه رو مورد عنایت قرار داد و تهش هم گریه کرد من نبودم. (زاری نکردم خداییش. دو روز پیش مفصل انجامش داده بود حالا نیاز نبود!) حالا که هوا خوبه اما نمیتونم برم در و دشت و پیش از اینکه حالم اندکی غصه ناک بشه میخوام به یک کشف جدیدم درباره خودم اشاره کنم که البته ممکنه برای شما بی اهمیت باشه اما برای خودم نکته ای بود. هروقت چیزی مینویسم که غمناکه خودم بعدا خوشم نمیاد و پاکش میکنم اما چرا؟ میخوام خودم رو شاد نشون بدم؟ دوست داشتنی نشون بدم؟ نه. خودم میدونم که نه. چند روز پیش توی پستی خوندم " نمینویسم که یادم نمونه" و لایت بالب! من همیشه از روبرو شدن دوباره با اون احساسات فرار میکنم. انگار یکبار که براش سوگوار و غمگینم کافیه. میام مینویسم میره چرکنویس و فرداش حذف میشه. توی زندگی حقیقی هم اینکار رو میکنم؟ قبلا نه اما چند وقتیه که بله. خاطره فراموش نمیشه اما سعی میکنم به حس اون لحظات برنگردم. ترجیح میدم توی همون گذشته بمونه. بنظرم خوبه یا بد؟ نمیدونم اما به این باور رسیدم که اینجا پیش از همه ی دوستام برای خودم مینویسم چون فهمیدم چیزی که توی وبلاگها دوست دارم همینه. اینکه هرکسی از خودش مینویسه، کم و زیاد، روزمره یا اتفاقات مهم و خاطرات. معمولا توی اکثرشون نویسنده روان و روح خودش رو به چالش میکشه، در مورد ریزه کاریها، تروما ها و حتی صحبتهای تراپیستش و درک و منطقش از موقعیتش مینویسه.من با خوندن هر یه پستشون یه دور خودم رو مرور میکنم و به اون موقعیت فکر میکنم. خدا میدونه چقدر ممنونشونم که با نوشتار بی تکلفشون باعث شناخت خودم نسبت به خودم میشن. این بدون حفاظ نزدیک کسی بودن و از تجربیات و افکارش خبر داشتن بدون اینکه بحث شناختن ظاهری و آبروداری های معمول در میون باشه یا بخوام سوال بپرسم برای من خیلی لذت بخشه.
حالا هم بعد از این نطق غرا و پرحرفی باید زود برم به علت کلی کار که ریخته سرم از همین امروز بگیرید تاااا سه شنبه. تا درودی دیگر بدرود یا به قول یکی از اساتیدم : بای تا های!
پی نوشت: تا نوشته رو منتشر کردم و لیست یادداشتها اومد؛ دیدم پست قبلی رو هم بخاطر ابری بودن هوا نوشتم! چنین موجود مودی و وابسته به آب وهوایی هستم
دقیقا من هم همینطور هستم
نمی نویسم که خاطرات منفی واسم پر رنگ نشه
وقت هایی رو هم که نوشتم اصلا دوست نداشتم
ولی پاکشون نکردم چون واسه نوشتنش زحمت کشیدم
دوست دارم فکر کنم گذشته ی خوبی داشتم تا اینکه سختی ها و گریه ها واسم پر رنگ باشه
از وقتی برای حودم نوشتم ، نوشتن خیلی راحتتر شد
پس حدودا درکم میکنین ولی اُف بر من که برای زحمات بی دریغم ارزشی قایل نمیشم و تق پاک.
+آره منم، حتی الکی :))
از لذت های خوب زندگی، هوای پاییزی و بارون و ابر و بادشه که اصلا خودبخود آدم رو به نوشتن وادار میکنه...
نوشتن برای من واقعا حکم وقت استراحت رو داره و کمک میکنه که برای چند دقیقه هم که شده زمین بذارم و یه نفسی بکشم...
گاهی فکر می کنم اگه نوشتن نبود، واقعا امکان پیش رفتن نبود...
و البته که خوندن نوشتههای دوستان هم کمک بزرگی می کنه بهم و یه جورایی تجربیاتم رو بیشتر و بیشتر میکنه...
من واقعا وقتی بارون میگیره نمیتونم به زندگی روتین ادامه بدم، نمیتونم عصبانی باشم، نمیتونم کلافه باشم؛ اگر هم باشم تغییر میکنه به غم یا شادی :)
+ نوشته های شما خیلی پخته و مفیدن و صدالبته زیبا.
اگه اشتباه نکنم سطح دوپامین در بدن باعث نشاط و یا افسردگی آدمه. این بالا و پایین شدن یک هورمون در بدن یک شخص خاص گاها باعث تغییر سرنوشت یک ملت میشه حالا هرچقدر اون ملت، دوپامینشون بالا و پایین بشه مهم نیست.
ای روزگار کل زندگیمون بند همین هورمونهاست. -ـــ-
امیدوارم همیشه با شادی و دلِ خوش بنویسی لیموی عزیز
کمکم داره بوی زمستون میاد. امیدوارم فصل جدید خاطرات خوشی رو برای همهمون با خودش بیاره.
ممنونم الیشاع جان همچنین شما
ممنون از آرزوی زیبا. امیدوارم
بله بله هر یک باد سرد یک حال خوب اضافه برای لیمو
برای من اینطوریه که مینویسم تا یادم بمونه چه چیزهایی از سر گذروندم. فراموش نمیشه زخمها. دردش میمونه.
خب همین من نمیخوام یادم بمونه. اصلا میخوام خاطره ش هم بره یه ذره کوچولو بشه تو آسمون
سلام
قرارمون روز سه شنبه نبود؟
سلام بله.
همین الان اومدم پست بنویسم اما چندتا وبلاگ مونده که به روز شدن و سر نزدم :(
لیموی قشنگم منم با ابو هوا هوایی میشم اتفاق منم الان همین حس رو دارم تجربه میکنم باز شدن یه دمل چرکی که خیلی ماهرانه سعی کردم این همه سال مخفیش کنم فراموشش کنم ولی الان با یه تلنگر سرباز کرده
بوس بهت قشنگمهمیشه روی مود خوب باشی
کاش اینطوری نبود دزیره جانم
یه بغل بی نهایت برای شما. با اینکه میدونم زیاد کارساز نیست اما از تنهایی غصه خوردن بهتره فکر کنم :)

