لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

رویای تبت من!

من: کاش یه دختر فرانسوی بودم. الان که داره بازی پخش میشه آنتوان گریزمان رو میدیدم و پیش خودم حساب میکردم از اولین باری که دیدمش و قهرمان جام جهانی شدیم چند سال میگذره. هنوزم خوشگله حتی با موی رنگ کرده که جزو علایقم نیست و بطور عجیبی برام شباهت داره به چارلز لکلرک راننده ی فرمول یک فراری. وسط این فکرها گوشیم زنگ میخورد و پشت خط دوستم بود که میگفت باز بیداری؟ بخواب دیگه. راستی فردا با بچه های قدیم یه سر بریم صبحانه بخوریم و من وقتی اسم کافه رو میشنیدم، میگفتم نه اونجا رفتم قبلا نزدیک ایفله؛ هم شلوغه هم کروسانهاش تازه نیست. ترجیح میدم بریم حاشیه سن قدم بزنیم و یه کافه کوچیک بشینیم قهوه بخوریم در ضمن نگران انرژی من نباش ، صدای لارا توی کنسرت خود شارژره. بعد از موافقت و قطع تماس، آهنگ La bohème  رو پخش کنم و وسط صدای جادویی به ماری فکر کنم که چرا آلبرکامو از یه جایی تصمیم گرفت از داستان حذفش کنه. یعنی برای شخصیت و احساساتش هیچ ارزشی قائل نبود؟

اون: تو که قهوه نمیتونی بخوری، فرانسوی بودی میخوردی؟!

من: آره لابد. مهم اینه نه میدونستم خاورمیانه کجاست، نه میدونستم هفت خوان چیه و چرا برای زنده موندن و زندگی کردن باید گذروندش؛ و نه حتی میدونستم وقتی بارون میاد چیزی بهم یاد میده...

چشمهای واقعی، دروغهای واقعی رو میفهمن.

چند وقته از هر طرف میشنوم دروغ دروغ دروغ. خیلی عجیبه که همه از دروغ بدشون میاد، میدونن بده و باهاش مشکل دارن اما نه تنها استفاده میکنن بلکه پنهان کاری رو هم جزئی از اون به حساب نمیارن. اصلا یه جورایی انگار پنهان کردن حقیقت یه امر عادیه و باید همینطوری باشه!

یادمه وقتی دخترخاله ام که متولد بلاد کفره بعد سالها اومده بود ایران، مدام میپرسید که مگه فلان کارممنوع نیست اینجا ؟چرا همه انجام میدن؟ و من هم مدام میخندیدم و میگفتم آره ما عادت داریم. بالاخره یه بار که بعد از خرید توی کافی شاپ نشسته بودیم گفتم ببین عزیزم اینجا کاری که میخوای رو انجام میدی اما باید مراقب باشی کسی نفهمه و اتفاقا همه هم میفهمن اما باز هم بصورت خودکار موظفن به روی خودشون نیارن!! بعد از حرف خودم به فکر رفتم. کِی و چه زمانی این مورد آموزش داده شد؟ اصلا این چه آرامشی داره که از خطا آگاه باشی اما اینکه فریبت بدن رو دوست داشته باشی؟ مثلا کِی به بچه ها یاد دادن سیگار بکشید اما جلوی خانواده نه (خانواده ای که خبر داره اما خودش رو به ندونستن میزنه)، یا مثلا  دیدم کسی از آقایی که به همسرش خیانت کرده بود پرسید اگر همسرت هم اینکار رو بکنه راضی هستی؟ و اون جواب داد آره به شرطی که من نفهمم!

 حالا امروز توی وبلاگ  joy  عزیزم حرف خوبی رو خوندم: "داشتم فکر میکردم اساسا سیستمی که ما رو بزرگ کرده باب آموزش دورویی بوده! اصلا ما مجبوریم چند مدلی زندگی کنیم. رفته توی خون ما." شخصا توی خانواده نسبتا آزادی بزرگ شدم، بیشتر تفریحاتی که دوستهام مجبور بودن با اصطلاحا پیچوندن خانواده داشته باشن من توی خود خانواده داشتم. اکثر اوقات به تصمیم احترام گذاشتن و این باعث شد نخوام هیچوقت چیزی رو ازشون پنهان کنم.از طرفی بنظرم میرسه که تا سنین پایین هر کسی شبیه خانوادشه پس این نبود و دینگ! درسته اولین سیستمی که توش قرار گرفتیم مدرسه بود که به جای کشف استعداد و سلایق ما یک الگو میذاشت جلومون و به زور میخواست همه بچه ها با هر فکر و ذهنیتی رو توش جا بده! و ما فقط یاد میگرفتیم که اونجا طوری که میخوان وانمود کنیم. اینکه هم ما خبر داشتیم و هم اونها که این الگو اجرای دائمی نداره اما باید جلوی خودشون وانمود کنیم انگار صاف رفت توی ذهن و رگ و خون ما و روزها بعد زندگیمون محاصره شد با همین پنهان کاری و فریب و وانمود؛ که البته اسمهایی جز این ها میگیرن خصوصا اگر بحث انتفاع اون هم از نوع مالیش در میون باشه!

