لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

ابرهای پنبه ای؛ خورشید انبه ای

نمیدونم هر سال چطوری شروع میشد و میگذشت اما امسال از همون اولش برام جدید بوده و هنوزم هست. از اون سالها که احتمالا بعدها رقمش یادم میمونه و بی حواسیم هم نمیتونه کاری کنه فراموش کنم. خوب و بد رو نمیتونم استفاده کنم براش فقط میدونم که قبلا نبوده و تجربه نکردم؛ من هم که سرم درد میکنه برای تجربه کردن و یکی نیست بگه آخه دختر جان به بعدش هم فکر میکنی؟ نکنه..؟ البته واقعیتش یکی هست و مدام این سوال رو میپرسه ولی دو سه ساله حریفش شدم (حالا  اوایل باز هم بیشتر به حرفش گوش میدادم اما الان شاید اندازه ی یک ته استکان!)  دیگه حس میکنم دلم میخواد تجربه کنم؛ اصلا بخورم زمین و دوباره بلند شم. گول بخورم، بخندم، گریه کنم، اشتباه کنم. همه ی کارهایی که شاید ذهن محافظه کارم قبلا با ترس ضربه خوردن و شکست بهم اجازش رو نمیداد. دلم نمیخواد دیگه همیشه قوی باشم؛ اصلا چرا باید همیشه کامل باشم؟ میخوام خودم باشم. همینی که هستم. توی این راه خسته میشم اما خستگیش رو هم دوست دارم چون تهش شناختن خودمه. توی مواقع خستگیم چشمام رو میبندم و بانو هایده رو میبینم که خودش رو با دست باد میزنه و تو دلم با صداش میگم: شهین جان؛ اون ویسکی رو بیار.


پی نوشت: روزهام روی دور تنده. خیلی وقته درست حسابی دوستهام رو ندیدم و سر نزدم. برای شما هم همینطوره؟ بگید که همینطوره D:

آها راستی امیدوارم هممون بالاخره یه روز سرخوش و بیخیال، تو باغ پرتقال، در حال اشتغال به رقص بندری باشیم با اینکه بعیده اما خب آرزو که عیب نیست!

ما و سالی که گذشت

سال نو برای من دیدن خانم هایده توی تلویزیونه که میخونه: نوروووز آمددد و پشت بندش آهنگ تا میگی سلام نوش آفرین، به لحظه سال تحویله که همیشه ی خدا اشک تو چشمهام جمع میشه، به سفره هفت سینهای خوشگلیه که خاله م پهن میکنه، به اسکناسهای نویی که پدربزرگم میداد که همیشه عادت داشت و میگفت دوست ندارم فقط به بچه ها عیدی بدم. عیدی برای همه ست. سالی که گذشت فرد مهمی رو ازم گرفت اما حضور افراد عزیزی رو هم بهم هدیه داد. آدمهایی که رنگ محبتشون رو نمیشه گفت؛ درست مثل یک بسته مدادرنگی. آدمهایی که پشت همه ی این صفر و یکها، خودشونن. قلب دارن، کمک میکنن، همدلی میکنن، ناراحت میشن، شاد میشن و... . همیشه وقتی میخواستم لینک وبلاگها رو پیوند کنم به خودم نهیب میزدم که نه! لیمو به یاد بیار. محبتها رو به یاد بیار و سر بزن، نکنه آدمها برات بشن فقط یه لینک گوشه وبلاگت. برای سر زدن به بعضیا هربار حتی مجبور بودم سه تا وبلاگ رو برم تا از پیوندهاشون بهتون سر بزنم. اما خب خلاصه مگه میشه از یاد برد (ببخشید که طولانیه هرکسی که تابحال شناختم رو سعی کردم بنویسم)

ادامه مطلب ...

غر نامه

چندوقتیه که عجیب توی سردرگمی دست وپا میزنم هرچی هم که میخوام سخت نگیرم و اهمیت ندم واقعا نمیشه چون حس میکنم جدا بااهمیته. توی این جدالِ خودم با خودم بیشتر از همه اعصابم تاوان پس میده چون مجبوره کلی استرس و سرزنش رو تحمل کنه اما در عمل هم کاری ازش برنمیاد.