بوس زیاد به شما. امیدوارم آب و هوا طوری تغییر کنه که احوالاتتون از همیشه بهتر باشه.
چقدر خوبه که یه احساس رو تجربه می کنی و بعد هم پرونده اش رو می بندی.
این راه سالمشه. اما اگه منظورت اینه که کلا انکارش می کنی، یه جایی می زنه بیرون. کشیدم که می گم...
نه واقعا میبندمش یعنی بعد که برمیگردم بهش فکر میکنم حس خاصی ندارم. بازم نمیتونم دقیق بگم گاهی هم پیش اومده خودم رو گول زده باشم :))
منم با خوندن خاطرات و تفکرات فیلتر نشده آدمها حس طبیعی بودن بهم دست میده... اگه ننویسم فکر میکنم خیلی ریاکارم...
یعنی خودت رو نسبت به اونا ریاکار میبینی؟ راستی بوس به نی نی
قربون مودی بودنت خب؟
قربون بودنت اصلا. خب؟
کار خوبی میکنی یه سری حس های بد مرورشون آزار دهنده است.
بنظرم حس بد کلا مرورش آزار دهندست مگر اینکه جنبه تجربه ش رو ببینی :)
اعع منم برای همین عاشق بلاگفام... آدمای بدون سانسور:)
منم مینویسم ولی پاک نمیکنم اما مرورش واقعا عداب آوره:[
:)))
من نمیتونم مرور کنم واقعا. هر بار چشمم میفته دوباره انگار برای چند دقیقه توی زمان سفر میکنم.
من قدیم ترها در مورد نوشته های فیزیکیم که تو دفتر بود همچین حسی داشتم.بعد از یه مدت که میخوندمشون از این ضعف خودم بدم میومد و اول پاکشون میکردم با پاک کن و بعد ریز ریز میکردم که کسی نخونه(خواهر کنجکاو) .
انگار دلم نمیخواست با ضعفم رو به رو بشم.ولی الان پشیمونم.چون به جز این وبلاگ که از روزهای دور مونده و سعی کردم بیشتر نوشته هاشو نگه دارم چیزی از قبل ندارم.اینجا یه خوبی که داره کسی آدمو نمیشناسه و یه جورایی قضاوت بشمم برام مهم نیست.بعضی وقتا که دلم میخواد خودمو کند و کاو کنم میرم سراغ نوشته های قدیمم.ببینم من نوجوون دغدغه ش چی بوده چه روزایی رو میگذرونده.و الان نوشته های کاغذیمم پاک نمیکنم هرچقدرم خوندنش برام سخت باشه، چون میدونم یه روزی که دنبال خودم میگردم به کارم میاد.
آره من یکی از اون نوشته های خیلی مهم فیزیکی رو دارم که خیلی مهمه. کلی چیز میز نوشتم. مربوط به سال ۸۹ یا ۹۰. هر سال میخوام چهارشنبه سوری بندازمش تو آتیش ولی یادم میره. اصلا نگاهش هم نمیکنم که حالم بد نشه :( انگار یهو توی زمان سفر میکنم میفتم تو اون حس و لحظه. نمیخوام :(( حالا مثلا گاهی به حالت ملو به یه سری چیزها اشاره میکنم و واسم مشکلی نداره اما اون ناراحتی عمیقا نه.
نوشتن خیلی خوبه. من هر شب تمام روزم رو با جزییات برای خودم مینویسم. مرورش پر از درسه برام