خلاصه که به قول خارجکی ها Real Eyes, Realize, Real Lies. حالا هی وانمود کن ، ماسکت افتاده و خودت خبر نداری :)

پی نوشت 1: شاید هم داری :))

پی نوشت 2: حتما داری :)))

لایت بالب!

درست همون لحظه که حین احوال پرسی بهم گفت حالش خوب نیست و از زندگی ناامید شده به خودم اومدم! یه لحظه صفحه گوشی رو خاموش کردم و گفتم چی؟ من هم اینطوری ام اما اینکه من نیستم!  منی که همیشه  راهم رو پیدا میکنم حتی به سختی، اصلا مگه ممکنه آدم برای زندگیش هدف داشته باشه و براش تلاش نکنه؟ اون که دیگه اسمش هدف نیست. مسلما خیلی راحته بشینی و غصه بخوری براش پس چرا باید برای تلاشهای قشنگ ناراحت باشم؟ مگه اصلا کل این تلاشها و سختی ها برای شادی من و بقیه نیست؟! اونجا برام یه چراغ روشن شد و تازه تازه خودم رو شناختم. به ذهنم اومد که توی کلیپ و عکسهایی که دیدم ازشون میخندن و من هم دوست دارم اگر روزی از ساختمون چندطبقه افتادم توی ذهن بقیه شاد باشم، خودم باشم همونی که تمام تلاشش رو برای چیزهایی که میخواد میکنه. صفحه رو روشن کردم و براش نوشتم چیه همه انرژی هات رو دادی به بقیه هیچی برات نمونده؟ بیا من تو انبار دارم یه کم. شب در حالیکه سر به سرم میذاشت و میخندید خداحافظی کردیم و من برای هزارمین بار به این فکر کردم که دوستی عجب معجزه و زنجیره ی انسانی عجیبیه.

قدم دوم اومدن به وبلاگ و پاک کردن پستم بود.  با خودم گفتم من که اینجا درد دل کردم و بعدش خودم رو پیدا کردم، بقیه چه گناهی دارن که با هربار دیدن حتی یه خطش به غم فکر کنن. بنظرم این خودسانسوری نیست چون در واقعیت اون حس دیگه نیست.( البته این رو بگم که  بخاطر پیامهای زیبا و عزیزی که دریافت کرده بودم کامل پاک نکردم و توی سطل نگه داشتم .)


پی نوشت: همچنان اخبار رو دنبال میکنم، فیلم میبینم ، کتاب میخونم و غیره اما اینبار نه با ناراحتی. از این ماجرا یاد گرفتم که میشه با شادی و آرامش بهتر با سختی ها جنگید. به قول حسین صفا:

این درخت_این درختِ باد_

شادِ شاد مثل یک شبح

شادِ شادِ شاد مثل باد

با جمیع تکه تکه های خود

از میان تیغه تیغه ی

باغی از تبر گذشته است.

شکلِ حالِ ژوکوند بی لبخند

دیروز رو اگر به عنوان یک روز عادی در نظر بگیریم صبح با استرس شروع شد تبدیل به غم شد تا ظهر تبدیل به ناراحتی ، بعداز ظهر عصبانیت، عصر خنده، شب دلتنگی و بامداد با بی حسی به پایان رسید. فکر میکنم آخر ترک میخورم از این همه احساساتی که توی یک روز با دوز بالا تجربه میکنم! از طرفی حال اکثر اطرافیانم هم این روزها خوب نیست و  این بهم عذاب وجدان میده که از دیدن این حالشون متوجه میشم تنها من نیستم که بهم ریخته ام. یه حسی شبیه وقتی به دوست صمیمیت زنگ میزنی تا ببینی چقدر برای امتحان خونده و اون هم میگه هیچی. این بین اکثرا میگن فضای مجازی رو غیرفعال کن و خبرها رو نخون که من دلم برای همشون و مهربونیشون میره که به فکر منن اما خب من آدم فرار نیستم. هیچوقت توی زندگیم یاد نگرفتم اگر چیزی ناراحتم میکنه ناتموم به حال خودش رهاش کنم. درسته که اگر تلاشم نتیجه نده برام بی اهمیت ترین میشه اما رها کردن انتخاب اولم نیست.