آخر این هفته یک آزمون مهم دارم که شش جزوه سخت داره و خدا میدونه که هنوز یک کلمه هم نخوندم، حتی برای اینکه ببینم چی هست اصلا! مجبورم بخاطر این آزمون تنها سفر برم و کلی استرس (نمیدونم چرا؟!) بابتش دارم. خونه تکونی هم که شروع شده و واویلا. احتمالا که چه عرض کنم بهتره بگم: دارم دکور اتاقم رو به کل تغییر میدم و این یعنی کلی کار و تمیزکاری دارم. از طرفی تکلیفم با خودم مشخص نیست و این بلاتکلیفیم دامن بقیه رو هم میگیره چون همیشه ی خدا شک میکنم به درست بودن کارم. نمیدونم میخوام ازدواج کنم یا نه. میخوام خودم باشم یا نه. میخوام تغییر کنم یا نه. میخوام کمد بخرم یا نه. میخوام فلان لباس رو بپوشم یا نه. اصلا اینجوری بگم که نمیدونم چی میخوام! باز تمام اینها یکطرف دلتنگ هم هستم و این خودش نهایت سختی هاست طوریکه بعضی روزها دلم میخواد بزنم زیر کاسه و کوزه و همه چی اما از جایی که تو جدالم؛ بابت همین هم خودم رو سرزنش میکنم که عاقل باش، خانوم باش چرا انقدر کم طاقتی آخه!! کاش یه نیرویی بود میومد من رو از این دام نجات میداد و آخر اسفند برمیگردوند یا نه کاش بهم طاقت و صبر میداد. چرا نمیتونم آخه؟؟!!! دختر تو قوی تر از این حرفها بودی همیشه.

پی نوشت: دلم میخواد جیغ بکشم. :|

پی نوشت دوم: آخ آخ این رو فراموش کردم که میشینم با خودم فکر میکنم، فکر میکنم و فکر میکنم یک سناریوی تمیز میسازم که چی میخوام و چیکار باید بکنم و اینها. میرم انجامش بدم که یهو دیدی دی دینگ شک میکنم به درستیش ، پشیمون میشم و روز از نو روزی از نو.

پی نوشت سوم: وسط این جدالها بقیه هم تیر و ترکش میخورن طفلکیا. حالا نمیدونم واقعا طفلکی ان یا حقشونه! بیا باز جدال شروع شد. - __-

ای دریغ از من

چند دقیقه ست که چونه ام رو به دستهام تکیه دادم و زل زدم به کیبورد؛ انگار منتظرم چشمهام با کمک ذهنم محتویات قلبیم رو به شکل کلمات در بیارن و اینجا ثبت کنن اما نشد، نمیشه.  اینهمه تصویر و صدا توی ذهنم تبدیل به نوشتار نمیشه. انگار نمیتونم این حجم از غم ، نفرت و حتی ترس رو توی کلمه های ناتوان و کوچیک جا بدم. مینویسم و پاک میکنم، مینویسم و پاک میکنم، مینویسم و دوباره زل میزنم و تصاویر توی ذهنم پخش میشه...

این روزها حس میکنم کل تقویم داره برام یادآور روزهای غم انگیز واژه هایی به نام وطنم و هم وطنهام میشه.


پی نوشت اول: صبح پست دوستی رو دیدم که توی کامنتها دعوا شده بود اما چرا؟ شخصا جایی که صدام شنیده میشه نوشتم و مینویسم و تمام تلاشم رو میکنم اما اینجا بخاطر فضای دوستانه سکوت میکنم.تصورم بر اینه که  اینجا برای اکثر افراد یه دفترخاطرات شخصیه نه جایی برای دیده شدن و شنیده شدن. مگر قرار نیست هر کسی طوری که دوست داره زندگی کنه؟ اگر از رفتار یا کارهاش خوشمون نیومد میتونیم دنبالش نکنیم، اجبار از هر سمتی و با هر دیدی اشتباهه بنظرم. کاش هم رو بیشتر از  این نرنجونیم.