راستی لیمو جون عاشق عنوان پستهاتم
خیلی قشنگه. ممنون که مینویسین برای بقیه هم درسه

ممنونممممم
متن دوبا رخوندم جالب بود ،
اما لیمو جان خیلی وقت بود که من اینکارو میکردم به قول شما فراموش نمیشه اما اون حس و حال یه جایی تو وجودم بایگانی میکردم چندین سال این روشم بود ، بایگانی و جایگزین کردن خوبیها حالا هر چی میخواد باشه کار ارتباطات بهترو...، بستگی به زمانش داشت
اما و اما
یه زمانی شد که این بایگانی دیگه گنجایشش تمام شد ، دقیق مثل کمد اقای بالتازار با یه تلنگر نه کوچیک ،تلنگر شدیدکه خیلی خیلی بیشتر ازتوانم بود یه دگرگونی حال و هوایی شدید، کمد باز شد یک مرتبه با حجم زیادی از احساسات سرکوب شده و پنهان شده برخورد کردم که از تحملم بیشتر بود و ..
خیلی سخت بود خیلی خیلی بلند شدن از زیر این همه احساسات بایگانی شد ه و کنار گذاشته شده طول کشید .احساس زخمی بودن میکردم زخمهایی که فقط رویه گرفته بودن و یکباره باز شده بودن
در مورد وبلاگ نویسی و نوشتن صحبت نمیکنم فقط و فقط در مورد فراموش نشدن و حبس شدن احساسات میگم به مرور زمان گنجایش تمام میشه راه حل بلد نیستم اما هشدار میدم بهتون که چاره درستی نیست
اتفاقا چند سال پیش یک تراپیست دقیقا این رو گفت که توی وجود آدمها چاهی وجود داره که معمولا خاطرات بد رو میریزیم داخلش و چون دلمون نمیخواد بوی بدش به مشاممون برسه یه درپوش بزرگ میذاریم روش. بدا به روز که بنا به هر دلیلی این درپوش کنار میره و ما با کلی احساسات بد مواجه میشیم. ازم خواست شروع کنم به گفتن و نمیتونم بگم توی لحظه از هجوم یکی دوتا خاطره چه حالی بهم دست داد. طوری گریه میکردم که انگار قراره تمام جوارحم با اشک از چشمام بیرون بیاد. واقعیتش این چند وقتی که میگم سعی میکنم خاطرات رو توی چاهه هم نندازم. بندازمش یه جای پرتی. با استفاده از یه سری تکنیک تلاش میکنم خاطره رو کمرنگ و تحریف کنم که فراموش بشه و تا یه جاهایی موفق بودم. من آدم دقیقی ام که تا جزئیات دوستای دوران دبستانم رو یادمه یا خاطراتشون. اغلب خودشون یادشون نیست مثلا فلان کیف رو داشتن اما خیلی خاطرات رو خودخواسته فراموش کردم. وقتی برام تعریف میکنن یادم نمیاد چیزی رو. البته چنین کاری توی برنامم هست اما احتمالا یه وقتی که خیلی حالم خوب باشه و بتونم تحمل کنم :)
قربون این موجود مودی و وابسته به آب و هوا
من کاملا نقطه مقابل این چیزی ام که گفتی و برای همین واسم جالب بود که نگی تا نمونه و زود بره, دیدن و تا آخرین ذره اون احساس رو توی دست گرفتن و لمس کردن متد منه یا نوشتن بهترین ابزارم هست برای توی عمق و دست و پنجه نرم کردن برای اون احساس و حال نوسان دار. اینکه میذاری توی گذشته بمونن هم جالبه ولی من به تجربه فهمیدم برای همه چیز جواب نمیده بعضی احساس که دوز و شدت زیاد دارن باید ریشه شو پیدا کرد و از خاک کشید بیرون وگرنه می پوسه و به بقیه جاها میزنه, ولی رد شدن و گذشتن و گذاشتن برای احساس های موقت راه حل خیلی خوبیه
منم از اینکه گفتی خیلی دوست دارم این دیدن آدما با تمام هستی شون توی نوشته هاشون بی نهایت جذابه و دقیقا منم با خوندن هر نوشته یی خودم رو انالیز میکنم
بوس به شما آخه مهربونترین
برای همین عاشق خودت و نوشته هاتم ثمر جان. واقعا کامنتهایی که مینویسم از نوشته های خودم بیشتر و دقیقتره. خودم نمیتونم و این عدم توانایی یه جور انتخاب ناشی از ترسه. ترس روبرو شدن. متاسفانه آگاهانه ست و هنوز حس میکنم تواناییش رو ندارم. همیشه میذارمش برای یه روز آفتابی. همینقدر ترسو و تنبلانه :))
+ بله بله شما دقیقا یکی از همونایی که میخونمت و خودم رو میبینم. کامنتهام برات هر کدوم میتونن یه پست برای خودم باشن. بس که خودم رو آنالیز میکنم و برات مینویسم.
جالب بود لیمو جانم
ولی برعکس تو من مرض دارم، همش احساساتم رو (مخصوصا غم) انگولک میکنم
انگار مازوخیسم دارم
بنظرم کار خوبی میکنی
یه بار بسشونه دیگه عنچوچک ها
برن بشینن سر جاشون
مرسی اه
اتفاقا خیلی خوبه نوشتن از احساسات، انگار گاردمون رو نسبت بهش میشکنه. از این نظر خیلی تحسین برانگیزی
مرسی بَه
آففرین به تو ، زندگی درک همین اکنون است، شاد باش و شاد زی، پستت برای آخر هفته خیلی امیدبخش بود.

