لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته
لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لیمو در جست و جوی زمان از دست رفته

لایت بالب!

درست همون لحظه که حین احوال پرسی بهم گفت حالش خوب نیست و از زندگی ناامید شده به خودم اومدم! یه لحظه صفحه گوشی رو خاموش کردم و گفتم چی؟ من هم اینطوری ام اما اینکه من نیستم!  منی که همیشه  راهم رو پیدا میکنم حتی به سختی، اصلا مگه ممکنه آدم برای زندگیش هدف داشته باشه و براش تلاش نکنه؟ اون که دیگه اسمش هدف نیست. مسلما خیلی راحته بشینی و غصه بخوری براش پس چرا باید برای تلاشهای قشنگ ناراحت باشم؟ مگه اصلا کل این تلاشها و سختی ها برای شادی من و بقیه نیست؟! اونجا برام یه چراغ روشن شد و تازه تازه خودم رو شناختم. به ذهنم اومد که توی کلیپ و عکسهایی که دیدم ازشون میخندن و من هم دوست دارم اگر روزی از ساختمون چندطبقه افتادم توی ذهن بقیه شاد باشم، خودم باشم همونی که تمام تلاشش رو برای چیزهایی که میخواد میکنه. صفحه رو روشن کردم و براش نوشتم چیه همه انرژی هات رو دادی به بقیه هیچی برات نمونده؟ بیا من تو انبار دارم یه کم. شب در حالیکه سر به سرم میذاشت و میخندید خداحافظی کردیم و من برای هزارمین بار به این فکر کردم که دوستی عجب معجزه و زنجیره ی انسانی عجیبیه.

قدم دوم اومدن به وبلاگ و پاک کردن پستم بود.  با خودم گفتم من که اینجا درد دل کردم و بعدش خودم رو پیدا کردم، بقیه چه گناهی دارن که با هربار دیدن حتی یه خطش به غم فکر کنن. بنظرم این خودسانسوری نیست چون در واقعیت اون حس دیگه نیست.( البته این رو بگم که  بخاطر پیامهای زیبا و عزیزی که دریافت کرده بودم کامل پاک نکردم و توی سطل نگه داشتم .)


پی نوشت: همچنان اخبار رو دنبال میکنم، فیلم میبینم ، کتاب میخونم و غیره اما اینبار نه با ناراحتی. از این ماجرا یاد گرفتم که میشه با شادی و آرامش بهتر با سختی ها جنگید. به قول حسین صفا:

این درخت_این درختِ باد_

شادِ شاد مثل یک شبح

شادِ شادِ شاد مثل باد

با جمیع تکه تکه های خود

از میان تیغه تیغه ی

باغی از تبر گذشته است.

غنچه روی شاخه میگه: باز بهار اومد!


اگر کلمات و نوشتار این اجازه رو میداد دوست داشتم پست رو با یک نفس خیلی خیلی خیلی عمیق شروع کنم؛ نفسی که از اعماق قلب و وجود و روح و حتی ذهنم میاد!

 هفته ای که گذشت بدون اغراق جزو پرتنش ترین هفته های زندگیم بود. از لحاظ کاری به مشکلی برخوردم که در واقع گره کوری بود که دو نفر دیگه در طول یکسال زده بودند و حالا توقع داشتند من با رمز بیبیدی بابی دووو طی یک هفته بازش کنم. تمام استرس و فشار و تنش و هرچی که اذیتم کرد رو بذارم کنار این ماجرا برام تبدیل به درس بزرگی شد. همیشه به یادم میمونه که همکاری با مدیر مستقیم ممکنه باعث شه که اون هم با من همکاری کنه اما قطعا و حتما قبل از اینکه کار بیخ پیدا کنه باید با مدیران ارشد در میون بذارم. اینطوری لااقل زمان وقوع رخداد این فشار تقسیم میشه و من مجبور نیستم تمام این بار رو خودم تنها بکشم.بجز این مورد، وقتی با یک زونکن توی دستم از آسانسور تا اسنپ رو بخاطر حل مشکل مربوطه میدویدم به این فکر کردم که این هفته شبیه تمام افرادی بودم که همیشه بخاطر سکوت سرزنششون کرده بودم. مشابه خانمهایی که عیب های شوهرشون رو بیان نمیکنن به اسم آبرو  و بعد از چند سال با توجه به درون ریزی غم ها نهایتا کاری که از اول باید انجام می شده رو انجام میدن اما با کوله باری از بیماری.

+ امروز برای امضا باید سراغ فردی میرفتم (بخونید باید میومد امضا میزد اما چون .... من مجبور به رفتن شدم)  که نسبتا منصب بالایی داشت. وقتی وارد این رشته شدم میدونستم محیط کاریش نسبتا خشکه اما تا این حد تصور نمیکردم. امیدوارم هیچوقت شبیه ایشون نشم :)

خلاصه که

 درس 1: کاری که قراره انجام بشه رو حتی شده به زور انجام بده و نگذار به اصطلاحا دقیقه نود برسه.

درس 2: سکوت نکن. تو موظف نیستی بار این دنیا رو تنها بکشی.