پی نوشت دوم (برای خودم): دیروز انقدر گریه کرده بودم که هنوز چشمهام درد میکنه. با استدلال خودش به نفع من عمل کرده بود اما وقتی صدام رو شنید و گفتم توی پارکم،  خودش رو سریع رسوند و منِ سرتا پا مشکی پوش با موهای خیس و چشمهای قرمز رو که دید یه لحظه توی صداش حس کردم بغضش میخواد بشکنه. از خودم پرسیدم چرا ما آدمها هم رو اذیت میکنیم؟!

ستاره مُردگی


سلام صدای من رو از بالاترین شاخه درختم میشنوید. نه اینکه تصور کنید خیلی انرژی داشتم و خوشحال بودم که به سرم زده قله‎ها رو فتح کنم، نه؛ برعکس عمیقا غمگین، افسرده حال و پژمرده و دلتنگم. دلیل این بالا نشستنم هم فقط و فقط برای دیدن غروب خورشیده چون همونطور که اکثرا میدونید " هر چقدر بیشتر دلت گرفته باشه بیشتر غروب خورشید رو میبینی" اینجاست که آرزو میکنم من هم روی اخترک ب 612 بودم و میتونستم با جلو کشیدن صندلیم روزی چندبار غروب رو ببینم.

بیشتر از هر چیزی از خودم دلگیرم چون خیلی وقت بود که با خودم عهد کرده بودم توقعی نداشته باشم، که دوستی ها از نامشون مشخصن: افرادی که دوستشون دارم. که اگر چیزی هست حس قلبی من باشه نه انتظار رفتار متقابل. اما در مقابل تمام این باورها دیروز عهد و دلم با هم شکست.

شاید هر آدم دیگه‎ای این کار رو کرده بود عصبانی میشدم، اعلام ناراحتی میکردم و هرچیزی اما در مقابل دو کلمه از زبون یک دوست قدیمی و صمیمی چنان لال شدم که سرم از کلمات خالی شد. من فقط ازش خواسته بودم که به دعوت میزبان عصر در جمع دوستان قدیمیمون حضور داشته باشه. تنها زبونم چرخید که در مقابل توهینش خداحافظی کنم و بگم روزی که حالش بهتر باشه صحبت میکنیم!  فکر کنم از همونجا شروع شد و انگار دنیا رنگهاش رو از دست داده بود. انگار وسط دشت تصویر معروف ویندوز ایستاده بودم اما خشکیده، پر از تنهایی. هرچقدر نگاه میکردم کسی نبود و هیچ کس اندازه خودم نمیدونه که چقدر از تنهایی میترسم. عصر  به جمع صمیمی و قدیمی دوستانم  سر زدم و در کمال حیرتم دوست داشتم وسط میز شام بزنم زیر گریه. انگار که اون دشت بیکران تنهایی روی قلبم بود که من رو نخواستنی  میکرد. میخندیدم، میخندوندم اما اون من نبودم. حرفهایی که گفته میشد عین کشیدن چاقو رو تن درخت در ذهنم ماندگار میشدن در حدی که شب هم خواب آشفته‎ای داشتم. از خودم میپرسم : چرا به خودشون اجازه میدن قضاوت کنن؟ نظر بدن؟نظر قلبیم رو خراب کنن و سعی کنن زندگی خودشون رو الگوی من قرار بدن؟ و جواب میدم: دوستم دارن، شاید حس میکنن در معرض خطرم، شاید...

پ.ن: آبی تماس گرفت و منِ سردرگم در نهایت دلتنگیم حرفی زدم که از قلبم نبود و متضاد با احوالاتم بود. انگار اصلا اون من، من نبود؛ یک برآیند از کل دیروز با تمام شکستگی‎ هام بود.


و میدونید دلم میخواد غروب خورشید رو ببینم، چندین و چندبار....