ممنونم شادی جون
سعی میکنم، سعی میکنیم.

یکی از بهترین تحلیل ها و توصیف ها دربارۀ وبلاگ نویسی و وبلاگ نویسان بود که خوندم



واقعاً لذت بردم
یاد اون جمله افتادم که می گفت:
«ما در کتابها داستان نمیخوانیم؛ ما لابلای کتابها، خودمان را میخوانیم»
انگار همین رو تو در مورد وبلاگ خوندن نوشتی...
واقعاً باید از همدیگه قدردان باشیم که (تقریباً) بدون هیچ سانسوری همدیگه رو برای همدیگه تشریح میکنیم
این جمله ای که گفتی چه خوبهههه. آره آره منظورم دقیقا همین بود.
بنظرم سانسور حقمونه چون با بعضی سانسورهای خیلی کوچیک محیط رو برای نوشتنمون امن نگه میداریم. همین حس امنیت باعث تفاوت نوشته های اینجا با مثلا اینستاگرمه وگرنه آدمها که همونان.
سلام لیمو جونم




امیدوارم علی رغم همه مشکلات و بی اعصابی ها، حال دلت همیشه رو مود شادی باشه.
نکته خیلی خوبی کشف کردی و منم سعی میکنم یادش بگیرم ازت
به قول خودت این همه نزدیک شدن به همدیگه فقط به واسطه بلاگ نویسی بی تکلف اتفاق افتاده وگرنه این جوری از هم یاد گرفتن هیچ وقت ممکن نبود
خدا کنه دفعه بعدی از شدت شادی گریه کنی نه از غم
سلام رهاجون عکاسم

ممنونم عزیزم چه آرزوی قشنگی. متقابلا برای تو هم دوست جون.
من که خیلی دوستتون دارم و یاد میگیرم. بقیه رو نمیدونم دیگه :)))❤️❤️
سلام
پس منتظر پست بعدی تون در روز سه شنبه باشیم؟
سلام به شما
بهرحال قسمت منطقی ذهنم تصمیم گرفته حتی بی معنی ولی بنویسم. خیلی کمکم میکنه :)
خدا از دهنتون بشنوه دکتر. جوری مشتاقم بیام بنویسم که تنبلیم چای به دست به تکاپو افتاده این بار هم توطئه رو خنثی کنه.
چه جالب
بهش فکر کردم
راست میگی منم همین کار را میکنم ... پس حتما بقیه هم همینطوری هستند اکثراً البته...
اصلا میدونی تیلوجان انگار اصلش همینه. به قول خارجکیا پرسونال بلاگ
کل حس و حال و آموزندگیش برای من توی این مدلی بودنشه.
سلام دکترلیمو.خوبی؟خوب خداروشکرکه هوابه کام شماست.ایشالله امسال،ازاین به بعدش پرازبارندگی وبرکت باشه.دقیقا خوب کشفی کردی ودرموردمن واحتمالاهمه صادقه
سلام فاطمه جون چرا دکتر؟
بله خوبم و امیدوارم شما هم خیلی خوب باشید خصوصا با اون کمد رنگی خوشگلتون