پی نوشت: تفریحاتم این مدت نصف همیشه هم نیست چون واقعا حوصله ندارم اما بعضیاشون شاید مثل یه روتین توی زندگیم هنوز وجود داره که دوست دارم اینجا برای خودم هم که شده ثبت کنم. این روزها کتاب به سوی فانوس دریایی  رو میخونم که اگر بخوام توی یه جمله وصفش کنم میتونم بگم رویایی و خیال انگیز و به شدت توصیفیه. با همه زیباییش اما موردعلاقه من نیست، حس میکنم زیادی برای روحیه من لطیفه! سریع میخونمش تا به کتاب 12 داستان خانم گلی ترقی برسم. حس میکنم اونو بیشتر دوست داشته باشم :)

فیلمهایی که دیدم (گویا متاسفانه سایت IMDb هم دچار بیماری زمینه ای شده . ناچارا لینک به سرچ مستقیم میذارم):فیلم Bullet Train که بنظرم توی ژانر خودش موفق بود یه اکشن کمدی همراه با پیچیدگی های خوب و مرتب.  Bodies Bodies Bodies بنظرم ارزش یکبار دیدن رو داشت و خیلی من رو به یاد فیلم Ready or Not  مینداخت.  blonde  رو نیمه کاره رها کردم و بنظرم ضعیفتر از اون بود که بخوام وقت بذارم. ژانر کلاسیک A Little Chaos که ضعیف بود نسبتا و Persuasion  که از اون هم ضعیفتر بود اما رنگ بندی و طراحی صحنه و لباس خوبی داشت و من رو یاد Emma انداخت البته هر دو اقتباس نوشته های جین آستن هستن که شخصا اگر بین فیلمهای اقتباس شده از این نویسنده بخوام انتخاب کنم Pride and Prejudice رو ترجیح میدم ( البته به خوبی کتاب نیست!). closer   رو هم دیدم که برای من اندازه تعریف هایی که ازش شده بود جالب نبود فقط بازی بازیگر ها رو دوست داشتم. آها No Country for Old Men  هم بود که پایانش رو زیاد دوست نداشتم اما شخصیت سازی و داستان و بازی خیلی قوی و خوبی داشت. یادمه توی یه پوستر نوشته بود چرا شرورترین شخصیت های داستانی یه سکانس با لیوان شیر دارن که عکس خاویر باردم مربوط به این فیلم و عکس مالکوم مک داول مربوط به فیلم A Clockwork Orange  رو کنار هم گذاشته بود. (پرتقال کوکی ساخته استنلی کوبریک هم جزو بهترین فیلمهای اقتباسی از کتابه که دیدم)

پانوشت برای خودم: تا اینجا تمام فیلمهای برتر و درصد زیادی از کل کارنامه کاری رایان گاسلینگ و جیک جیلنهال رو دیدم و دوست دارم سبکشون رو و اگر بخوام فیلمهای قوی و خوبشون رو بنویسم کلا یه پست میشه برای خودش! امیدوارم بار بعدی که مینویسم اون چند نفر دیگه که خودم میدونم به این اسامی اضافه بشن.

به تمام دوستان نادیده ی عزیزم

سلام

نمیدونم از کجا شروع کنم، مدام جملات رو پس و پیش میکنم تا متن منسجم بشه و نمیدونم چقدر موفقم!

معمولا روزهای تعطیل، خصوصا آخر هفته ها به وبلاگ سر نمیزنم. این روزهای سیاه هم که اصلا دستم به نوشتن نمیره اما امروز... خنده های یک دختر شونزده ساله که بعد از کلی زجر الان زیر خروارها خاک خوابیده رو میدیدم و اشک میریختم و مثل همیشه که افکارم پریشونه غیرارادی وبلاگ رو باز کردم. با اینکه خیلی وقته پست جدیدی ننوشته بودم اما قسمت نظرات تعداد نظرات جدید رو بهم نشون داد؛ وقتی باز کردم نمیتونم توصیف کنم اون نور رو. انگار از بین کلی ابر خورشید بهت لبخند بزنه و اشعه نور که ابر رو میشکافه ببینی. لبخندم در اون لحظه جزو واقعی ترین حالت های صورتم در زندگیم بود. پیش از امروز هم چندبار اتفاق افتاده بود اما اینبار به خودم جرات میدم و اسم اون نور رو عشق و دوستی میذارم. دوستانی که تابحال ندیدم و صداشون رو نشنیدم اما محبتشون رو حس کردم. حالا میدونم که چه چیزی وقتی سرم خیلی شلوغه یا خیلی روحم درگیره من رو به اینجا میکشونه و ممنونم  :)


 با محبت و دوستی فراوان، لیمو